۱۴۰۱ فروردین ۱۱, پنجشنبه

رضابراهنی و مسئله‌ی حقوق اقوام؛ یک مقدمه

 رضا براهنی، روشنفکر، شاعر و منتقد ادبی، ۵ فروردین ۱۴۰۱ در تورنتو درگذشت.  براهنی کسی است که در مورد حرکت هویتطلب آذربایجان، و در کل به تعبیر خودش مسئله‌ي ملیت‌ها، اندیشه کرده بود و نوشته بود، آنهم نه الان و امروز، بلکه بیش از چهل سال قبل و پیش از انقلاب ۱۳۵۷. در آثار نگاشته‌ شده در مورد او البته بیشتر سهم و سبک پرنفوذ او در نظم و نثر فارسی معاصر، و از جمله گرایش او به پسامدرنیسم ادبی، بحث و نقد شده است و موضوع ملیت‌ها/قومیت‌ها و هویت‌های غیرفارس‌زبان در جهان‌‌بینی او به صورت مستقل چندان مورد بررسی قرار نگرفته است. 

این یادداشت قرار است مقدمه‌ای برای ورود به بحث در مورد براهنی از این منظر باشد، با این امید که در اینده نه چندان دور ابعاد مختلف اندیشه‌های او، از جمله موضوع قومیت و ملیت، موضوع نگارش مقالات آکادمیک قرار گیرند.

براهنی نمونه بارز یک اندیشمند سه زبانی بود. زبان مادری‌اش ترکی آذربایجانی بود، ولی در ادبیات فارسي یدطولایی داشت، در حد استادی، و از این جهت تاحدودی شبیه محمدحسین شهریار بود. تحصیلات دانشگاهی اش هم در ادبیات انگلیسی بود و مدتی، خصوصا در سال‌های قبل از انقلاب، در آمریکای شمالی استاد دانشگاه بود.

 در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد

براهنی که همواره شدیدا مخالف سلطنت بود، در ماه‌های آغازین پس از پیروزی انقلاب کتابی متتشر کرد با عنوان در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد (تهران: انتشارات کتاب زمان، چاپ اول: ۱۳۵۸)

او در این کتاب می‌کوشد به نوبه‌ی خویش نوعی مبانی نظری برای انقلاب سیاسی-اجتماعی سال‌های حوالی ۱۳۵۷، که در نظر براهنی قرار بوده انقلابی سوسیالیستی (البته از نوع ضداستالینیستی و دموکراتیک) باشد، فراهم کند. در «مقدمه‌» کتاب آمده: «انقلاب ایران، انقلابی است بسیار عمیق، وسیع و جالب. بررسی واقعی چنین انقلابی، کار یکی دو کتاب نمی‌تواند باشد. صدها کتاب باید درباره آن نوشته شود، و حتما نوشته خواهد شد. هیچ نویسنده‌ای به تنهایی قادر به درک همه معضلات انقلاب ایران نیست. لازم است آرا مربوط به انقلاب ایران دقیقا غربال شود و در اختیار کلیه انقلابیون ایران گذاشته شود.» خواندن کتاب امروز با گذشتن ۴۳ سال از نگارش آن، خالی از لطف نیست، گرچه می‌شود گفت بخش مهمی از آرمان‌های آن با قدرت گرفتن اسلامگرایان بعد از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ عملی نشدند.

در کتاب مسائل زیادی طرح شده و بخش مهمی از کتاب حاوی نقدهای جالب توجه نویسنده (که خودش در دل جریان چپ ایران بالیده بوده) بر عملکرد حزب توده و وابستگی آن به شوروی سابق است. نکات عمدتا همدلانه‌ای هم در مورد عملکرد کانون نویسندگان که براهنی از اعضای هیئت موسس آن بود طرح شده است.

ما در ادامه این مقاله بر مسئله ملیت‌ها در نگاه براهنی متمرکز می‌شویم، آنهم با تمرکز بر مقاله‌ی «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم» که در واقع اولین فصل کتاب است. این فصل در اصل بازنویسی شده «نامه به یک دوست» است که براهنی در بهمن ۱۳۵۶، «در جواب دوستی که در حدود یک سال بود با من مکاتبه داشت» و نظر او را به عنوان یک نویسنده فعال درباره‌ي «اوضاع ایران و مسائل مربوط به انقلاب پرسیده بود» نگاشته است. نویسنده در فصل‌های دیگری از کتاب مزبور همچون فصل «حق‌ تعیین سرنوشت برای خلق‌های تحت ستم حقی است انقلابی» (ص. ۱۵۳ به بعد) به موضوع حقوق ملیت‌های غیرفارس در ایران می‌پردازد که پرداختن بدان را به یادداشتی جداگانه موکول می‌کنیم.

