۱۴۰۰ مهر ۵, دوشنبه

جان گری و منتقدانش: آیا لیبرال-دموکراسی در جهان در حال افول است؟

 نویسنده: جان گری/ جان بلومفیلد

برگردان: میثم بادامچی


مقدمه مترجم: جان گری (متولد ۱۹۴۸م)، فیلسوف انگلیسی است. گری زمانی که در مدرسه اقتصاد و علوم سیاسی لندن (LSE) مشغول به کار بود بیشتر در جمع‌های محدود دانشگاهی شناخته می‌شد، ولی از زمان بازنشستگی از دانشگاه به عنوان روشنفکر حوزه عمومی شهرت بیشتری دست یافت و نام خود را در کنار فلسفه به عنوان نویسنده و مفسر سیاسی هم بر زسر زبان‌ها انداخت. جان گری از شاگردان (یا به تعبیر خودش هم‌صحبتان) آیزیا برلین (۱۹۰۹-۱۹۹۷م) در دوران حیات او بود. او کتابهای متعددی دارد که برخی به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌اند و کتاب «هفت نوع خداناباوری» از آخرین آنهاست.[1]


 

از زمان بازنشستگی از دانشگاه در سال ۲۰۰۸، بیش از یک دهه است گری به عنوان نویسنده دائمی در مجله پراعتبار نیو استیتزمن[2]انگلستان مقاله می‌نویسد و مطلبی که از او اینجا برای ترجمه انتخاب کرده‌ایم هم برگرفته از نیواستیتزمن است. اندیشه سیاسی گری در طیف محافظه کار و راست انگلستان قرار می‌گیرد، چنانکه او از هواداران برگزیت بود. در ادامه گزیده ترجمه دو نوشتار می‌آید؛ اولی از گری و دومی در نقد او. در نوشتار نخست گری ظهور پوپولیسم و آنچه لیبرالیسم افراطی خوانده را همزمان تهدیدی برای لیبرال دموکراسی غربی دانسته است. در دومی جان بلومفیلد از منظر چپ درنشریه اوپن دموکراسی[3] انگلیس به نقد دیدگاههای او پرداخته است. جان بلومفیلد معتقد است ارزیابی‌ و تجزیه و تحلیل‌ گری در مورد تغییرات انقلابی، چه در بریتانیا و چه در سراسر جهان، تیره و تار و نادرست است و از این جهت او را با ادموند برک، نویسنده مطرح محافظه‌کار انگلستان در قرن هجدهم قابل مقایسه می‌داند. در نظر منتقدان چپ گری در بریتانیا، او یکی از رهبران فکری راست ملی‌گرا در این کشور است، با این قید که سابقه گری به عنوان یک فیلسوف دانشگاهی وزن و اعتبار بیشتری به مقاله‌های او در مقایسه با بسیاری دیگر از نویسندگان محافظه‌کار می‌بخشد.

جان بلومفیلد، نویسنده این انتقادنامه، پژوهشگر افتخاری در دانشگاه بیرمنگام و نویسنده کتاب  شهر ما: مهاجران و ساخت بیرمنگام مدرن است. مباحثی که در ادامه می‌آید خصوصا با در نظر گرفتن شروع به کار دولت تندرو ابراهیم رییسی در ایران و فضای خاص ضدلیبرال سیاست در ایران خواندنی‌تر هم می‌شود و برای خواننده ایرانی معانی ویژه‌ای می‌یابد. درواقع  جمهوری اسلامی در وضعیت کنونی نمونه دیگری از نظام‌های ضدلیبرالی است که گری می‌گوید غرب با خوش‌خیالی پس از جنگ سرد امکان تثبیت قدرت ایشان را نادیده گرفت.

 

گزیده ترجمه اول: چگونه در دوره دموکراسی‌ها وارد عصر مردان قوی شدیم؟[4] جان گری

این که حزب راست افراطی «آلترناتیو برای آلمان» (AfD)[5] اکنون یکی از اصلی‌ترین احزاب مخالف در قدرتمندترین کشور اتحادیه اروپا یعنی آلمان است، برغم اهمیتش واکنش‌های قابل ملاحظه ای در بریتانیا برنیانگیخته است. در سپتامبر ۲۰۱۷، زیگمار گابریل[6]، وزیر امور خارجه و معاون صدراعظم وقت آلمان به نشریه اشپیگل گفت اگر پای حزب آلترناتیو برای آلمان به بوندس‌تاگ یا همان پارلمان فدرال آلمان برسد، معنایش آنست که نازی‌ها برای اولین بار با گذشتن بیش از ۷۰ سال از پایان جنگ جهانی دوم در مجلس آلمان سخنرانی خواهند کرد. سیستم سیاسی آلمان پس از پایان جنگ جهانی دوم به گونه‌ای تاسیس شد که هرگونه ورود افراد نزدیک به راست افراطی و تفکر نازی به مجلس غیرممکن باشد.

...مشکل در آنجاست که لیبرالها تحولاتی از قبیل ظهور آ اف دی در آلمان و ظهور احزاب مشابه راست افراطی در دیگر کشورهای اتحادیه اروپا چون لهستان، مجارستان، اتریش و ایتالیا را همانند سال‌های آغازین پس از جنگ سرد، مشکلاتی گذرا در راه رسیدن به دنیایی لیبرال-دموکراتیک...تلقی می‌کنند. در آینده خیالین لیبرال‌های اروپایی ناسیونالیسم و دین دیگر نیروهای تصمیم‌گیر عمده‌ای در سیاست نیستند و رقابت بر سر قلمرو و منابع با پایان جنگ سرد تنها مرده‌ریگی متعلق به سیاست‌ورزی در گذشته است.

