۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه
پوپر و بی توجهی اصلاح طلبان به مقوله عدالت اجتماعی
تو گویی روشنفکران قبل از انقلاب به مقوله برابری اهمیت می دادند، ولی به اهمیت بالای آزادی توجه نداشتند. از طرف دیگر گویا روشنفکران بعد از انقلاب، که بخش مهمی از ایشان روشنفکران دینی بوده اند، دغدغه شان بیش از همه آزادی بوده است و به مقوله برابری توجه نظری لازم را ابراز نداشته اند.
نکته ای که این روزها فکرم را مشغول کرده تاثیر پوپر در این مقوله است، یعنی تاثیر غالب بودن اندیشه های پوپر در میان اصلاح طلبان در بی توجهی ایشان به مقوله عدالت اجتماعی. پوپر از زمانی که در اوایل انقلاب در ایران از سوی دکتر عبدالکریم سروش در برابر غلبه اندیشه های چپ (چه لائیک و چه اسلامی) معرفی شد، توفیق بسیاری در رواج و عمق مفهوم آزادی و فرهنگ لیبرال در فرهنگ سیاسی ایران (در برابر اندیشه های فردید) داشت و از این جهت تاثیرش به نظرم بسیار با برکت و مفید بوده است. منتها تو گویی به واسطه همین پوپر (و در کنار او احتمالاً هایک) نوعی بی توجهی به مقوله عدالت اجتماعی سکه غالب روشنفکران دینی نزدیک به جریان اصلاحات شده است و چه بسا همین خلا بود که به نوعی فضا را برای فردی چون احمدی نژاد که میدان را خالی دید فراهم کرد تا با دادن شعار عدالت اجتماعی، از سال 84 تا امروزو شاید آینده، مقدار زیادی از رای طبقه مستعضف و فرودست جامعه را از آن خود کند.
این اندیشه من البته هنوز خام است و احتیاج به دقیق تر شدن و صیقل خوردن دارد، و برای اینکار باید بیشتر در مورد پوپر و هایک و سروش در بحث عدالت اجتماعی بخوانم.
علی الحساب دارم به سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش با عنوان "عقلگرایی انتقادی و اصلاح دینی و سیاسی در ایران" که در سال 2012 به عنوان سخنرانی سال LSE در یادبود پوپر در آن دانشگاه ایراد شده است را گوش می دهم، شاید در این زمینه سرنخهایی بدهد. این سخنرانی گزارش بسیار خوبی از تاثیر پوپر در ایران پس از انقلاب می دهد. (سخنرانی اگر آنلاین باز نشد ازهمان لینک می توانید دانلودش کنید)
پی نوشت بعدالتحریر- سخنرانی دکتر سروش در LSE را تا انتها گوش دادم. لذت بخش بود و بعضا در آن نکات بسیاری جالبی مطرح شده بود. در انتهای سخنرانی فردی که اگر اشتباه نکنم پسر کوچکتر دکتر سروش (حسین دباغ) است (حسین دانشجوی دکترای فلسفه اخلاق در انگلیس است) می پرسد در کتاب "اخلاق خدایان" شما قرائتی پوپری/هایکی از آزادی ارائه می دهید، ولی چند سال بعد [این اواخر] شما به سمت نوعی لیبرالیسم که بیشتر کانتی-رالزی است گرایش یافته اید، آیا به نظر شما لیبرالیسم پوپری دیگر جواب نمی دهد؟"
پاسخ عبدالکریم سروش به پرسش فوق هم نکته ای جالب و امیدوارکننده ای از منظر توجه به عدالت توزیعی (آنگاه که او بر آزادی مثبت تاکید می ورزد) در خود دارد، و هم به نظرم متناقض است و نشان می دهد هنوز دکتر سروش احتمالاً به درستی تکلیف خویش را با عدالت توزیعی دقیق مشخص نکرده. او پاسخ می دهد: "لیبرالیسم پوپری لیبرالیسمی پیچیده نیست، بلکه لیبرالیسمی بسیط است. برای بدست دادن قرائتی پیچیده و مبسوط از لیبرالیسم پوپری شما احتیاج دارید یا به هایک مراجعه کنید، یا به رالز. اگر بخواهم به بیان آیزیا برلین سخن بگویم در توصیف تحولات اخیر در اندیشه ام، باید بگویم من در حال حرکت از سمت اهمیت دادن به آزادی منفی به سمت اهمیت دادن به آزادی مثبت هستم، وبرای اینکار، یعنی داشتن نظریه ای در مورد آزادی مثبت ما به هایک یا رالز احتیاج داریم."
در اندیشه رالز، بنا بر توضیحاتی که اینجا جایش نیست،عدالت توزیعی و آزادی مثبت با هم نسبتی دارند و این جهت سروش به رالز نزدیک شده. منتهی مشکل کار آنجاست که او هایک و رالز را یکجا می نشاند. قدری که من می فهمم، رویکرد هایک و رالز در بحث عدالت اجتماعی بسیار با هم متفاوت است و دکتر سروش به این نکته توجه ندارند. به نظر هایک از نوعی لیبرتاریانیسم دفاع می کند، حال آنکه رالز به صراحت منتقد لیبرتاریانیسم (به عنوان نظریه ای غیرمعقول) است و این نظریه را اصولا نظریه ای لیبرال نمی داند (رجوع کنید به عنوان مثال به اشاره ای در این زمینه در کتاب قانون مردمان، ص. 49)
نکته ای که این روزها فکرم را مشغول کرده تاثیر پوپر در این مقوله است، یعنی تاثیر غالب بودن اندیشه های پوپر در میان اصلاح طلبان در بی توجهی ایشان به مقوله عدالت اجتماعی. پوپر از زمانی که در اوایل انقلاب در ایران از سوی دکتر عبدالکریم سروش در برابر غلبه اندیشه های چپ (چه لائیک و چه اسلامی) معرفی شد، توفیق بسیاری در رواج و عمق مفهوم آزادی و فرهنگ لیبرال در فرهنگ سیاسی ایران (در برابر اندیشه های فردید) داشت و از این جهت تاثیرش به نظرم بسیار با برکت و مفید بوده است. منتها تو گویی به واسطه همین پوپر (و در کنار او احتمالاً هایک) نوعی بی توجهی به مقوله عدالت اجتماعی سکه غالب روشنفکران دینی نزدیک به جریان اصلاحات شده است و چه بسا همین خلا بود که به نوعی فضا را برای فردی چون احمدی نژاد که میدان را خالی دید فراهم کرد تا با دادن شعار عدالت اجتماعی، از سال 84 تا امروزو شاید آینده، مقدار زیادی از رای طبقه مستعضف و فرودست جامعه را از آن خود کند.
این اندیشه من البته هنوز خام است و احتیاج به دقیق تر شدن و صیقل خوردن دارد، و برای اینکار باید بیشتر در مورد پوپر و هایک و سروش در بحث عدالت اجتماعی بخوانم.
علی الحساب دارم به سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش با عنوان "عقلگرایی انتقادی و اصلاح دینی و سیاسی در ایران" که در سال 2012 به عنوان سخنرانی سال LSE در یادبود پوپر در آن دانشگاه ایراد شده است را گوش می دهم، شاید در این زمینه سرنخهایی بدهد. این سخنرانی گزارش بسیار خوبی از تاثیر پوپر در ایران پس از انقلاب می دهد. (سخنرانی اگر آنلاین باز نشد ازهمان لینک می توانید دانلودش کنید)
پی نوشت بعدالتحریر- سخنرانی دکتر سروش در LSE را تا انتها گوش دادم. لذت بخش بود و بعضا در آن نکات بسیاری جالبی مطرح شده بود. در انتهای سخنرانی فردی که اگر اشتباه نکنم پسر کوچکتر دکتر سروش (حسین دباغ) است (حسین دانشجوی دکترای فلسفه اخلاق در انگلیس است) می پرسد در کتاب "اخلاق خدایان" شما قرائتی پوپری/هایکی از آزادی ارائه می دهید، ولی چند سال بعد [این اواخر] شما به سمت نوعی لیبرالیسم که بیشتر کانتی-رالزی است گرایش یافته اید، آیا به نظر شما لیبرالیسم پوپری دیگر جواب نمی دهد؟"
پاسخ عبدالکریم سروش به پرسش فوق هم نکته ای جالب و امیدوارکننده ای از منظر توجه به عدالت توزیعی (آنگاه که او بر آزادی مثبت تاکید می ورزد) در خود دارد، و هم به نظرم متناقض است و نشان می دهد هنوز دکتر سروش احتمالاً به درستی تکلیف خویش را با عدالت توزیعی دقیق مشخص نکرده. او پاسخ می دهد: "لیبرالیسم پوپری لیبرالیسمی پیچیده نیست، بلکه لیبرالیسمی بسیط است. برای بدست دادن قرائتی پیچیده و مبسوط از لیبرالیسم پوپری شما احتیاج دارید یا به هایک مراجعه کنید، یا به رالز. اگر بخواهم به بیان آیزیا برلین سخن بگویم در توصیف تحولات اخیر در اندیشه ام، باید بگویم من در حال حرکت از سمت اهمیت دادن به آزادی منفی به سمت اهمیت دادن به آزادی مثبت هستم، وبرای اینکار، یعنی داشتن نظریه ای در مورد آزادی مثبت ما به هایک یا رالز احتیاج داریم."