 نقد عملکرد حزب توده در ماجرای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان و کردستان

بخش عمده‌ی مقاله‌ی «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»  نقد عملکرد حزب توده ایران است، از جمله در مورد قضایای آذربایجان. براهنی می‌نویسد: «حزب توده موقعی نشان داد حزب اکثریت ستمدیده و مردم محروم ایران نیست که در مورد فرقه دموکرات به اکثریت آذربایجانی و کرد از پشت خنجر زد [و] منافع اکثریت‌های مردم ایران را تابع اوامر کرملین کرد و در بیست و هشت مرداد دست روی دست گذاشت و به این ترتیب به آمال و آرزوها و درخواست‌های مردم و نیازهای مشترک ستمدیدگان ایران پشت پا زد.» (ص. ۲۶)

او درادامه توضیح می‌دهد قوام و شاه در سرنگونی فرقه‌ی پیشه‌وری به مردم آذربایجان وعده‌ي دروغین دادند: براساس «قرارداد قوام-سادچیکف» (و در واقع شاه-استالین) که در پانزدهم فروردین ۱۳۲۵ به امضا رسید قرار شد نیروهای ارتش سرخ ظرف یک ماه و نیم خاک ایران را تخلیه کنند (که انجام شد) و در عوض در مورد آذربایجان «چون امر داخلی ایران است ترتیب مسالمت آمیزی برای اصلاحات [تمرکززدایی؟] بر طبق قوانین موجود، و با روح خیرخواهی نسب به اهالی آذربایجان بین دولت و اهالی آذربایجان» داده شود (ص. ۲۶، پاورقی؛ به نقل از کتاب انقلاب و ملیت در ایران، صص. ۵۳-۵۲؛ نشریه خطر ۱۸ فروردین ۱۳۲۶). اتفاقی که در توضیح براهنی در عمل هرگز رخ نداد و برعکس سیاست آسیمیلاسیون دوره‌ی رضاشاه در آذربایجان با قوت در دوره‌ي فرزند او هم ادامه یافت و در نتیجه هیچ ‌گونه حق خودگردانی، ولو محدود، به مردم آذربایجان و کردستان اداده نشد. به بیان دیگر حزب توده با رهبرانی چون احسان طبری، در ایام آذر ۱۳۲۵ تحت سیاست «حفظ صلح جهان» و «جلوگیری از جنگ برادرکشی» با اقدامات  ارتش شاه در سرکوب آذربایجان همدلی نشان دادند. (پاورقی، صص. ۲۶-۲۵)

براهنی نتیجه می‌گیرد: «پس ترتیب شکست آذربایجان و بعد کردستان را استالین داده، و بعد حزب توده، یعنی حزب استالین ایران، بر آن صحه گذاشته است. خون قتل عام فداییان آذربایجان بر گردن حزب توده است.....اکنون هم که سرلشکر [تیمسار] قرنی مردم کردستان را درسنندج گلوله‌باران می‌کند، این حزب توده است که حاضر می‌شود به جمهوری اسلامی....رای موافق بدهد.» و باز تاکید می‌کند:‌«لابد اگر فردا آذربایجان برای کسب خودمختاری خود بپا خیزد، حزب توده، مثل سال‌های ۲۵-۲۴ با دولت مرکزی ائتلاف خواهد کرد.» (همان) براهنی نام همه‌ی اینها را می‌گذارد خیانت به توده‌های ایران، تحت لوای حزب توده و می‌گوید حزب توده‌ی ایران «کشتار مردم کردستان عراق» بوسیله‌ی دولت مرکزی عراق را هم بهمین شیوه توجیه کرده است.

پس واضح است که براهنی، به عنوان یک آذربایجانی، در دعوای میان چپ‌گرایان مرکزگرا با رهبری حزب توده، و چپ‌گرایان هویت‌طلب ترک و کرد و عرب که علیه مرکزگرایی فعالیت می‌کردند، طرف دسته‌ی دوم را می‌گرفت.