در سه دهه گذشته رهبران غربی شناخته شده‌ای چون تونی بلر، گوردون براون و دیوید کامرون در بریتانیا، باراک اوباما در آمریکا، آنگلا مرکل در آلمان و فرانسوا میتران در فرانسه، همه به نوعی معتقد بودند که با فروپاشی شوروی نوعی «سرمایه داری دموکراتیک» در سراسر جهان در حال گسترش است و آینده جهان متعلق به چنین الگویی است. در این دیدگاه [که بسیاری روشنفکران غربی در آن شریک بودند] پیش‌فرض وضعیت دوران مدرن آنست که جهان در حال حرکت تدریجی به سمت ارزشهای لیبرال-دموکراتیک می‌باشد؛ انتخاب دونالد ترامپ به ریاست‌جمهوری آمریکا در سال ۲۰۱۶، برآمدن شی جین‌پینگ به عنوان رئیس جمهور مادام العمر چین از سال ۲۰۱۳، استبداد انتخاباتی و فرمایشی ولادیمیر پوتین و کوشش رجب طیب اردوغان برای احیای نوعی خلافت در ترکیه[7]جز ناهنجاری‌هایی گذرا نیستند؛ وقفه‌هایی در یک پیشرفت تاریخی که در درازمدت نیرو و انرژی‌ای غیرقابل مقاومت دارد.

برای این دست لیبرال‌ها، به تعبیر آنتونیو گرامشی نویسنده مارکسیست در یادداشت‌های زندان[8] در اوایل دهه ۱۹۳۰ میلادی: «بحران نشانه این واقعیت است که جهان قدیم در حال مرگ است ولی جهان نو هم متولد نمی‌شود؛ در این دوره فترت و فاصله است که نشانه‌های مختلفی از بیماری ظهور می‌کند.» قبیله‌های مختلف لیبرال در لندن، نیویورک و پایتخت‌های اتحادیه اروپا، در مواجهه با آنچه در حال رخ دادن است، گاه با گیجی و گاه همراه با اظهار وحشت از آنچه در حال رخ دادن است، کمابیش چنین واکنشی دارند. این لیبرال‌های پسا جنگ سردی البته در نقاطی با یکدیگر اختلاف نظر دارند. مثلا برخی آموخته اند که استقرار زوری و از بالای رژیم‌های لیبرال-دموکراتیک در کشورهایی که قبلاً هرگز تجربه‌ای از لیبرالیسم ندارند کارساز نیست و یا اینکه معتقدند [برخلاف ساده‌لوحی اولیه] تغییر نظام سیاسی به یک ساختار دموکراتیک محتاج برنامه‌ریزی و قاطعیت بیشتری است. این دست لیبرال‌ها همچنین در میزان اشتیاق و علاقه به بازار آزاد و رقابتی باهم تفاوت دارند. اما همه کمابیش اشتراک نظر دارند که ترکیب سرمایه داری و دموکراسی (که با پایان جنگ سرد ترکیبی پیروزمندانه به نظر می‌رسید) تنها نوعی از رژیم سیاسی است که در دوران تاریخی ما می‌تواند مشروعیت مردمی با خود داشته باشد و بنابراین الگویی برای همه کشورهای جهان است ...

امروز تقریباً همه نظام‌های لیبرال در جهان با یک تهدید داخلی دوسویه مواجه هستند. در یک سوی تهدید جریان‌های سیاسی قرار دارند که از آنها معمولاً به عنوان جریان‌های «پوپولیستی» یاد می‌شود؛ جنبش های راست و چپ افراطی که مدل لیبرالیسم پس از جنگ سرد را به چالش می کشند؛ حزب کارگر انگلستان که جرمی کوربین نماینده‌اش بود نمونه چپ این جریان است و جنبش سیاسی پوپولیستی راست افراطی در ایالات متحده [که ترامپ نمایندگی‌اش می‌کند] و جنبش نئوآنارشیستی «پنج ستاره» در ایتالیا نمونه جناح راست آن هستند. سوی دیگر تهدید ولی چیزی است که من آنرا سوپرلیبرالیسم[9] می‌نامم؛ نسخه ای جهش یافته از ایدئولوژی لیبرال که در نظر من اساس تمدن غربی را که شیوه زندگی لیبرال را به وجود آورده است، نفی می‌کند. این ایدئولوژی امروز عمدتا در دانشگاه‌های غربی رواج دارد؛ جایی که تدریس و پژوهش درعلوم انسانی و اجتماعی را تحت تاثیر خود قرار داده است. چون نقطه غلبه این جریان در دانشگاه است ممکن است تصور شود تاثیر ناچیزی در سیاست دارد. اما واقعیت چنین نیست. در حالی که این جریان جدید نتوانسته بر ذهنیت عامه و اکثریت مردم در کشورهای دموکراتیک غربی تاثیر مستقیم بگذارد، دستور کار سیاسی-فرهنگی بخش‌هایی مهم در جریان چپ را شکل داده و در نتیجه خاستگاه اجتماعی «احزاب مرکز» و میانه‌رویی را که در گذشته بسیاری به آنها رای می‌دادند را تضعیف کرده است.

در نظر من نفوذ و غلبه این نوع سوپرلیبرالیسم یا لیبرالیسم افراطی در حزب دموکرات آمریکا یکی از عوامل اصلی ظهور دونالد ترامپ در سیاست این کشور بوده است. در اروپای قاره‌ای هم این سوپرلیبرالیسم با سوق دادن احزاب چپ میانه به نگاهی که کنترل و نظارت شدیدتر دولت بر مهاجرت را امری اساسا نژادپرستانه توصیف می‌کند، راه را برای ظهور و قدرت یافتن احزاب راست افراطی [که به نمونه‌هایی از آن در بالا اشاره شد] باز کرده است.