در اندیشه رالز، بنا بر توضیحاتی که اینجا جایش نیست،عدالت توزیعی و آزادی مثبت با هم نسبتی دارند و این جهت سروش به رالز نزدیک شده. منتهی مشکل کار آنجاست که او هایک و رالز را یکجا می نشاند. قدری که من می فهمم، رویکرد هایک و رالز در بحث عدالت اجتماعی بسیار با هم متفاوت است و دکتر سروش به این نکته توجه ندارند. به نظر هایک از نوعی لیبرتاریانیسم دفاع می کند، حال آنکه رالز به صراحت منتقد لیبرتاریانیسم (به عنوان نظریه ای غیرمعقول) است و این نظریه را اصولا نظریه ای لیبرال نمی داند (رجوع کنید به عنوان مثال به اشاره ای در این زمینه در کتاب قانون مردمان، ص. 49)
در مورد ظهور چپ سوسیال-دموکراتیک در آمریکای لاتین
در این یادداشت اشاره کرده ام که جمع میان آزادی و برابری یکی از مهمترین و البته دشوارین پروژه هایی است
که روشنفکران ایرانی برای آینده ایران باید در پیش چشم داشته باشند. چپ (چه چپ مذهبی و چه لائیک)
ریشه های عمیقی در تاریخ سیاسی معاصر ایران دارد ولی در فهم من عملا در جمع میان
آزادی و برابری ناکام بوده است.
در گزارش سفر اروگوئه اشاره کردم برای دگردیسی چپ ایران به یک جریان سوسیال دموکراتیک، ایرانیها می توانند و لازم است از تجربه یه ظهور رسیدن حکومتهای سوسیال-دموکرات در آمریکای لاتین (خصوصا اروگوئه و برزیل)در حدود ده ساله اخیر بیاموزند. منظورم از سوسیال دموکراسی حکومتی است که هم لیبرال-دموکراسی و قانون اساسی آنرا می پذیرد (آزادی) و هم طرفدار جدی عدالت اجتماعی (برابری) است.
برای تکمیل بحث بگذارید یکی از آخرین آثار نگاشته شده در مورد چپ متاخر آمریکای لاتین را معرفی کنم. این کتاب که عنوانش هست "بازظهور چپ آمریکای لاتین" (از سایتهای دانلود کتاب قابل دسترسی است)، ویراسته لویتسکی و
روبرتز، یکی از بهترین آثار آکادمیک نگاشته شده در این زمینه در حوزه سیاست
تطبیقی است.
در گزارش سفر اروگوئه اشاره کردم برای دگردیسی چپ ایران به یک جریان سوسیال دموکراتیک، ایرانیها می توانند و لازم است از تجربه یه ظهور رسیدن حکومتهای سوسیال-دموکرات در آمریکای لاتین (خصوصا اروگوئه و برزیل)در حدود ده ساله اخیر بیاموزند. منظورم از سوسیال دموکراسی حکومتی است که هم لیبرال-دموکراسی و قانون اساسی آنرا می پذیرد (آزادی) و هم طرفدار جدی عدالت اجتماعی (برابری) است.
The Resurgence of Latin American Left, Steven Levitsky & Kenneth Roberts (eds.), John Hopkins University Press, 2011
۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه
در مورد فلسفه سیاسی فمینیستی
امروز داشتم فلسفه سیاسی فمینیستی می خواندم. گرچه به نظرم نمی توانم با هرآن چه در فلسفه سیاسی فمینیستی (و کلا فلسفه فمینیستی) گفته می شود همدل باشم، ولی نمی توانم انکار کنم که بعضی فرازهای سخنان فلاسفه فمینیست برایم واقعا جالب است. متفکران فمینیست بعضا بر نکاتی دست می گذارند که فلاسفه سیاسی مرد کمتر بدان توجه کرده اند. به عنوان مثال در آنچه امروز می خواندم سخن خانم آنتته بایر (Annette Baier) در مقاله "اعتماد و ضد اعتماد" برایم جالب بود که می گفت چون اکثر فلاسفه غربی کلاسیک در یک محیط مذهبی و مردانه که در آن تفکیکی جنسیتی می شده بزرگ شده اند، اندیشه هایشان برخی نکات را که مورد توجه و اهمیت زنهاست (همچون صمیمیت، اهمیت مراقبت...) را در نظر نمی گیرد.
فمینیستها
محیط تربیت دوران کودکی یک فیلسوف را در نوع نگاه او به جهان و زن موثر می
دانند. این سخن به نظرم در مورد روشفکران و اندیشمندان ایرانی هم، از دینی و
غیر دینی، از گذشتگان تا معاصران، صادق است.
برای کسانی که
علاقمند هست در مورد فلسفه سیاسی فمینیستی مطالعه کنند مطالعه کتاب خوب و
نسبتا جامع زیر را توصیه می کنم (از سایتهای دانلود کتاب فابل دسترسی است).
خوبی این کتاب در آن است که درش شاخه های مختلف فلسفه فمینیستی (نه تنها
یک شاخه) معرفی شده است:
Blackwell Guide to Feminist Philosophy, Eva Feder Kittay & Linda Martin Alcoff (eds.), Blackwell Publishing, 2006
۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه
گزارش سفر اروگوئه: سنت چپ در آمریکای لاتین
در پست قبلی قسمت اول گزارش را آورم و اینک قسمت دوم را می آورم ودر آن بر موضوع چپ متمرکز می شوم.
در آمریکای جنوبی سنت عدالت اجتماعی بسیار قوی است. بعد از سفر به آمریکای جنوبی (اروگوئه) در دو هفته پبش، با خودم همواره فکر می کنم به نظرم آنچه ما در ایران امروز بدان احتیاج جدی داریم، یک جنبش سوسیال دموکراسی قدرتمند است. ما در ایران از مشروطه به بعد یک سنت سوسیال-دموکراسی قوی داریم، ولی پس از انقلاب 57 چپ در ایران دچار بحران است و برخی با ساختن نوستالژی از دوران حکومت پهلوی بر این باور شده اند که برای مقابله با جمهوری اسلامی باید راست شد. مهمترین اشتباه شاه این بود که بجای آنکه خطر روحانیون را جدی بگیرد، با تبعیت کورکورانه از سیاستهای آمریکا در جنگ سرد، ذهن و فکر و انرژی خود را متمرکز کرد بر سرکوب چپ، چه چپ لائیک و مارکسیست (چریکهای فدایی خلق)، و چه چپ اسلامی (مجاهدین)، و از تعمیق دموکراسی در فرهنگ سیاسی غفلت هولناک کرد. نتیجه آن این شد که در ایران انقلابی رخ داد که هم درش سلطنت به کلی نابود شد، و هم در آن با چپ مقابله جدی شد.