در ادامه‌ي نقدش می‌نویسد: «در برنامه احزاب کمونیست، منجمله حزب توده ایران، مبارزه ملیت‌های ستمزده، به‌بعد از وقوع انقلاب حواله می‌شود. سرنا را از سر گشادش زدن یعنی همین. اگر به برنامه حزب توده نگاه کنید، می‌بینید که از اهمیت ملیت‌های ستمزده‌ی ایران صحبت می‌کند، ولی حل مسئله را به‌بعد از انقلاب وا می‌گذارد. انگار در قاموس سوسیالیسم انقلابی و دموکراسی سوسیالیستی، که عالی‌ترین نوع دموکراسی‌ها خواهد بود، می‌توان انقلاب را از حرکت انقلابی و دموکراتیک ملیت‌های ستمزده جدا کرد...حتی تعدادی از اشخاص روشنفکر هم که معمولا از آزادی در سطح معمول صحبت می‌کنند، حاضر نمی‌شوند از آزادی‌های ملیت‌های ستمزده صحبت کنند.... مثلا ارانی ترک‌زبان معتقد به نوعی ایران یکپارچه و یک شکل و با یک زبان واحد یعنی زبان فارسی بود و اعتقاد داشت که تکیه بر زبان‌های ملیت‌های مختلف در ایران به یکپارچگی ملی و فرهنگ ملی! لطمه می‌زند.»(ص. ۴۳)

براهنی ایده‌ي مرکزگرایانی چون ارانی را نادرست می‌داند، چراکه در نظر او از قضا سیاست‌های همگونسازی و آسیمیلاسیون دولتی است که مانع یکپارچگی ملی است و نه برعکس: «با تحمیل زبان فارسی بر ترکان و کردان و بلوج و غیره نمی‌توان به یکپارچگی دست یافت و فقط می‌توان مانع رشد فرهنگ‌های مختلف ایران شد، همانطور که در شرایط حاضر روش نژاد‌پرستانه دولت مانع رشد این فرهنگ‌ها در ایران شده است.» براهنی همچنین می‌گوید اعتقاد ارانی و سایر مرکزگرایان «بطور کامل با تعلیمات لنین درباره‌ی زبان‌ها و فرهنگ‌ها و خودمختاری ملیت‌ها و حق تعیین سرنوشت بوسیله‌ی خود آنان، حتی [حق] جدا شدن آنان از ملیت‌های دیگر در صورت عدم رضایت از آنان، مباینت دارد.» بدون در نظر گرفتن حق خودمختاری و خودگردانی ملیت‌ها، صحبت از دموکراسی و انقلاب سوسیالیستی لغو خواهد بود. (همان، ص. ۴۴)

 نقد فارسی/‌فارس‌محوری خلیل ملکی و احمد کسروی

در اینجاست که براهنی خلیل ملکی (از رهبران حزب توده در دهه‌ی بیست و از گروه ۵۳ نفر و بعدا موسس نیروی سوم) را نقد می‌کند و می‌نویسد خلیل ملکی هم اشتباه می‌کرد، چون با اینکه خودش ترک بود، وقتی از طرف حزب توده در دوران ماجرای فرقه‌ي دموکرات در آذربایجان مامور شد، برای تبریزی‌ها به فارسی سخنرانی می‌کرد: «آدم خود آذربایجانی باشد، سوسیالیست هم باشد، و برای ملیت خود [آنهم] در زمانی که آن ملیت برای حقوق ملی خود با حکومت مرکزی فارسی‌زبان مبارزه می‌کند، به فارسی، یعنی به زبانی که در آن زمان مورد نفرت ملیت آذربایجان است، سخنرانی بکند، دارد در واقع ریشه‌های خود را انکار می‌کند و از حقوق ملیت خود به‌عمد، و معلوم نیست به‌خاطر چه‌چیز، چشم می‌پوشد.» براهنی نتیجه می‌گیرد: «انگار نفرتی که حکومت مرکزی از ملیت‌های تحت ستم ایران داشت بدل شده بود به بخشی از ذهن کسی که با خود آن حکومت مرکزی مخالف بود.» در نظر براهنی «ملکی اشتباه می‌کرد، ولی پیشه‌وری کاملا حق داشت.» (همان، ص.۴۵)