لیبرالهای پساجنگ سردی که هنوزهم عمدتا سمت‌های رهبری را در احزاب جریان اصلی غربی و در میان صاحب نظران در اختیار دارند، توضیحی برای این تهدید دوسویه برای ارزشهای لیبرالی، تهدیدهایی که خودشان برخواسته از دل جوامع لیبرال اند، ندارند. برخی ساده‌لوحانه تصور می‌کنند که ظهور پوپولیسم صرفاً اعتراض نسل گذشته و پیر به گرایش‌های نسل جوان است؛ حال آنکه واقعیت آنست که در بسیاری از کشورهای اروپای قاره‌ای جوانان به همان اندازه نسل مسن به احزاب افراطی گرایش دارند و حتی در برخی موارد بیشتر! برخی دیگر هم [در بریتانیا] خام‌اندیشانه تصور می کنند که ظهور «بومی‌گرایی[10]» [مثلا از نوع برگزیت]  شکست خود ایده دموکراسی است، و این واقعیت را نایده می‌گیرند که نژادپرستی یهودستیزانه در محلات و حومه «گل وبلبل» همین کلان شهرهای خودشان متمرکز شده است، و نه مثلا در شهرستان‌های دوردست‌تری که در بحران دوره پساصنعتی انگلستان به برگزیت و خروج از اتحادیه اروپا رای دادند.

 حکومت‌های غیرلیبرال چین و روسیه و اسلام‌ سیاسی

ذهن لیبرال نمی‌تواند بفهمد که پیشروی اقتدارگرایی و ساختارهای غیردموکراتیک در جهان نفی مدرنیته از سوی صاحبان این ایدئولوژی‌هاست. می‌دانیم که پاسخ و واکنش غرب به مدرنیته یکپارچه و یکدست نبوده است. معمولاً [در میان عالمان علوم اجتماعی]‌ تصور می ‌رود که تجدد و سکولاریزاسیون همزاد همند. اما این نگاه دقیق نیست. در حالی که در اروپا دین، به طور مشخص مسیحیت، رو به افول است، در ایالات متحده مسیحیت احتمالا به همان اندازه قوی است که  زمان سفر آلکسیس دو توکویل به آمریکا در اوایل قرن ۱۹ میلادی بود. توکویل آمریکا را بستر داغی برای فرقه گرایی مذهبی یافته بود. حتی مخالفت با غرب در میان نظام‌های اقتداگرا هم همه جا یک گونه نیست. روسیه پوتین و چین شی جین‌پینگ هر دو حکومت‌هایی مدرن هستند، اما در معانی بسیار متفاوت از مدرن بودن. اقتصاد چین و روسیه اصولا شبیه هم نیستند؛ روسیه اقتصادی دارد که حجمش کوچکتر از فقط اقتصاد ایالت نیویورک در آمریکا است، یعنی اقتصادش در حال انقباض و کوچک شدن است و بسیار وابسته به صنایع استخراجی [منابع طبیعی همچون نفت و گاز] مربوط به دوران گذشته. در نقطه مقابل اقتصاد چین بسیار فربه  و رو به گسترش است و پیشرفته ترین فناوری‌های جدید را برای توسعه اقتصادی بکار می‌گیرد. دیگر آنکه روسیه پوتین یک پروژه ضدروشنگری را در این کشور ترویج می‌کند، در حالی که چین شی جین‌پینگ را می‌توان یک نمونه نوکنفوسیوسی از استبداد منور و روشنگرانه دانست.

در دوره‌ای محدود  از سال‌های پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در ۱۹۸۹ م بسیاری از مردم روسیه به شدت طرفدار غرب بودند و حتی پوتین از خود به عنوان یک اروپایی یاد می‌کرد. اما پس از عبور از دوره مزبور و در سال‌های اخیر روسیه بیشتر خود را به عنوان یک قدرت اوراسیایی می‌ببیند. در این رویکرد، به جای تمایل به روشنگری اروپایی، چنانکه رهبرای مدرنیست و غربگرای روس در گذشته از کاترین کبیر تا گورباچف بدان گرایش داشتند، روسیه با رهبری پوتین خود را به عنوان مرکزی تمدنی که بنیادش مسیحیت ارتدوکس است بازتصویر می‌کند. همزمان روسیه از تکنیک‌های سوپرمدرن جنگ ترکیبی، یعنی آمیزه‌ای از پراکندن اطلاعات غلط و پروپاگاندا، عملیات نظامی نامنظم و حملات سایبری سود می‌جوید تا از نقاط ضعف غرب سو استفاده کند و به غرب آسیب بزند.

این ترکیب نشان داده که موثر است. علیرغم همه آنچه در مورد سرمایه داری رفیق‌بازانه پوتین در روسیه، جنایتهای سازمان یافته و تقلب در انتخابات‌های این کشور نوشته شده است، احتمالاً مشروعیت مردمی پوتین بیشتر از هر رهبر دیگری در یک کشور غربی است [!] و ساده‌لوحانه است که تصور کنیم جانشین او رفتاری بسیار متفاوت خواهد داشت. به نظر در آینده‌ای پیش رو که انتهای آن هم مشخص نیست، روسیه همچنان خود را جهانی جداگانه، در نقطه مقابل غرب، خواهد دید.

دولت چین نیز در حال بازتصویر خود به عنوان یک تمدن متمایز با غرب است، البته همزمان با آنکه برخی ایده‌ها را از غرب بر می‌گیرد و جذب می‌کند. االبته غربی که شی جین‌پینگ از آن الهام می‌گیرد غرب ضدلیبرال است. با کمک «اینترنت همه‌جا بین»، دولت این کشور دارد نسخه‌ای مبتنی بر فناوری پیشرفته از پانوپتیکن[11] یا زندان همه‌بین جرمی بنتام (۱۷۴۸–۱۸۳۲م) می‌سازد که تمام سرزمین اصلی چین را پوشش می‌دهد [و هرگونه مخالفتی را رصد می‌کند.]