در اروگوئه از سال 2004 جبهه وسیع (Frente Amplio یا همان اتحاد احزاب مختلف چپ) بر سر کار است. این جبهه در سال 1971 (هشت سال قبل از انقلاب ایران) تاسیس شده است. رئیس جمهوری کنونی این کشور که فرانته آمپلیو است،خوزه موهیکا (Jose Mujica) پیرمردی است که از سال 2005 قدرت را در دست دارد، بسیار ساده زیست است و به فقیرترین رئیس جمهور جهان بودن در میان رسانه ها معروف است. موهیکا در جوانی فردی انقلابی، و یکی از رهبران چریکهای چپ اروگوئه، توپاماروس، (Tupamaros) بوده است. توپاماروس با الهام از حرکت چه گوارا و فیدل کاسترو در کوبا شکل گرفته بود.
در سال 1973 در اروگوئه به خاطر ترس از غلبه چپ و انقلاب کمونیستی کودتایی از سوی نظامیان رخ می دهد، که در آن نه تنها چپها، که که قسمت عمده احزاب و نهادهای دموکراتیک ریشه دار اروگوئه سرکوب می شوند و من جمله رئیس آزادیخواه معروف حزب بلانکو، ویلسون فرارا (در سفر اروگوئه ما افتخار مشایعت با پسر او خوان رائول فرارا که یکی از اعضای دادگاه حقوق بشر اروگوئه است را داشتیم) برای سالها از بیم جانش و برای مبارزه مجبور به جلای وطن می شود. حکومت دیکتاتوری در اروگوئه از 1973 تا 1984 طول می کشد. رهبران چپ و چریک (من جمله موهیکا) در این سالها در "ته چاه" و زیر شکنجه زندانی بوده اند.
با این حال در طول چهل سالی که از تاسیس فرانته آمپلیو (اتحاد چپ) در اروگوئه می گذرد، چپ اروگوئه بسیار پخته تر و واقع گرا تر شده است. سالهاست که ایشان مبارزه مسلحانه را کنار گذاشته اند، و امروز اکثرشان دستیابی به سوسیالیسم را از راه آموزش و تعمیق نهادهای عدالت اجتماعی در جامعه، بدون هرگز از بین بردن نهادهایی که اصل و اساس دموکراسی در اروگوئه اند، میسر می دانند. چپهای اروگوئه بجای انقلاب کمونیستی به دنبال برقراری سوسیال دموکراسی در این کشور هستند.
در سفر آمریکای جنوبی (اروگوئه) دید من در مورد چاوز هم عوض شد. چاوز چیزی میان فرشته و شیطان بود. او نه آن فرشته است که طرفدارانش (من جمله احمدی نژاد) از او ترسیم می کنند، و نه آن شیطانی است که در ایران به عنوان اپوزوسیون جمهوری اسلامی در ذهن داریم. چاوز به خوبی در گسترش تصور نوعی هویت مستقل برای آمریکای جنوبی، مستقل از آمریکا و اروپا، تاثیر داشته است، گرچه در برخورد با مخالفانش همیشه با موازین دموکراتیک عمل نکرده است.
اگر بخواهم نقبی هم بزنم به وقایع مربوط به انتخاب پاپ جدید باید بگویم تفکر چپ در معنای گسترش عدالت اجتماعی آنقدر در آمریکای جنوبی ریشه دار است، که حتی کلیسای کاتولیک آمریکای جنوبی با کلیسای کاتولیک اروپا و آمریکا از این منظر فرق دارد: پاپ آرژانتینی جدید (فرانسیس اول، ماریو برگولیو) که همانطور که از نامش پیدا است، دغدغه عدالت اجتماعی دارد.
چرا در ایران چپ دچار دگردیسی نشد؟ این نکته ای است که در یادداشی دیگر باید بدان بپردازم.
عکس نوشت- از دو عکسی که از خودم است، درعکس اول من در کنار چند نفر از چپهای اروگوئه در یکی از کمیته ها یا دفاتر فرانته آمپلیو در شهر مونت ویدئو (پایتخت اروگوئه) هستم. در عکس دوم که هنگام بازدید (به عنوان بخشی از ورکشاپ) از ساختمان قدیمی وزارت امور خارجه اروگوئه (کاخ سانتوس) گرفته شد، من در کنار عکس رسمی موهیکا دیده می شوم.
در آمریکای جنوبی سنت عدالت اجتماعی بسیار قوی است. بعد از سفر به آمریکای جنوبی (اروگوئه) در دو هفته پبش، با خودم همواره فکر می کنم به نظرم آنچه ما در ایران امروز بدان احتیاج جدی داریم، یک جنبش سوسیال دموکراسی قدرتمند است. ما در ایران از مشروطه به بعد یک سنت سوسیال-دموکراسی قوی داریم، ولی پس از انقلاب 57 چپ در ایران دچار بحران است و برخی با ساختن نوستالژی از دوران حکومت پهلوی بر این باور شده اند که برای مقابله با جمهوری اسلامی باید راست شد. مهمترین اشتباه شاه این بود که بجای آنکه خطر روحانیون را جدی بگیرد، با تبعیت کورکورانه از سیاستهای آمریکا در جنگ سرد، ذهن و فکر و انرژی خود را متمرکز کرد بر سرکوب چپ، چه چپ لائیک و مارکسیست (چریکهای فدایی خلق)، و چه چپ اسلامی (مجاهدین)، و از تعمیق دموکراسی در فرهنگ سیاسی غفلت هولناک کرد. نتیجه آن این شد که در ایران انقلابی رخ داد که هم درش سلطنت به کلی نابود شد، و هم در آن با چپ مقابله جدی شد.
در اروگوئه از سال 2004 جبهه وسیع (Frente Amplio یا همان اتحاد احزاب مختلف چپ) بر سر کار است. این جبهه در سال 1971 (هشت سال قبل از انقلاب ایران) تاسیس شده است. رئیس جمهوری کنونی این کشور که فرانته آمپلیو است،خوزه موهیکا (Jose Mujica) پیرمردی است که از سال 2005 قدرت را در دست دارد، بسیار ساده زیست است و به فقیرترین رئیس جمهور جهان بودن در میان رسانه ها معروف است. موهیکا در جوانی فردی انقلابی، و یکی از رهبران چریکهای چپ اروگوئه، توپاماروس، (Tupamaros) بوده است. توپاماروس با الهام از حرکت چه گوارا و فیدل کاسترو در کوبا شکل گرفته بود.
در سال 1973 در اروگوئه به خاطر ترس از غلبه چپ و انقلاب کمونیستی کودتایی از سوی نظامیان رخ می دهد، که در آن نه تنها چپها، که که قسمت عمده احزاب و نهادهای دموکراتیک ریشه دار اروگوئه سرکوب می شوند و من جمله رئیس آزادیخواه معروف حزب بلانکو، ویلسون فرارا (در سفر اروگوئه ما افتخار مشایعت با پسر او خوان رائول فرارا که یکی از اعضای دادگاه حقوق بشر اروگوئه است را داشتیم) برای سالها از بیم جانش و برای مبارزه مجبور به جلای وطن می شود. حکومت دیکتاتوری در اروگوئه از 1973 تا 1984 طول می کشد. رهبران چپ و چریک (من جمله موهیکا) در این سالها در "ته چاه" و زیر شکنجه زندانی بوده اند.
با این حال در طول چهل سالی که از تاسیس فرانته آمپلیو (اتحاد چپ) در اروگوئه می گذرد، چپ اروگوئه بسیار پخته تر و واقع گرا تر شده است. سالهاست که ایشان مبارزه مسلحانه را کنار گذاشته اند، و امروز اکثرشان دستیابی به سوسیالیسم را از راه آموزش و تعمیق نهادهای عدالت اجتماعی در جامعه، بدون هرگز از بین بردن نهادهایی که اصل و اساس دموکراسی در اروگوئه اند، میسر می دانند. چپهای اروگوئه بجای انقلاب کمونیستی به دنبال برقراری سوسیال دموکراسی در این کشور هستند.
در سفر آمریکای جنوبی (اروگوئه) دید من در مورد چاوز هم عوض شد. چاوز چیزی میان فرشته و شیطان بود. او نه آن فرشته است که طرفدارانش (من جمله احمدی نژاد) از او ترسیم می کنند، و نه آن شیطانی است که در ایران به عنوان اپوزوسیون جمهوری اسلامی در ذهن داریم. چاوز به خوبی در گسترش تصور نوعی هویت مستقل برای آمریکای جنوبی، مستقل از آمریکا و اروپا، تاثیر داشته است، گرچه در برخورد با مخالفانش همیشه با موازین دموکراتیک عمل نکرده است.