این از نقد روشنفکران و فعالین چپ مرکزگرا. براهنی در نقد کسروی به عنوان یک روشنفکر لیبرال ولی مرکز‌گرا در زمان خودش، برآمده از آذربایجان، می‌نویسد: «معلوم نیست که کسروی که تاریخ انقلاب مشروطیت و تاریخ هجده ساله [آذربایجان] را نوشته، و اثر زبان ملی آذربایجان [ترکی] را در رشد و تحرک انقلاب [مشروطه]—طوری که گاهی یک شعر ترکی همه را به هیجان در می‌آورد—در ایندو کتاب نشان داده، وقتی که از جامعه به فرهنگ می‌آید، و به عرصه زبان‌ها وارد می‌شود و به نظریه‌پردازی می‌آغازد، چرا از زبان ملی خود به کلی قطع رابطه می‌کند و حتی بنوع خاصی از فارسی سره، فارسی پیش از اسلام و پیش از نفوذ اعراب و ترکان سر می‌سپرد.» براهنی می‌گوید کار کسروی در عمل ادامه و مقوم همان کاری شد که رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی «از نظر مرام آریایی و تحمیل آن بر همه از طریق فرهنگستان کذایی» بدان دست زده‌اند و می‌زنند. (ص.۴۶) براهنی آریایی‌گرایی را به عنوان ایدئولوژی دوران پهلوی نقد می‌کند و کسروی را هم همسو با آن ایدئولوژی معرفی می‌کند. (باید اضافه کنیم که تحقیقات جدیدتر ایوان سیگل در مورد کسروی نشان می‌دهد رابطه این روشنفکر آذربایجانی با زبان ترکی پیچیده‌تر از آنی است که معمولا تصور می شود و در نقد براهنی هم، بدون ارجاع مستقیم به آثار کسروی، منعکس شده است.)

در مجموع نقد براهنی بر فارس/فارسی‌محوری دو جنبه دارد. یکی آنکه فارس/فارسی‌محوری فرض می‌گیرد که فرهنگ فارس‌زبان و زبان فارسی بر فرهنگ‌ و زبان‌های سایر ملیت‌ها «برتری دارد.» دوم آنکه حتی اگر فرهنگ فارسی را عمده‌ترین فرهنگی بدانیم که توسعه‌ي آن برای ارتقا و توسعه ایران لازم است، «فرهنگ فارس حتی در اختیار تمام فارسی‌زبانان هم نیست تا چه رسد به صاحبان سایر زبان‌ها.» پس اگر قرار باشد توسعه را از«صفر فرهنگی» شروع کرد، چه بهتر که به زبان خود مردم محلی غیرفارس باشد. اگر جمعیت ایران را در دهه‌ی پنجاه شمسی حدود ۳۰ تا ۳۵ میلیون فرض کنیم، «به حلق ده میلیون آذربایجانی و چهار میلیون کرد و سه چهار میلیون نفر سکنه‌ی متعلق به ملیت‌های غیرفارس دیگر، فروریختن زبان فارسی تا به امروز هیچ دردی را دوا نکرده است.» (براهنی، «انقلاب ایران را چگونه می‌بینم»، ص.۴۴)

در تمام کتاب براهنی آرمان‌گرایانه و از منظری مارکسیستی امیدوار است که ملیت‌های غیرفارس‌زبان «حقوق دموکراتیک خود را از طریق سوسیالیسم» بدست آورند. او وعده می‌دهد: «انقلاب مسئله‌ی ملیت‌ها را برای همیشه حل خواهد کرد و حقوق خودمختاری [خودگردانی] تمام ملیت‌ها در منشور انقلاب سوسیالیستی محفوظ خواهد ماند و بدون شک بدان عمل هم خواهد شد. نژادپرستی را فقط یک حس بین‌المللی کامل بین ملیت‌های ایران از میان خواهد برد.» (همان، ص.۴۴) انقلابیگری خوش‌بینانه و باورمند به پیشرفت حتمی تاریخی که می‌دانیم با تحقق انقلاب ۱۳۵۷ محقق نشد و حتی از جهاتی عکس آن رخ داد و خود براهنی هم در سال‌های پس از انقلاب بدان واقف بود و برای همین در دهه‌های پایانی عمرش دوباری جلای وطن کرد و ساکن کانادا شد.