در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، فایده‌باور بریتانیایی جرمی بنتام «زندان ایده‌آل» را مدلی برای نظارت و کنترل همه‌جانبه و از بالای زندانبان بر زندانیان ‌دانست. بنتام باور داشت برقراری شفافیت رادیکال در جامعه می‌تواند به شیوهای پربارتر از زندگی رهنمون شود. او حتی ایده [عجیب] خود را با ملکه کاترین کبیر (۱۷۲۹-۱۷۹۶م)، امپراتور وقت روسیه در میان گذاشت. بنتام احتمالا بسیار خوشحال می‌شد اگر زنده بود و می‌دید امپراتورو رهبر جدید چین در حال پیاده‌سازی صورتی از این پروژه مترقی غربی است! در دورانی که کشورهای غربی درگیر سیاست‌ورزی احساساتی هستند، چین نمونه‌ای از عقل‌گرایی و راسیونالیسم [ابزاری] به نظر می‌رسد.

پس هم چین و هم روسیه چالشی برای آنچه ازغرب لیبرال باقی مانده است ایجاد می‌کنند، گرچه موقعیت راهبردی چین در اقتصاد جهانی به آن اهرمی در برابر غرب می‌دهد که هرگز روسیه از آن برخوردار نخواهد بود. البته در توصیف عقب‌ماندگی اقتصادی روسیه هم نباید اغراق کرد. اقتصاد این کشور در حدی است که بدان اجازه داده بخش‌هایی از نیروهای نظامی خود را تا حدی ارتقا دهد، طوریکه روسیه  پس از مداخله نظامی در سوریه در حمایت از رژیم بشار اسد این کشور عملا جایگزین ایالات متحده به عنوان بازیگر اصلی آن بخش از خاورمیانه شد.

اروپا هم احتمالا بیش از هر زمان دیگری به منابع انرژی روسیه متکی است. در حالی که انگلیس تقریباً تمام گاز خود را از قطر و نروژ تأمین می‌کند، نیاز گازی آلمان عمدتا از منابع روسیه تامین می‌شود؛ وابستگی‌ای که با تعطیلی تاسیسات هسته‌ای و زغال سنگی آلمان [به دلایل زیست‌محیطی] افزایش هم خواهد یافت. ولی باز روسیه هرگز اهرمی مانند اهرم اقتصادی چین برای فشار آوردن بر بازارهای جهانی ندارد.

در مورد چین، سیاست کشورهای غربی همچنان بر این تصور [غلط] بنا شده که بازار آزاد و سرمایه داری دولتی حکومت چین در نقطه‌ای به هم خواهند رسید. اما واقعیت آنست که مدل غربی سرمایه‌داری که قرار بود مورد اجماع جهان باشد به سختی دیگر وجود دارد. چرا چین باید از «سرمایه‌داری لنینیستی» خود دست بکشد، در حالی که با این مدل ظاهرا توانسته در اقتصاد از غرب پیشی بگیرد؟

به علاوه روشن هم نیست که غرب بتواند از تغییرات بنیادی در اقتصاد و مدل چین ]در صورت تحقق‌شان] سود ببرد. این گسترش کردیت و اعتبار مالی چین بود که غرب را در بحران مالی سال‌های ۲۰۰۸-۲۰۰۷ م نجات داد.[12] اقتصاد امروز چین بر حباب بدهی عظیمی بنا شده است که سوراخ شدن ناگهانی آن می‌تواند شوکی وحشتناک برای سرمایه‌داری بازار آزادی وارد کند. پس غرب [خواسته یا ناخواسته] سهم بزرگی در ثبات رژیم شی جین‌پینگ دارد.

تهدید اسلام گرایی [برای غرب] هم برای خود مقوله ای جداگانه است. تروریسم ادامه‌دار در اروپا و آمریکا ، بدتر شدن تنش شیعه و سنی در خاورمیانه و افزایش میل به هسته ای شدن خطرات واقعی مرتبط با اسلامگرایی هستند. خوش‌بینی غرب مبنی که این درگیری‌ها در خاورمیانه با مدرن شدن منطقه به پایان خواهد رسید یا کاهش خواهد یافت مبتنی بر مفروضات بی‌اساس بود. ادعای رایج آنست که اگر اسلام روند اصلاح (رفرماسیون) و روشنگری را مانند آنچه که [مسیحیت و یهودیت در غرب از سرگذراند و] غرب مدرن را ایجاد کرد از سر بگذراند، جهان اسلام  نیز درنهایت غربی‌تر و لیبرال-دموکرات‌تر خواهد شد. اما به باور من آنچه در غرب رخ داد اپیزودهایی در تاریخ فرهنگ بودند که در دل دو دین مسیحیت و یهودیت شکل گرفت و در نهایت شیوه زندگی لیبرال را پدید آورد. چرا تصور می‌کنیم که جوامع اسلامی قرار است مسیر فرگشت غربی را دقیقا تکرار کنند؟ غرب لیبرال محصول یک تاریخ خاص است و نه یک فرایند جهانشمول تکامل سیاسی.