اگر بخواهم نقبی هم بزنم به وقایع مربوط به انتخاب پاپ جدید باید بگویم تفکر چپ در معنای گسترش عدالت اجتماعی آنقدر در آمریکای جنوبی ریشه دار است، که حتی کلیسای کاتولیک آمریکای جنوبی با کلیسای کاتولیک اروپا و آمریکا از این منظر فرق دارد: پاپ آرژانتینی جدید (فرانسیس اول، ماریو برگولیو) که همانطور که از نامش پیدا است، دغدغه عدالت اجتماعی دارد.
چرا در ایران چپ دچار دگردیسی نشد؟ این نکته ای است که در یادداشی دیگر باید بدان بپردازم.
عکس نوشت- از دو عکسی که از خودم است، درعکس اول من در کنار چند نفر از چپهای اروگوئه در یکی از کمیته ها یا دفاتر فرانته آمپلیو در شهر مونت ویدئو (پایتخت اروگوئه) هستم. در عکس دوم که هنگام بازدید (به عنوان بخشی از ورکشاپ) از ساختمان قدیمی وزارت امور خارجه اروگوئه (کاخ سانتوس) گرفته شد، من در کنار عکس رسمی موهیکا دیده می شوم.
۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه
اسلامیسازی انجمن حکمت و فلسفه
موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، یا آن گونه
که بطور شفاهی معروفتر است "انجمن حکمت و فلسفه"، یکی از مهمترین نهادهای
آموزش علوم انسانی در سطوح تحصیلات تکمیلی در ایران است. حدود دو سال قبل
به حکم وزیر علوم دولت احمدینژاد کامران دانشجو، ریاست انجمن حکمت و فلسفه
عوض شد، و جای دکتر غلامرضا اعوانی، مدیر محبوب و خوشنام این موسسه را یکی
از شاگردان و نزدیکان آیت الله مصباح یزدی، حجه الاسلام و المسلمین
عبدالحسین خسروپناه گرفت.
در این مدت، در کنار این، تعداد محسوسی از دیگر روحانیون
نزدیک به آیت الله مصباح یزدی و موسسه امام خمینی ایشان در قم صاحب کرسهای
تدریس و تحقیق درانجمن حکمت و فلسفه ایران شدند. این نوشتار واکنشی و
تحلیلی در مورد این تغییرات اخیر در انجمن حکمت است.
به عنوان نمونهای از تحولات حاصله از تغییر مدیریت، امروز در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه حجه الاسلام عبدالحسین خسروپناه "تبیین مدلهای مختلف از علم دینی" را تدریس میکنند، حجه الاسلام مبلغی درس "ظرفیت شناسی فقه اسلامی برای علوم انسانی" را ارائه میکنند، حجتالاسلام و المسلمین حمید پارسانیا درسگفتارهای "مبانی فلسفی علوم انسانی" ارائه میدهند و حجه الاسلام ربانی گلپایگانی "کلام جدید" و "بررسی تطبیقی مبانی کلامی امامت در فرق مذاهب اسلامی" تدریس میکنند. حجه اسلام احمد واعظی هم در انجمن حکمت فلسفه سیاسی تدریس میکنند. این درسگفتارها و این اساتید جدیدند و در گذشته انجمن حکمت و فلسفه چندان خبری و اثری از آنها نبود.
شکل سایت انجمن حکمت هم عوض شده است. مقدار معتنابهی مطلب
وخبر در مورد فقهایی که به نوعی ایدئولوگ رسمی جمهوری اسلامی محسوب
میشوند، یعنی آقایان مصباح یزدی، جوادی آملی، حسن زاده آملی، جعفری
سبحانی، مجتبی تهرانی، فیاضی، و غیره، درسایت موسسه دیده میشود
که نشان از تغییر رویکرد مدیریتی در دوران آقای خسروپناه دارد. جالب آنکه
ربطی برخی از این مطالب با فلسفه (که انجمن حکمت اساساً برای رواج آن تاسیس
شده است) اصلاً معلوم نیست و خوانندهای که خبر از گذشته موسسه نداشته
باشد، ممکن است تصور کند با سایت مدرسهای در قم مواجه است. از جمله مطالب جدید سایت موسسه میتوان به "عیادت حضرت آیت الله خامنهای از علامه حسن زاده"، ۲۵ فایل صوتی در "پاسخ به شبهات کلامی وهابیت" توسط سید جعفر سبحانی، یا پستهایی در مورد "ارکان حکومت اسلامی"، یا فریبهای بهائیت در بحث تاویل، اشاره کرد. به نظر میرسد در دو سال گذشته سیاست مدیریتی اینگونه بوده که برای اینکه زهر سکولار و غیردینی فلسفههای غربی که در دوران مدیریتهای قبلی در موسسه تدریس میشده
از فضای انجمن حکمت گرفته شود، مقدار معتنا بهی دروس حوزوی، توسط
روحانیونی که تربیت یافته موسسات مورد تایید در قم هستند، در موسسه تدریس
شود. قسمت مهمی از فعالیتهای انجمن حکمت در دوره جدید گویا صرف نقد آرا روشنفکران دینی شده است. (بهعنوان بنگرید به نقد مصطفی ملکیان).
در کنار به کارگیری کادر جدیدی ازروحانیون، یکی دیگر از
سیاستهای انجمن حکمت در دوران مدیریت آقای خسروپناه گویا اخراج اساتید چون
محسن کدیور، عبدالکریم سروش، و سروش دباغ از موسسه بوده است. جای شکر دارد
که هنوز قسمت مهمی از قدیمیها در موسسه حضور دارند و به تدریسها و تحقیقهای
خویش، علیرغم این شرایط جدید، مشغولند.
سروش دباغ اخیرا در نوشتهای با عنوان "هر آنکه کشته نشد از قبیله ما نیست" به ماجرای اخراج خویش از انجمن حکمت و فلسفه اشاره کرده است. آنطور که او مینویسد،
در حکم صادر شده برای اخراج که نسخه الکترونیکی آن برایش ارسال شده است،
علت اخراج "غیبت غیر موجه" ذکر شده. واضح است که در پس این عذر به ظاهر
اداری، دلیلی سیاسی برای اخراج سروش از انجمن حکمت خوابیده است.