براهنی در همان مقاله نشان می‌دهد نگاهی فرا دولت‌-ملتی و منطقه‌ای به احقاق حقوق اتنیکی دارد. در مقایسه ایران و ترکیه و عراق می‌نویسد: «بافت و ساخت چندملیتی ایران، بی‌شباهت به بافت و ساخت چندملیتی کشورهای خاورمیانه و آسیای جنوبی نیست. ترکیه تعداد معتنابهی کرد دارد، عراق کشوری است دوملیتی [زمانی که براهنی این سطور را می‌نوشت نظام سیاسی عراق فدرال نشده بود]، لبنان و سوریه و افغانستان نیز همین وضع را دارند. پاکستان همین وضع را دارد.» او نتیجه می‌گیرد پس اگر در ایران بتوان فرمولی یافت که مشکل ملیت‌های ایران را حل کند، بر کل بافت و ترکیب کشورهای خاورمیانه و آسیای جنوبی تاثیر خواهد داشت: «ایران امروز، عالم صغیری است از کل جهان، به به معنای فلسفی و مابعدالطبیعی آن، بلکه به معنای باقت بالقوه انقلابی آن که می‌تواند بدل به یک ساخت علمی انقلابی بشود.» (همان، صص. ۴۸-۴۶)

او با همین منطق «دادو ستد فرهنگی سالم بین تهران، تبریز و باکور در دوران مشروطیت و به دو زبان فارسی و ترکی» را یک الگو می‌داند که امروز هم لازم است احیا شود. (همان)

مقاله/نامه‌ی مورد بحث با وعده‌ی نگارش کتابی درباره‌ي موضوع ملیت‌ها تمام می‌شود که به نظر می‌رسد به همین کتاب در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد (۱۳۵۸) اشاره دارد: «درباره‌ي ملیت‌ها آنچه نوشته‌ام دارد به صورت یک کتاب درمی‌آید. به‌نظر من حساس‌ترین مسئله انقلابی ایران مسئله اقلیت‌هاست، بدلیل اینکه درکش، به‌علت تبلیغات شدید دستگاه، حتی برای بسیاری از روشنفکران و حتی انقلابیون دشوار است. ولی چشم‌پوشی از آن نباید برای ما مقدور باشد. آخر حالا نگوییم و نخواهیم، پس کی می‌خواهیم بگوییم و بخواهیم؟» (ص.۵۲)[1]

البته براهنی در سال‌های بعد از نگارش کتاب فوق در قالب مقالاتی باز به موضوع آذربایجان و قومیت‌/ملیت‌ها پرداخت که پرداخت به آنها مجالی دیگر می‌طلبد.

با گذشت چهل و سه سال از نگارش کتاب در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد می‌بینیم هنوز کسانی مانند سال‌های جوانی براهنی طرح مطلب در باب مطالبات قومیت‌ها و ملیت‌ها و جریان‌های اجتماعی مربوط به ایشان را نابهنگام و نامتناسب با فضای سیاسی و اجتماعی ایران می‌دانند. هم‌نوا با براهنی به ایشان پاسخ می‌دهیم اگر «حالا نگوییم و نخواهیم، پس کی می‌خواهیم بگوییم و بخواهیم؟ هدف و معنای زندگی ما در این درخواست‌ها باید نهفته باشد.» (همان) البته اگر بخواهیم قدری خوش‌بین باشیم، امروز در مقایسه با چهل و اندی سال قبل فضای پرداختن به این موضوعات در میان نخبگان ایرانی و عامه‌ی مردم بازتر شده است، حداقل تاحدودی و از جهاتی.

 

توضیح: این مقاله پیشتر در زمانه منتشر شده است.

[1] رسم الخط براهنی در نقل قول‌ها در مواردی ویرایش شده است. مثلا او همه جا «به» ها را چسبیده می‌نویسد (بعلت، بعمد..) ما جدا کردیم (به علت، به عمد...).

۱۴۰۱ فروردین ۲, سه‌شنبه

آیا غیراروپایی‌ها می‌توانند فکر کنند؟ نقدی بر نقد دکتر حمید دباشی بر فلسفه‌ي غرب

 

توضیح: این مطلب نسخه‌ي مختصر بازبینی‌شده مطلبی است که در سال ۱۳۹۵ تحت عنوان «آیا غیراروپایی‌ها می‌توانند فکر کنند؟ مروری بر کتاب جدیدِ حمید دباشی» در وبسایت زمانه منتشر شده است. نسخه‌ی انگلیسی و کوتاه‌تر این نوشتار، اینجا قابل دسترس است (منتشر شده در Journal of World Philosophies, ۲۰۱۷). پس از دیدن این ویدئو جدید از دکتر دباشی در نقد ژیژک و ارزش‌های روشنگری اروپایی مناسب دیدم بازنشرش کنم.