دلیل استمرار قدرت سیاسی ویکتور اوربان ضدلیبرال در مجارستان

جدی ترین تهدید برای غرب ناشی از ایستایی فکری خود اوست و دررقابت میان لیبرالیسم و ​​خودکامگی طرف خودکامه باهوش‌تر می‌نماید. در انتخابات ماه آوریل [۲۰۱۸] در مجارستان، ویکتور اوربان [نخست‌وزیر] با پیروزی قاطع سومین دوره نخست‌وزیری خود را آغاز کرد و اکثریت فوق‌العاده را در پارلمان مجارستان بدست آورد؛ اختیاراتی که به او این اجازه را می‌دهد که تغییرات بیشتری در قانون اساسی مجارستان اعمال کند و قدرت خویش را بیش از پیش تثبیت کند. رژیم ضدلیبرالی که اوربان در مجارستان برقرار کرده تکرار دیکتاتوری اروپایی فاصله دو جنگ جهانی [نازیسم در آلمان، فاشیسم در ایتالیا..] نیست. اولا که روشهای اوربان برای بسیج و برانگیختن مردم ظریف‌تر از دیکتاتورهای آن دوره است. به علاوه او متوجه شده فشارهای اقتصادی –به عنوان مثال عدم تمدید قراردادها در موسسات دولتی و کنترل رسانه های مستقل توسط تجارت‌خانه‌هایی که منافع‌شان به منافع دولت گره خورده—در به حاشیه راندن مخالفان دولت موثرتر و بی‌دردسرتر از به زندان افکندن گله‌ای مخالفان است. اوربان همچنین فهمیده با سازماندهی کمپین علیه جورج سوروس (زاده ۱۹۳۰م)، سرمایه‌دار و خیر میلیاردر مجارستانی، از اقلیت‌ها هم می‌تواند بدون هدف‌گیری جداگانه اهریمنسازی کند. ترکیبی هوشمندانه از کاهش مالیات و ملی‌گرایی اقتصادی، پایگاه اوربان را در میان رای‌دهندگان ثروتمند و اقشار تحت فشار و فقیر جامعه هردو تقویت کرده است.

ولی این استراتژی‌ها، هرگز به تنهایی دلیل موفقیت مستمر اوربان برای ماندن در قدرت سیاسی نیستند. ظهور راست افراطی در مجارستان، لهستان، اتریش، ایتالیا و آلمان در نظر من پیوندی ناگسستنی با پروژه اروپایی ایجاد یک دولت فراملی بدون مرزهای داخلی [به نام اتحادیه اروپا] دارد. مهاجرت در مقیاس بزرگ [که اتحادیه اروپا از ان حمایت می‌کند] نیروی تغییر سریع در جوامعی است که  پیشاپیش با چالش سازگاری با لوازم جهانی شدن و فراوانی فزاینده نیروی کار انسانی در جوامع خود، روبرو بودند. اما در نگاه سوپرلیبرال‌ها کنترل و سخت‌گیری برسر عبور و مرور مرزها به عنوان اقدامی واپس‌گرا رد مي‌شود و راه حلی که براي مشكلات اجتماعي برآمده از تغييرات سريع پيشنهاد مي‌شود افزايش بيشتر سرعت مهاجرت است....

قبیله جدید سوپرلیبرال‌ها

همزمان که غرب [در پایان جنگ سرد]در توهم گذار به جهانی مبتنی بر ارزشهای لیبرالی به سر می‌برد [گذاری که در واقع اتفاق نیفتاد]، گذار دیگری در درون لیبرالیسم در درون خود غرب رخ داد و بر اساس آن مدل غربی لیبرالیسم (که ظاهراً بقیه جهان قرار بود برسر آن اجماع کنند)، از شکل اولیه خود خارج شد. «قبیله جدید» سوپرلیبرالها یا لیبرال‌های افراطی، میراث تاریخی لیبرالیسم را همچون مانعی بر سر «ترقی» [در تفسیر خودشان از ترقی‌خواهی] می بیند و رد می‌کند و آزادی بیان را به عنوان سپر محافظ سرکوب و ستم [جنسیتی و هویتی ...، به نادرستی] مورد حمله قرار می‌دهد. آنچه امروز درغرب «جنگ‌‌های فرهنگی»[13]خوانده می‌شود در جامعه و میان نسل‌ها فاصله و اختلاف ایجاد می‌کند و پیگیری استراتژی بلندمدت [برای تغییرو اصلاح] را هم  با موانع عملی جدی روبرو می‌کند.

و عجیب آنکه در چنین دورانی که لیبرال‌هایی شبیه دوریان گری [شخصیت رمان فلسفی اسکار وایلد در سال ۱۸۹۱] چشم خود را بر این بحران‌ها در دل لیبرالیسم بسته‌اند، [مستبدانی چون] اوربان، پوتین و شی جین‌پینگ و همینطور دونالد ترامپ و استیو بنن (استراتژیست سابقش) متوجه این وضعیت آشفته جوامع غربی شده‌اند. به بیان دیگر، دشمنان قسم‌خورده لیبرالیسم بحران‌های جوامع لیبرال را واضح تر از خود لیبرال‌ها درک می‌کنند [و پروژه‌های خود را بر این اساس پیش می‌برند.]

در یک سناریوی محتمل، تنش‌های سرنوشت‌ساز سالهای آینده جهان نه بین دولتهای لیبرال و اقتدارگرا، بلکه میان الیگارشی‌های درون هریک از آنها خواهد بود. مثلا آیا رابطه ترامپ [میلیاردر] با خانواده میلیاردر مرسر[14] تدوام خواهد داشت یا سایر الیگارشهای آمریکایی تأثیرگذارتر خواهند شد؟ آیا سیستم تاراجی که پوتین در روسیه ایجاد کرده در نبردی محتمل برسر جانشینی او ممکن است بی‌ثبات شود؟ آیا کمپین مبارزه با فساد که شی جین‌پینگ از طریق آن موقعیت خود را در چین تقویت می‌کند[15]می‌تواند با ضدحمله الیگارش‌هایی چینی روبرو شود که این رویکرد آنها را تهدید می‌کند؟

پاسخ این سئوالات هرچه باشد، شواهد کمی وجود دارند که بر اساس‌ آنها انتظار داشته باشیم آینده نزدیک جهان حرکت به سمت ارزش‌های لیبرالی‌تر و آزادی‌خواهانه‌تر خواهد بود. جوامع غربی که امروز به تدریج آزادی‌هایی را که لیبرالیسم بر اساس آنها تعریف می‌شد را به اسم ترقی‌خواهی [سیاست‌ورزی هویتی چپ] کنار می‌گذارند، برای مقابله با پیشروی‌های نظام‌های اقتدارگرایانه و مستبد به قدر کافی مجهز نیستند.