در نوشته سروش دباغ میخوانیم:
"به رغم شوق وافری که به تعلیم و تعلم و نوشتن در فضای فلسفی و
فرهنگی ایران و مصاحبت و مباحثه با دانشجویان فهیم و فلسفه پژوهان عزیز
ایرانی داشته و دارم؛ حدود دو سال پیش، به سبب فشارهای سیاسی پس از
انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸، تنها به علت پیوند پدری- فرزندی با
عبدالکریم سروش، تلخکامانه مجبور به ترک دیار و کاشانه شدم و در این سوی
دنیا سکنی گزیدم. من غیبت کرده ام، اما نه غیبت غیر
موجه؛ درخواست تمدید مرخصی - با توجه به اینکه پس از خروج از کشور به
تدریس و تحقیق در دانشگاه تورنتو مشغول شده بودم- و تعیین وضعیت اداری و
استخدامی من از جانب خودم و وکیلم به صورت کتبی و حضوری از وزارت علوم،
تحقیقات و فناوری چند بار پیگیری شد و البته راه به جایی نبرد. بعید
میدانم اگر آنچه بر من رفت، بر جناب خسروپناه رفته بود و ایشان قدری از آن
بیپناهیها، دلهرهها، تهدیدها و ناامنیها را میچشید و نیروهای امنیتی
به او میگفتند «آماده شهادت باش» و « عوامل اسرائیلی ترا هم مثل خواهر
زاده میر حسین موسوی ترور میکنند»، زودتر از من محل کار و کاشانه خود را
رها نمیکرد...البته من در این میان تنها نبودم؛
پیش از من نیز احکام اخراج عبدالکریم سروش و محسن کدیور، دیگر اعضاء هیئت
علمی مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران در دو سال اخیر صادر شده؛ حکم محسن
کدیور هم نظیر من در دوران صدارت یک و نیم ساله خسروپناه امضاء شده است. در
حکم عبدالکریم سروش تصریح شده که سخنان «ارتداد آمیز» او درباره وحی و
نبوت از دلایل اخراج او بوده است."[1]
به اعتقاد نگارنده این سطور تمام این تحولات در انجمن حکمت و
فلسفه، از اخراج اساتید دگراندیش تا اضافه کردن روحانیون اسلامگرا به کادر
آموزشی را، میتوان با منطق پروژه شکست خورده اسلامیسازی علوم انسانی، که از دوران تکیه احمدینژاد
بر ریاست جمهوری در سال ۸۴ رونقی جدید گرفت، فهمید. پروژه اسلامی کردن
دانشگاهها البته نه با ریاست جمهوری محمود احمدینژاد، که خیلی قبلتر با
واقعهی بدیمن انقلاب فرهنگی استارت خورده بود. محمدتقی مصباح یزدی امروز مهمترین نظریهپرداز نظریه اسلامی سازی علوم انسانی در میان نزدیکان و منصوبان آیت الله خامنهای
رهبر جمهوری اسلامی ایران است. برای فهم منطق و سویه تغییرات جدید در
انجمن حکمت و فلسفه و انتساب دکتر خسروپناه به ریاست این موسسه، که از قضا
چنانکه اشاره کردیم بسیاری از مدرسین روحانی جدید انجمن حکمت و فلسفه مانند
ایشان از از شاگردان آقای مصباح اند، بد نیست به بررسی نظرات سخنرانی آقای
مصباح یزدی در مورد اسلامی کردن علوم انسانی، بر اساس یک سخنرانی از ایشان
ایراد شده با عنوان "جستاری در ماهیت اسلامیسازی علوم"، که از قضا در
سایت جدید انجمن حکمت و فلسفه در آبان ۱۳۹۱باز نقل شده است، بپردازیم.[2]
مصباح یزدی و پروژه اسلامی سازی علوم انسانی
مصباح یزدی در آن سخنرانی میگوید
پروژه انقلاب اسلامی، پروژه اسلامی کردن تمام عناصر فرهنگ ایران است، برای
نیل به موفقیت در این هدف لاجرم باید دانشگاه را به عنوان یکی از مهمترین
ارکان فرهنگ در هر جامعه اسلامی کرد. بدون اسلامی کردن دانشگاه انقلاب
اسلامی به اهداف خویش دست پیدا نخواهد کرد. از همان اوایل
که به دستور آقای خمینی ستاد انقلاب فرهنگی تشکیل گردید (ستادی که بعدا به
شورای عالی انقلاب فرهنگی مبدل گشت)، واژه اسلامی شدن دانشگاهها مطرح شد.
یکی از کارهایی از همان زمان انقلاب فرهنگی به نام اسلامی کردن دانشگاهها
در دانشگاههای ایران رواج داده شده است، ساختن مساجد جدید در دانشگاهها،
تاکید بر برگزاری نمازهای جماعت در دانشگاهها و برگزاری مراسم عزاداری در
دانشگاه بود. برگزاری هفتگی نماز جمعه در دانشگاه تهران از همان زمان گویا
باب شد. از نظر آقای مصباح یزدی منظور از اسلامی شدن دانشگاه نه این قبیل
اقدامات صوری، که آن بود که آموزههای دانشگاه بر اساس باورها و ارزشهای
اسلامی باشد. او میپرسد "در مقام علتیابی
باید در این زمینه آسیبشناسی شود که چرا حرکتهایی که از اول انقلاب برای
اسلامی کردن دانشگاهها شروع شده بود پیشرفتی نداشت و دوام پیدا نکرد؟ "
در پاسخ به این سئوال مصباح دوعامل "بسیار دشوار، پر هزینه، و نیازمند به
زمان" بودن اسلامیسازی دانشگاهها، "مصادف شدن این جریانات با دفاع مقدس...که هشت سال وقت و توان دستاندرکاران را به خود مشغول کرد" را مطرح میکند.
مصباح یزدی تاکید دارد که پروژه اسلامی کردن دانشگاهها از
پروژههایی است که آیت الله خامنهای به شدت آنرا پیگیری کرده است: "در
خلال سه دهه گذشته و این چند سال از دهه چهارم کسی که دلسوزانه در مراحل
مختلف بر این مسئله تأکید کرده و هشدار و رهنمود داده است، مقام معظم رهبری
ایده الله تعالی است. ایشان... بارها راجع به نهضت نرمافزاری، تولید علم
مطالبی فرمودهاند." گویا در مطالبات آقای خامنهای در زمینه علوم، آنچه
مربوط به شاخههای علوم طبیعی و محض و نیز تکنولوژی بوده است بنا بر تصور
متولیان امر تاحدودی به نتایج خوبی رسیده، اما در زمینه علوم انسانی،
احتمالاً تا قبل از احمدینژاد، پیشرفت زیادی نداشته است. مصباح شادمان از
تسلط کامران دانشجو بر وزارت علوم، و عزمی که وی در سالهای گذشته در زمینه
اسلامی کردن دانشگاهها از خود نشان داده است، میگوید: "امروز -خدا را شکر-
کسانی احساس مسئولیت کردند و به ندای مقام معظم رهبری لبیک گفتند و حرکتی
را شروع کردند." میتوان حدس زد تغییر مدیریت انجمن حکمت و فلسفه در دو سال اخیر یکی از ابعاد این حرکت است.
سه روش برای اسلامیسازی علوم
مصباح معتقد است که از زمان انقلاب فرهنگی تا امروز عمدتاً سه
روش برای اسلامی کردن علوم انسانی بکار گرفته شده است. او بیش از همه خود
را مقید به روش سوم میداند.
روش اول تکیه بر منابع نقلی، چون قرآن و حدیث، بجای تکیه بر
تجربه، چنانکه در علوم رایج است، میباشد. براساس توضیح مصباح، در این روش:
"منظور از اسلامیسازی دانشگاهها،
تغییر متد تحقیق است، یعنی مثلا به جای تجربه و تحقیق در آزمایشگاه، به
قرآن و حدیث مراجعه کنیم تا بدانیم درباره این مطالب چه وارد شده است و ما
نیز همانها را مطرح کنیم، مخصوصا در علوم انسانی که ارتباط زیادی با مسائل
دینی داشته و احیاناً بعضی از نظریات علوم انسانی با نظریات دینی اصطکاک
زیادی دارند. این افراد معتقد بودند که باید روش
تجربی را حذف کرده و به جای آن از روش علوم نقلی و به قول ما طلبهها از
روش فقاهتی استفاده کنیم." مصباح یزدی اعتراف میکند این روش "تصور بسیار خامی بود"، تقریباً به شکست آن اعتراف میکند.
روش دومی که در توصیف مصباح برای اسلامی کردن علوم انسانی در
حالت خاص، و علوم در حالت عام، پیگیری شده آن است که کتابهای درسی بازنگری
شوند، قسمتهایی که با آیات و روایات ناسازگارند حذف شوند، و سایر بخشها،
احیانا با مقداری حواشی و توضیحات، باز آورده شوند. این روش خصوصا از سوی
کسانی پیشنهاد داده شده بوده که معتقد بودهاند نمیتوان علوم انسانی را با
تکیه بر آیات قرآن و اخبار و دلیل تعبدی موجود درمتون فقهی یا حدیثی، جواب
داد. بسیاری از مسائل علوم در آیات و روایات مطرح نشده و در نتیجه در متون
دینی پاسخی مستقیم به آنها داده نشده است. در این رویکرد:
"منظور از اسلامی کردن علوم این است که علوم به نحوی تبیین و
تدریس شوند که تضادی با اسلام نداشته باشند. آن دسته از علومی که اصلاً
اصطکاکی با اسلام ندارند و موضوع آنها به مسائل اسلامی ربطی ندارد به حال
خود باقی بمانند، اما مواردی که با نظریات اسلامی اصطکاک پیدا میکند و احیاناً در آنها نظریات مخالف اسلام مطرح میشود، حذف شده و به جای آن نظریات اسلامی تبیین شود." (مصباح، همان)
به دنبال این روش شورای عالی انقلاب فرهنگی عهده دار آن شد که
کتابهای دانشگاهی را در اختیار عدهای از روحانیون یا به تعبیر مصباح
"فضلای متدین" قرار دهد تا ایشان بعد از مطالعه کتب مزبور، نقصها و موارد
متضاد با نظریات اسلامی را در آنها مشخص کنند، آن موارد را حذف کنند، و یا
نظریهای جایگزین در مقابل آنها بیان کنند. در توصیف مصباح:
"چندین سال زمان، بودجه و نیرو برای پرداختن به این امور صرف
شد و عده زیادی از طلاب حوزه هم مشغول همین کارها بودند، البته فعالیت
آنها در راستای همان جمعآوری اشکالات پس از مطالعه کتابهای دانشگاهی بود و کار به نقد و بررسی نکشید و همان هفت-هشت سال کافی بود که به همین امور پرداخته شود."
مصباح اعتراف میکند که این کار هم "نه به جایی میرسید و نه روش معقولی برای اسلامیسازی دانشگاهها به شمار میرفت." (همان) رویکرد دوم در مورد اسلامی سازی علوم انسانی به این ترتیب امروز شکست خورده است.
رویکرد سوم، کماکان در چنبره درک سادهاندیشانه و بسیط از مبانی علوم انسانی
پس از ذکر این دو رویکرد، مصباح به رویکرد سوم در مورد اسلامی
کردن علوم انسانی، که گویا امروز بیشتر مورد پسند خود او و رهبر جمهوری
اسلامی آقای خامنهای است، اشاره دارد: "مقام معظم رهبری بر این مطلب تأکید کردهاند و اشاره فرمودهاند
که علوم انسانی موجود در دانشگاهها بر مبانی ماتریالیستی مبتنی است." در
این رویکرد قرار است علوم انسانی از مبانی ماتریالیستی پاک شوند. این
رویکرد بر نقد مبانی ماتریالیستی علوم انسانی جدید استواراست. این پروژهای
است که گویا تیم جدیدی که اخیراً به انجمن حکمت و فلسفه اضافه شده اند،
یعنی حجج اسلام خسروپناه، پارسانیا، مبلغی، واعظی، ربانی گلپایگانی، و غیره
در پی تحقق آنند. مصباح، یا کسی که پروژه را گویا او تعریف کرده است،
معتقد است همه علوم برای اثبات مسائلشان به اصولی نیاز دارند که "یا بدیهی و
از اصول متعارفهاند، یا از اصول موضوعهای هستند که قبلاً در علم دیگر و نهایتاً در فلسفه اثبات شدهاند". بر این اساس علوم باید دارای مبنای درست و پایه اساسی باشند، بدون تبیین اصول موضوعه یک علم یا بدون پذیرش اصول موضوعهای که در جای دیگر تبیین شده است نمیتوان چیزی را ادعا کرد که آن علوم نفی میکنند."
علوم انسانی باید بر مبانی معرفتشناختی، هستیشناختی و انسانشناختی درست مبتنی باشند، نه هرنوعی از معرفتشناختی، هستیشناختی و انسانشناختی. مصباح یزدی مسئله اثبات وجود روح را بخش خیلی مهمی از پروژه اسلامی سازی علوم انسانی میداند و مینویسد:
"ادعای ما این است که میتوان منظومهای از علوم و معارف را
ارائه داد که منطقیترین بحثها در آن مطرح شده و به اثبات رسیده باشد،
یعنی از اساسیترین و بنیادیترین نقطهها –معرفتشناسی-
شروع شود و به دنبال آن، هستیشناسی، انسانشناسی، و علوم انسانی مطرح
شود. باید با معرفتشناسی، هستیشناسی –فلسفه- و انسانشناسیِ صحیح وارد
بحثهای علمی شد؛...شناخت انسان و ساحتهای وجودیاش نقش مهمی در بحثها دارد....میتوان
از نقطهای شروع کرد که ریشهایترین مسائل حل شود و به لحاظ منطقی باید
همین کار را انجام داد تا بر اساسش مسائل منطقی پله پله پیش برود تا به
شناخت حقیقت انسان برسد.... باید بررسی کرد که روح در انسان چه موقعیتی
دارد و پدیدههای روحی چگونه است؟... نمیتوان بدون دلیل با مشاهده عکسالعملهایی
از مغز، روح را همان خواص مغز دانست....هم روح در بدن اثر دارد، هم بدن در
روح. روح موجودی است که خواص، آثار، و فعالیت خودش را دارد. چگونه میتوان
این حقایق را انکار کرد و کار روانشناسی را [بسان متجددین] فقط بررسی
رفتارهای ظاهری و قابل آزمایش انسان دانست؟.... وجود روح، اساس همه
اعتقادات به معاد و عوالم مافوق این عالم جسمانی است. انکار روح و پذیرش
صِرف انفعالات مغزی به معنای دروغ دانستن معاد، وحی، عالم برزخ، قیامت،
جبرئیل، و... است." مصباح میگوید "همین مطلب در سطح بالاتری نسبت به خدا هم مطرح میشود."
از نظر مصباح اثبات خداوند و روح یک بخش از نقد علوم انسانی
رایج است. نقد کلی او آنست که علوم انسانی جدید بر اصول موضوعه غیر الهی و
ماتریالیستی مبتنی هستند. مصباح یزدی به این پرسش جواب نمیدهد، که نکات
فوق، یعنی اینکه خدا یا روح وجود دارد یا ندارند، چندان ربطی به اخراج
سیاسی اساتید دگراندیش علوم انسانی چون سروش و کدیور، به خاطر نقد صریح
ایشان بر ولایت فقیه ندارد. عبدالکریم سروش و محسن کدیورهم به خدا و هم به
روح باور دارند. با این حال تو گویی اینکه از نظر جناب مصباح و شاگردان
ایشان هرکسی مخالف نظریه ولایت فقیه باشد، مادیگراست. هکذا پاپ و روحانیون
پروتستان، یا خاخامهای یهودی، هم به وجود روح و خداوند باور دارند. آیا این
سبب خواهد شد ایشان به نظریه ولایت فقیه و حکومت اسلامی باور داشته باشند؟
آقای مصباح یزدی مدعی است که آنچه مورد توصیه ایشان و مورد
تبعیت شاگردان ایشان در میان روحانیون است "فعالیتی صد در صد علمی و جدید
برای اصلاح علوم در دنیا است" که در نتیجه آن "همه عالم ریزهخوار خوان شما
خواهند شد". به علاوه "منظور از اسلامی کردن علوم، یک کار تعبدی و
تعصبآمیز برای اثبات یک گرایش ایدئولوژیک یا کار سیاسی نیست.":
"اوایل انقلاب اگر چنین سخنانی گفته میشد مورد استهزاء قرار میگرفت و تلقی ادعای بسیار بزرگ و نشدنی میشد. یکی از اساتید دانشگاه در بحثی که پیرامون جریانات سیاسی کشور با هم داشتیم میگفت غرب در ساحت علم با سرعت نور در حال پیشروی است و ما هر چه سرعت بگیریم باز هم تناسبی برقرار نمیشود.... وی که از انقلابیون بود صادقانه میگفت
ما برای استفاده از تکنولوژی پیشرفته چارهای جز سازش با آمریکا نداریم...
آن وقت جوابی به ایشان عرض کردم، ولی نتوانستم به ایشان عرض کنم که
جوانهای ما که غنیسازی اورانیوم را به اینجا رساندند تکنولوژی را از کجا
گرفتند و با کجا ساختند تا اینها را دریافت کنند؟ "
یکی از مهمترین خطاهای آقای مصباح یزدی (که در میان طیف نظامی-امنیتی تحت تاثیر افکار ایشان نیز دیده میشود) آنست که منطق موفقیت نظامی، و منطق موفقیت در زمینه علوم انسانی، را یکی میانگارد،
و غافل از تفاوت میان ایندو از زمین تا آسمان است: "خداوند متعال در
جبههها به ما نشان داد که با دست خالی هم میتوان با پیشرفتهترین
تکنولوژی نظامی دنیا مبارزه کرد، اما خیال کردیم مددهای الهی مختص به جبهه
است. حالا باید بفهمیم که خدای جبهه با خدای دانشگاه یکی است." سوی دیگر
این تصور البته ابزار جنگ نرم خواندن مدرسان علوم انسانی جدید در کیهان و
فارس نیوز و رجا نیوز خواهد بود. بنا بر این اندیشه اگر جمهوری اسلامی
توانسته است در زمینه تکنولوژی به پیشرفتهایی دست یابد، این پیشرفتها در
زمینه علوم انسانی هم با همان منطق میسر است.