در نظر من هرکسی که هنوز مداراورزی و آزادی فردی را ارج می‌نهد، باید با چالش یافتن را‌ه‌هایی برای دفاع از این ارزش‌ها، آنهم در جهانی که ساختار لیبرال درآن در حال تخریب شدن است، مواجه شود. و این وظیفهای است که انجامش مستلزم واقع‌بینی بی‌دریغ و عزم راسخ، همراه با آمادگی برای تفکر جدید است..... درعوض، میراثداران فکری فضای پس از جنگ سرد در یک خیال خودشیفته غرق‌اند که در آن اگر نظام در حال زوالی که ایشان تجسم‌اش هستند دوباره بازگردد، همه‌چیز خوب می‌شود. وقتی لیبرال‌ها وضعیت کنونی سیاست جهانی را گذاری میان دو دوره باثبات‌تر می‌بینند، همچنان در تشخیص هژمونی اقتدارگرای جدیدی که در جهان در حال شکل گرفتن است و آنها به نوبه خویش در ایجادش سهم داشته‌اند، ناتوان خواهند بود.

 

گزیده ترجمه دوم: واکنش به جان گری- فیلسوف ملی‌گرایی که آتش «جنگ های فرهنگی» را برانگیخته است[16]

جان بلومفیلد

در قلب نظام فکری جان گری این باور نهفته است که هیچ «پیشرفت اجتناب‌ناپذیری[17]» در تاریخ وجود ندارد و هیچ ارزش جهانشمول لیبرالی هم وجود ندارد. در سال‌های پس از سقوط کمونیسم در سال ۱۹۸۹م، تقریباً تمام نهادهای رسمی سیاسی غربی به این نظر فرانسیس فوکویاما جلب شدند که فروپاشی کمونیسم مساوی «پایان تاریخ» است، اینکه درگیری بین طبقات و ایدئولوژی‌های متخاصم به پایان رسیده است و کل جهان در مسیری [بازگشت‌ناپذیر] از لیبرالیسم/آزادیخواهی و همینطور سرمایه‌داری قرار دارد. این دیدگاه بیش از همه توسط گروهی که می‌شود ایشان را «بنیادگرایان طرفدار بازار آزاد»[18] خواند تبلیغ می‌شد (گروهی که در بریتانیا عبارت بودند از تاچری‌ها و در ایالات متحده نومحافظه کاران طرفدار «پروژه قرن جدید آمریکایی»). این گروه ایده‌های خود را با قدرت هرچه بیشتر، و البته سود اقتصادی قابل توجه، به کشورهایی که پیشتر جزو بلوک شوروی بودند صادر کردند. با اینحال تاثیر فوکویاما محدود به چپ نماند و اصول کلی اندیشه او توسط بلندپایه‌ترین سیاستمداران احزاب مرکز و چپ سوسیال‌دموکرات هم تأیید شد.

جهان‌بینی بیل کلینتون رئیس‌جمهور سابق آمریکا و تونی بلر نخست‌وزیر سابق بریتانیا [که هردو در اصل از احزاب با گرایش چپ بودند، یعنی حزب دموکرات و حزب کارگر] بر دنیای فکری و سیاسی دهه ۱۹۹۰م مسلط بود. آنچه «راه سوم» تونی بلر خوانده می‌شد تنها یک نسخه جدید و راستگراتر از سوسیال‌دموکراسی نبود، بلکه گسستی آشکار از سوسیال‌دموکراسی بود. همانطور که پیتر مندلسون، [یکی از سیاستمداران بلری] توصیف کرد، دوران درگیری طبقاتی [و سیاست‌ورزی بر اساس آن] به پایان رسیده است. با اینحال اگرچه [با رواج این اندیشه‌ها] برای مدتی می‌شد باور کرد که سرمایه داری از تضادهای خود [در توصیف کارل مارکس] رها شده است، بحران مالی سالهای ۲۰۰۷تا ۲۰۰۸ م این اعتقاد را دچار تزلزل کرد.[19] این بحران نشان داد که حزب کارگر انگلستان و پیروان اروپایی «راه سومی» آن هم در مورد اقتصاد و هم درباره ثبات سرمایه‌داری مدرن اشتباه کردند؛ یعنی ثبات موقت سرمایه‌داری را [در فاصله سال‌های پس از جنگ سرد و بحران اقتصادی ۲۰۰۸، به غلط] یک پدیده دائمی تصور کردند. بسیاری، اما نه همه، دهه بعدی تا به امروز را در تلاش برای تصحیح خطای خود گذرانده‌اند.

عکس العمل علیه جهانی شدن

شکست‌ نولیبرالیسم که [پس از پایان جنگ سرد] خود را پیروز جهان می‌پنداشت امری نیست که از دید جان گری پنهان مانده باشد. افزایش نارضایتی در توده‌های مردم، آنهم در زمانی که جریان اصلی چپ خود نولیبرال شده و از کار افتاده بود، بیش از هرچیز تنور جناح راست ملی‌گرا را داغ کرد. این جریان سیاسی در مبارزه علیه جهانی شدن بدون محدودیت و همه جانبه سیاست را شکل می‌دهد، و مسائل اقتصادی-اجتماعی را عمدتا با تکیه بر مفاهیم ملت، فرهنگ و هویت بومی بازتعریف می‌کند....