شکست پروژه اسلامی سازی علوم انسانی
باید تجربه فروپاشی کمونیسم و بلوک شرق را به دقت خواند.
اتحاد جماهیر شوروی در زمینه نظامی و تکنولوژیکی یکی از پیشرفته-ترین
کشورهای جهان بود. جمهوری اسلامی هرقدر هم بکوشد و پول صرف کند، خیلی بعید
است بتواند به سطح قدرت شوروی سابق در این زمینهها
برسد. ولی همین شوروی (چنانکه از وضعیت علوم انسانی در جمهوریهای استقلال
یافته از شوروی سابق هم معلوم است) در زمینه علوم انسانی حرفی برای گفتن
نداشت. چنانکه سید جواد طباطبایی در بحث از وضعیت پژوهشهای علم تاریخ در
اتحاد شوروی سابق اشاره کرده است، "با فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم از انبوههای پژوهشهای تاریخی که در انستیتوهای مارکسیسم-لنینیسم با اتلاف منابع بسیار فراهم آمده بود، جز زبالهدانی فراهم نیامد." (نظریه حکومت قانون در ایران، ص.۵۳۲) سخن طباطبایی را احتمالاً میتوان به تحقیقات انجام شده در بسیاری دیگر از شاخههای علوم انسانی و فلسفه در "انستیتوهای مارکسیسم-لنینیسم" شوروی تعمیم داد.
جمهوری اسلامی از برخی جهات شباهتهای مهمی با اتحاد جماهیر
شوروی سابق دارد. باید گفت پروژه اسلامی کردن علوم انسانی و فلسفه در ایران
امروز پروژهای شکست خورده است. پروژه اسلامی کردن علوم انسانی برخلاف
تصور نظریهپردازان آن، و علیرغم بودجههای کلانی که صرف آن میشود
(بودجه موسسه امام خمینی آقای مصباح در قم یا تحولات اخیر انجمن حکمت
نمونه اش)، از مادر مرده به دنیا آمده است. اگر کسی که تاریخ دنیا و خصوصا
تاریخ اتحاد جماهیر شوروی سابق و فروپاشی آن نظام ایدئولوژیک را به دقت
بخواند، در خواهد یافت که همانقدر که موسسات تحقیقاتی مارکسیستی-لنینیستی
در شوروی موفق شدند علوم انسانی ضد بورژوازی، و طرفدار انقلاب پرولتاریا
بدست دهند، جمهوری اسلامی هم قادر خواهد بود در پروژه اسلامی کردن موسساتی
چون انجمن حکمت و فلسفه موفق شود.
رهبران جمهوری اسلامی و نظریهپردازان آنها چون آقای مصباح در جهل در مورد منطق پیشرفت علوم انسانی جدید و تفاوت آن با موفقیت محدود در زمینههای تکنولوژیکی، در این بپندارند که با تکیه نصفه و نیمه بر علوم سنتی حوزوی که در دوران پیشامدرن در حوزههای علمیه شیعی تدریس میشدهاند،
و بدون خوانش انتقادی و پالایش جدی این علوم در سایه دستاوردهای علوم
انسانی جدید، خواهند توانست علوم انسانی اسلامی به دست دهند.
علوم انسانی و فلسفه با فهم انسانی سروکار دارند. پژوهشگر فلسفه یا علوم انسانی باید به قول کانت (در مقاله "روشنگری چیست؟ ") جرئت فهمیدن داشته باشد. نسل جدید جوانان علوم انسانی خوان در ایران و خارج از ایران، علی رغم میل و کوشش و هزینههای
هنگفت متولیان امور و اسلامگرایان، امروز جرئت فهمیدن یافته است، و نه زور
بازوی نیروهای نظامی امنیتی و نه پشیبانی مالی هنگفت برای استیلای دانش
آموختگان حوزوی تربیت شده توسط موسسههای دینی مورد تایید حکومت بر سر مهمترین مراکز آموزش علوم انسانی نتوانسته است مانع از این امر شود. این موفقیت روشنفکرانه را میتوان
از ناامیدی آیت الله مصباح یزدی ازاسلامی سازی دانشگاهها، دید و مشاهده
کرد (گرچه باید منتظر زمان بیشتری بود تا ایشان و تابعین ایشان متوجه بی
حاصل بودن رویکرد سوم هم شوند.)
پانویسها:
[1] در دوران ریاست قبلی پژوهشگاه علوم انسانی و در دهه هفتاد، حکم اخراج سروش از انجمن حکمت و فلسفه، که در آنزمان زیرشاخهای
از پژوهشگاه علوم انسانی بود، از سوی وزارت علوم صادر شد. این حکم در
دوران صدارت مصطفی معین بروزارت علوم، یعنی در دوران اصلاحات، نقض شد، ولی
در دوران تصدی مدیریت وزارت علوم توسط کامران دانشجو، و همزمان با صاحب
منصبی آقای خسروپناه در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه، دوباره با بهانهای احیا واجرا گردید.
این مقاله در لینک زیر در اندیشه زمانه منتشر شده است.
۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه
گزارش سفر اروگوئه-قسمت اول
آخرش قسمت شد و به آمریکای لاتین هم سفر کردیم!
روزهای گذشته به مدت یک هفته برای کارگاهی در موضوع سیاست تطبیقی در اروگوئه بودم. پروازی که از اروپا به برزیل و از آنجا به مونته ویدئو (پایتخت اروگوئه) داشتم، طولانی ترین پرواز هوایی بود که در عمرم داشته ام. از فراز صحراهای آفریقای شمالی و مرکزی، و اقیانوس اطلس پرواز کردیم، وقسمتی از طول جغرافیایی آمریکای جنوبی را طی کردیم تا به اروگوئه رسیدیم.
در این هفت روز نکات بسیاری در مورد سیستم سیاسی اروگوئه و احزاب این کشور آموختم. نکته ای که قبلش حتی تصورش را هم نداشتم آن بود که دموکراسی اروگوئه یکی از پیشرفته ترین و قدیمی ترین دموکراسی های آمریکای لاتین است. تصورم در مورد کل قاره آمریکای لاتین هم عوض شد: آمریکای لاتین (شاید حتی ونزوئلا که رئیس جمهور چپ پوپولیستش چاوز همین امروز وفات کرد) بر خلاف تصور بسیاری از ما منطقه ای پیشرفته از جهان است. شاید اگر بخواهیم ساده سازی کنیم بتوانیم بگوییم این منطقه از نظر سطح پیشرفت در مجموع چیزی بین خاورمیانه و اروپا یا آمریکای شمالی است. من فقط یک کشور/شهر از آمریکای لاتین را، یعنی اروگوئه/مونته ویدئو، به طور نسبتا مفصل دیدم، ولی به گمانم برخی از مشاهداتم را می توان به راحتی به سایر کشورهای آمریکای لاتین هم تسری داد. در مورد اروگوئه شباهتش با اروپای جنوبی غیر قابل انکار بود. خیابانهای مونت ویدئو بسیار شباهت داشت به آنچه من در رم در ایتالیا دیده بودم. از آنجا که بسیاری از مردم اروگوئه تباری ایتالیایی و اسپانیایی دارند، بی سبب نیست که شباهت بسیاری از نظر قیافه میان مردم این کشور و کشورهای فوق وجود دارد. اروگوئه بر خلاف برخی کشورهای آمریکای لاتین چون ونزوئلا، پرو، مکزیک و بولیوی، جمعیت بومی بسیار کمی دارد.
اروگوئه ای ها یکی از قدیمی ترین سیستم های حزبی در جهان را دارند: دو حزب از سه حزب اصلی این کشور، یعنی دو حزب بلانکو (سفیدBlanco) و کولورادو (قرمزColorado) در نیمه اول قرن نوزدهم میلادی تاسیس شده اند و هنوز هم در سیاست حضوری پررنگ دارند. هم کلورادو و هم بلانکو در 1836 تاسیس شده اند. حزب سوم، یعنی فرانته امپلیو (Frente Amplio) که اتحاد چپ را تشکیل میدهد، در واقع یک حزب واحد نیست، بلکه اتحادی از احزاب و گرایشهای مختلف چپ اروگوئه، از ملایم تا رادیکال است. عمر "فرانته امپلیو" (جبهه وسیع، Broad Front، ترجمه انگلیسی و فارسی نام این حزب) حدود چهل سال است. این اتحاد از سال 1971 یعنی دو سال قبل از کودتای نظامیان در سال 1973 در اروگوئه-- که تا سال 1984 ادامه داشت-- تشکیل شده است. از سال 2004 تا امروز (انتخاباتهای 2004 و 2009، ریاست جمهوری در اروگوئه 5 ساله است) فرانته امپلیو یا اتحاد چپ هادو دوره پیاپی ریاست جمهوری را برای اولین بار در تاریخ اروگوئه از آن خود کرده است. قبل از 2004 در اروگوئه رئیس جمهور همیشه یا از بلانکو بوده یا کولورادو.
کسانی که اخبار را تعقیب می کنند شاید نام موهیکا رئیس جمهور کنونی چپ این کشور را شنیده باشند.موهیکا که در جوانی از رهبران چریکهای اروگوئه بوده هنوز سبک زندگی چپ را با خود حفظ کرده، پولی را که از ریاست جمهوری می گیرد عمدتا به فقرا می دهد، و به فقیرترین رئیس جمهور جهان هم معروف است.
جالب آنست که بدانید در اروگوئه همه چپها جزو "جبهه وسیع" نیستند، یعنی در درون دو حزب کلورادو و بلانکو هم گرایشهای چپ (گرچه نه از نوع چپ رادیکال) در کنار گرایشهای دست راستی وجود دارد.
وضعیت ثبات و پایداری دو قرنه احزاب در اروگوئه را مقایسه کنید با وضعیت ایران که در آن یک حزب سیاسی گاهی عمرش تنها به چند ماه می رسد، و طولانی مدت ترین احزاب (اگر اصولا حزبی داشته باشیم در مقطعی) عمر فعالیت قانونی شان از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نمی کند. اینجا است که یاد توصیف همایون کاتوزیان در مورد جامعه ایران در این کتاب (و سایر آثارش) می افتم: جامعه سیاسی ایرانی جامعه ای کوتاه مدت است. با استفاده از همین تعبیر کاتوزیان شاید بتوان گفت جامعه سیاسی اروگوئه جامعه ای بلند مدت است.
روزهای گذشته به مدت یک هفته برای کارگاهی در موضوع سیاست تطبیقی در اروگوئه بودم. پروازی که از اروپا به برزیل و از آنجا به مونته ویدئو (پایتخت اروگوئه) داشتم، طولانی ترین پرواز هوایی بود که در عمرم داشته ام. از فراز صحراهای آفریقای شمالی و مرکزی، و اقیانوس اطلس پرواز کردیم، وقسمتی از طول جغرافیایی آمریکای جنوبی را طی کردیم تا به اروگوئه رسیدیم.
در این هفت روز نکات بسیاری در مورد سیستم سیاسی اروگوئه و احزاب این کشور آموختم. نکته ای که قبلش حتی تصورش را هم نداشتم آن بود که دموکراسی اروگوئه یکی از پیشرفته ترین و قدیمی ترین دموکراسی های آمریکای لاتین است. تصورم در مورد کل قاره آمریکای لاتین هم عوض شد: آمریکای لاتین (شاید حتی ونزوئلا که رئیس جمهور چپ پوپولیستش چاوز همین امروز وفات کرد) بر خلاف تصور بسیاری از ما منطقه ای پیشرفته از جهان است. شاید اگر بخواهیم ساده سازی کنیم بتوانیم بگوییم این منطقه از نظر سطح پیشرفت در مجموع چیزی بین خاورمیانه و اروپا یا آمریکای شمالی است. من فقط یک کشور/شهر از آمریکای لاتین را، یعنی اروگوئه/مونته ویدئو، به طور نسبتا مفصل دیدم، ولی به گمانم برخی از مشاهداتم را می توان به راحتی به سایر کشورهای آمریکای لاتین هم تسری داد. در مورد اروگوئه شباهتش با اروپای جنوبی غیر قابل انکار بود. خیابانهای مونت ویدئو بسیار شباهت داشت به آنچه من در رم در ایتالیا دیده بودم. از آنجا که بسیاری از مردم اروگوئه تباری ایتالیایی و اسپانیایی دارند، بی سبب نیست که شباهت بسیاری از نظر قیافه میان مردم این کشور و کشورهای فوق وجود دارد. اروگوئه بر خلاف برخی کشورهای آمریکای لاتین چون ونزوئلا، پرو، مکزیک و بولیوی، جمعیت بومی بسیار کمی دارد.
اروگوئه ای ها یکی از قدیمی ترین سیستم های حزبی در جهان را دارند: دو حزب از سه حزب اصلی این کشور، یعنی دو حزب بلانکو (سفیدBlanco) و کولورادو (قرمزColorado) در نیمه اول قرن نوزدهم میلادی تاسیس شده اند و هنوز هم در سیاست حضوری پررنگ دارند. هم کلورادو و هم بلانکو در 1836 تاسیس شده اند. حزب سوم، یعنی فرانته امپلیو (Frente Amplio) که اتحاد چپ را تشکیل میدهد، در واقع یک حزب واحد نیست، بلکه اتحادی از احزاب و گرایشهای مختلف چپ اروگوئه، از ملایم تا رادیکال است. عمر "فرانته امپلیو" (جبهه وسیع، Broad Front، ترجمه انگلیسی و فارسی نام این حزب) حدود چهل سال است. این اتحاد از سال 1971 یعنی دو سال قبل از کودتای نظامیان در سال 1973 در اروگوئه-- که تا سال 1984 ادامه داشت-- تشکیل شده است. از سال 2004 تا امروز (انتخاباتهای 2004 و 2009، ریاست جمهوری در اروگوئه 5 ساله است) فرانته امپلیو یا اتحاد چپ هادو دوره پیاپی ریاست جمهوری را برای اولین بار در تاریخ اروگوئه از آن خود کرده است. قبل از 2004 در اروگوئه رئیس جمهور همیشه یا از بلانکو بوده یا کولورادو.
کسانی که اخبار را تعقیب می کنند شاید نام موهیکا رئیس جمهور کنونی چپ این کشور را شنیده باشند.موهیکا که در جوانی از رهبران چریکهای اروگوئه بوده هنوز سبک زندگی چپ را با خود حفظ کرده، پولی را که از ریاست جمهوری می گیرد عمدتا به فقرا می دهد، و به فقیرترین رئیس جمهور جهان هم معروف است.
جالب آنست که بدانید در اروگوئه همه چپها جزو "جبهه وسیع" نیستند، یعنی در درون دو حزب کلورادو و بلانکو هم گرایشهای چپ (گرچه نه از نوع چپ رادیکال) در کنار گرایشهای دست راستی وجود دارد.
وضعیت ثبات و پایداری دو قرنه احزاب در اروگوئه را مقایسه کنید با وضعیت ایران که در آن یک حزب سیاسی گاهی عمرش تنها به چند ماه می رسد، و طولانی مدت ترین احزاب (اگر اصولا حزبی داشته باشیم در مقطعی) عمر فعالیت قانونی شان از تعداد انگشتان یک دست تجاوز نمی کند. اینجا است که یاد توصیف همایون کاتوزیان در مورد جامعه ایران در این کتاب (و سایر آثارش) می افتم: جامعه سیاسی ایرانی جامعه ای کوتاه مدت است. با استفاده از همین تعبیر کاتوزیان شاید بتوان گفت جامعه سیاسی اروگوئه جامعه ای بلند مدت است.
اشتراک در:
پستها (Atom)