آنچه شگفت‌آور می‌نماید انبوه صداهای تأثیرگذاری است که این مدل راست رادیکال را پذیرفتهاند و زبان و واژگان آنرا به صورت همه‌جانبه برگرفته‌اند. جان گری یکی از شخصیت‌های برجسته این گروه است. گری در دهه هشتاد میلادی از هواداران مارگارت تاچر بود، اما شکاکیت و ملاحظه‌گری خاص او باعث شد که او در اوج دورانی که جریان نولیبرال در سال‌های پس از فروپاشی شوروی احساس پیروزی می‌کرد، از آن فاصله بگیرد و اصطلاحا در اوج قدرت این جریان از «قطارش پیاده شود.» او به درستی معتقد بود که منابع درگیری و تنش زیادی همچنان درسراسر جهان وجود دارد و پیروزی‌انگاری مدل غربی در سطح جهانی بر تصوراتی اشتباه بنا شده است.

ناخشنودی او از این مطلق‌پنداری قدرت غرب پس از جنگ سرد سبب شد او به شدت با جنگ محافظه‌کاران جديد درعراق که موجب برانداختن صدام حسين از قدرت شد مخالفت کند. این ناخشنودی همزمان اعتقاد وی را در نوعی دوگانه‌انگاری ساده‌انگارانه تقویت کرد: اینکه کسانی که در جهان مخالف جهانی شدن افراطی نولیبرالی هستند باید بجایش ملی‌گرایی میهن‌پرستانه را برگیرند. وضعیت پیش آمده با برگزیت هم او را در این اعتقادش راسخ‌تر و صلب‌تر کرد. گری این امکان را در نظر نمی‌گیرد که انواع مختلفی از جهانی شدن می‌تواند وجود داشته باشد [که همه نولیبرالی نیستند]؛ کما اینکه او نسبت به جنبش‌های مقاومت در برابر جهانی شدن در جریان چپ علاقه یا همدردی چندانی نشان نمی‌دهد...

شگفت‌آور نیست که نوعی از سیاستورزی که از چارچوب نظری و نگاه فلسفی جان گری بر می‌خیزد فقط در یک جهت در جریان است، نوعی راستگرایی ملی‌گرایانه سخت. او بارها در مقالاتی که در نیواستیتزمن منتشر کرده لیبرالها و ترقی‌خواهان از هرنوعی را نولیبرال‌هایی توصیف کرده که با تمام وجود جهانی شدن را تایید می‌کنند. او این گروه را، که هدف سرزنش‌ها و نقدهای او هستند، با القابی چون «طبقه سیاسی لیبرال»، «لیبرالها در همه احزاب» و «الیت‌های لیبرال» توصیف می‌کند.[20]

....ولی واقعیت آنست که تعداد بیشماری سیاستمدار، سیاست‌گذار و نویسنده ترقی‌خواه وجود دارند که در امور اجتماعی و مسائل مربوط به دموکراسی لیبرال و ترقی‌خواه هستند، اما با نولیبرالیسم مخالف اند و به نفع مداخله بیشتر دولت در اقتصاد مبارزه می‌کنند. گمان می‌کنم که بسیاری از خوانندگان نیواستیتزمن و اوپن دموکراسی [دو نشریه‌ای که گری و من در آن می‌نویسیم] در این دسته قرار می‌گیرند. گری جنبش های سیاسی- اجتماعی مانند «سیریزا» [ائتلاف چپ رادیکال در یونان به رهبری آلکسیس سیپراس نخست‌وزیر سابق این کشور] و «پودموس» [جنبش-حزب مشابهی در اسپانیا] را که در برابر موج نولیبرالیسم مقاومت می‌کنند، یا دولت‌هایی اروپایی کشورهای پرتغال و اسپانیا را که سعی در تعدیل نولیبرالیسم داشتند را نادیده می‌گیرد. همینطور تفکر «سوسیالیسم در یک کشور» جرمی کوربین رهبر سابق حزب کارگر بریتانیا (که در این زمینه تحت تاثیر اندیشه‌های تونی بن، ۱۹۲۵-۲۰۱۴م است)، می‌توانست با الگوی گری در سیاست‌ورزی سازگار باشد، اما گری برعکس با تحقیر از جرمی کوربین و جریانش یاد می‌کند. به علاوه اتحادیه‌ [کارگری]گرایی[21] به ندرت جایی در نوشته‌های جان گری دارد، چنانکه جنبش‌های زنان.

گری و «جنگ‌های فرهنگی»

گری اخیراً آتش نقد خود را بر جنبش‌های اجتماعی جدید، یعنی گروهی که گاهی «جنگجویان عدالت اجتماعی[22]» ‌خوانده می‌شوند، معطوف کرده است. او این گروه را که «قبیله»‌شان می‌نامد با دقت تعریف نمی‌کند، اما با کلی‌گویی فراوان می‌نویسد: «قبیله جدید سوپرلیبرال‌ها یا لیبرال‌های افراطی، میراث تاریخی لیبرالیسم را همچون مانعی بر سر ترقی می‌بیند و رد می‌کند و آزادی بیان را به عنوان سپر محافظ سرکوب و ستم مورد حمله قرار می‌دهد.» ([مقاله مورد ترجمه در بالا] نیواستیتزمن، ۲۳ می ۲۰۱۸) یک سال بعد در مقاله‌ای به تاریخ ۱۴ اوت ۲۰۱۹ او «آزار و اذیت دانشگاهیانی که از ارتدوکسی فکری غالب [امروز در غرب] در مباحث نژاد، جنسیت و امپریالیسم فاصله می‌گیرند» را شدیدا مورد انتقاد قرار می‌دهد و ادعا می‌کند «لیبرال‌های افراطی [اصطلاحا جنگجویان عدالت اجتماعی]  اغلب رهبری و هدایت این نوع تفتیش عقاید را بر عهده دارند».

گری ادعاهایی در مورد آزار و اذیت و تفتیش عقاید دارد که از نظر تاریخی مهمل و حتی توهین‌آمیز به قربانیان [ستم‌های جنسیتی و نژادی] است. او در تاریخ ۱۷ ژوئن ۲۰۲۰ در گفتگو با آن‌هرد[23] [مجله اندیشه اینترنتی با گرایش محافظه‌کار] همین قبیل مدعیات را تکرار می کند و می‌گوید: «شورشیان باهوش [فعال در زمینه عدالت اجتماعی] قصد دارند با تکیه بر ابزار ترس در تعلیم و تربیت، جهان‌بینی واحدی را بر بقیه تحمیل کنند. رد و انکار آزادی‌های لیبرال نتیجه‌ای ندارد جز دیکتاتوری توده‌های خودحق پندار.» در اینجا گری در واکنش به انبوه افرادی که امروز علیه بی‌عدالتی مبارزه می‌کنند، به ترس دیرین محافظه‌کاران ادموند برکی [۱۷۲۹-۱۷۹۷م]  دست می‌یازد. به نظر من زبان گستاخانه و توهین‌آمیزی که امروزه گاهی برای جنگ فرهنگی علیه جنبش «جان سیاهان مهم است»[24]  و دیگر فعالین اجتماعی [چپ هویتی] بکار برده می‌شود نشان می‌دهد که چقدر پایین افتادن از منبر بلند و پرابهت روشنفکری به زمین پست پوپولیسم آسان و ممکن است.

البته من منکر آن نیستم که فرقه‌گرایی خطرناکی در بخشهایی از جنبش‌های عدالت اجتماعی [و عدالت جنسیتی و نژادی] و کلا جناح چپ وجود دارد و اینکه باید در برابرشان ایستاد. واقعیت آنست که نوک پیکان این فرقه‌گرایی‌ها بیشتر به سوی دیگر ترقی‌خواهان نشانه رفته، نه جناح راست [که گری نماینده آن است]. به عنوان مثال، جنبشی در درون حزب کارگر انگلستان که برای احقاق حقوق تراجنسیتی‌ها (ترنس‌ها) فعالیت می‌کند، اخیرا حملات خود را معطوف به گروهی فعال در زمینه حقوق زنان موسوم به «جایگاه زنان در بریتانیا» و دیگر گروه هایی که از دید ایشان تراجنسیتی‌هراس و بیرون‌گذارنده ترنس‌ها هستند معطوف کرده و خواستار اخراج آنها از حزب کارگر انگلستان شده است. به طریق مشابه، افرادی در درون جنبش [عدالتخواهِ] «جان سیاهان مهم است» مدافع تنگ‌نظرانه ترین نوع سیاستورزی هویتی هستند؛ نوعی از سیاست‌ورزی هویتی که جایی برای همبستگی میان گروه‌های اجتماعی مختلف باقی نمی‌گذارد، چون فقط به تجربه شخصی مستقیم و درجه اول از بی‌عدالتی نژادی اهمیت و بها می‌دهد. در این زمره است سخنان پانکاج میشرا [نویسنده و جستار نویس هندی] که از منظر چپ افراطی مدعی است «مخالفت با جنبش جان سیاهان مهم است همانقدر در میان لیبرالها ریشه‌دار است که در میان برتری‌‌خواهان [نژادپرست] سفیدپوست.»[25]

اما هیچ کدام از اینها به این معنا نیست که باید فعالین جنبش‌های زنان و جنبش‌ها علیه ستم نژادی را محکوم کرد، بلکه لازمه این نقدها آنست که ترقی‌خواهان درون این جنبش‌های عدالتخواه باید در برابر فرقه‌گرایی، جزم‌اندیشی و سیاستورزی هویتی صلب و افراطی موضع بگیرند و در برابرش قویا بایستند.

 

.توضیح: این ترجمه پیشتر در سایت آسو منتشر شده است

 



[1] Seven Types of Atheism

[2] New Statesman

[3] openDemocracy

[4] John Gray, How we entered the age of the strongman, 23 May 2018, قابل دسترسی در: https://www.newstatesman.com/world/2018/05/how-we-entered-age-strongman

[5] Alternative for Germany (AfD)

[6] Sigmar Gabriel

[7]به این لیست همچنین می‌شود اضافه کرد انتصاب ابراهیم رییسی در ایران به ریاست جمهوری را. مترجم

[8] Prison Notebooks

[9] alt-liberalism

[10] nativism

[11] Panopticon

[12] این مقاله پیش از شیوع همه‌گیری کرونا و تاثیر آن بر بحران اقتصاد جهانی نوشته شده است. مترجم

[13] Culture wars

[14] Mercer family

[15]تاحدودی  شبیه ابراهیم رئیسی در ایران. مترجم

[16] این بخش برگرفته است از:

Jon Bloomfield, “John Gray: the nationalist philosopher stoking ‘culture wars’ fires”, openDemocracy, 19 October 2020:

https://www.opendemocracy.net/en/can-europe-make-it/john-gray-the-nationalist-philosophe-stoking-culture-wars-fires/

[17] inevitable progress

[18] fundamentalist free marketeers

[19] و باید افزود پس از آن همه‌گیری کرونا با تاثیرات عمیقش بر اقتصاد جهان تضادها در درون نظام سرمایه‌داری را برجسته‌تر کرد. این یادداشت در میانه بحران کرونا نوشته شده است. مترجم

[20] بنگرید به مقاله او در نیواستیتزمن در تاریخ ۱۴ آگوست ۲۰۱۹.

[21] Trade unionism

[22] social justice warriors

[23] Unherd

[24] Black Lives Matter

[25]بنگرید به مرور کتاب گاردین، ۲۴ ژوئیه ۲۰۲۰.