 

********

آیا غیراروپایی‌ها می‌توانند فکر کنند؟[1]عنوان آخرین کتاب حمید دباشی استاد ایران‌شناسی و ادبیات تطبیقی دانشگاه کلمبیا در نیویورک است. این کتاب، که عنوانش چالش‌برانگیز انتخاب شده، سومین کتاب دباشی است که از سوی انتشارات زد منتشر می شود. بخش عمده کتاب مقاله‌هایی است که توسط دباشی در سالهای اخیر در نشریات مختلفی همچون الجزیره، الاهرام، سی ان ان و .. منتشر شده است. کتاب را به خاطر ادبیات نگارشش نمی توان اثری آکادمیک دانست، گرچه چنانکه خواهیم دید نکته‌سنجی‌های ژرف در آن کم نیستند. علی‌رغم ویرایش نهایی برای یکدستی اثر، فصول کتاب به هم ناپیوسته هستند و این از آن روست که فصلها در مناسبتهای مختلف و جداگانه نگاشته شده‌اند. زبان دباشی گاهی به عمد گزنده و جدلی است، و در مواردی از طنز و هجو برای کوفتن حریف استفاده می کند. دباشی متفکری برآمده از درون سنت چپ است که در آن مرز دقیقی میان کار آکادمیک و روشنفکری حوزه عمومی وجود ندارد و کار آکادمیک اگر به معنای برج عاج‌نشینی و بی‌تفاوتی به دنیای سیاسی و اجتماعی اطراف باشد، حتی ممکن است مذموم شمرده شود. او بیش از همه به عنوان یک روشنفکری حوزه عمومی—البته در دنیای انگلیسی زبان—این اثر را نگاشته است و نقد و بررسی کتاب هم لازم است از این منظر باشد.

فلسفه‌های غیراروپایی در برابر فلسفه اروپایی

عنوان کتاب برگرفته از یکی از فصول آن است که دباشی در اصل در قالب مقاله‌ای در سایت الجزیره در پاسخ به اسلاوی ژیژک فیلسوف چپ اسلوانیایی و یک آکادمیسین جوان اسپانیایی مدافع ژیژک به نام سانتیاگو زابالا[2] نگاشته شده است. دباشی را شاید بتوان تنها متفکر ایرانی دانست که به مناظره قلمی مستقیم با ژیژک پرداخته است. در این مناظره او شدیدا منتقد آنچیزی است که اروپامحوری در فلسفه اروپایی نامش می نهد و ژیژک و زابالا را متهم به برتری‌انگاری در مورد فلسفه‌ غربی و نادیده‌انگاری فلسفه‌های غیراروپایی می‌کند (به این دید در پیش‌گفتار کتاب که به قلم روشنفکر آرژانتینی والتر میگنولو[3] نگاشته شده است هم به صورت مبسوط پرداخته شده است. نگا. صص. viii-xlii) آیا غیراروپایی‌ها می توانند فکر کنند؟ به قلم کسی که تخصصش در درجه اول فلسفه، حداقل در معنای تحلیلی آن، است نگاشته نشده است، ولی در جای جای کتاب ارجاعات جالبی—گرچه در مواردی صرفا انتقادی یا گذرا— به آثار فلاسفه اروپای قاره‌ای چون فوکو، ادوارد سعید، هانا آرنت، کارل اشمیت، هایدگر، لویناس و کانت یا فلاسفه مسلمان همچون سهروردی و غزالی یا اقبال لاهوری به وفور یافت می‌شود ( به عنوان نمونه نگا. صص. 43-30). به نظر نگارنده یکی از نقاط ضعف کتاب آن است که در آن هنگام سخن گفتن از فلسفه ارجاعی به آثار فیلسوفان تحلیلی یافت نمی شود— اگر چنان ارجاعاتی در کتاب وجود می‌داشت آنرا جذابتر می‌کرد— گرچه می توان حدس زد دباشی مشکل اروپا‌محوری را متوجه فلسفه‌ تحلیلی نیز بداند. حشرو نشر مولف با ادیبان به اقتضای تخصصش—دپارتمانی که در آن تدریس می‌کند دپارتمان ادبیات تطبیقی هم هست—در عین حال حال و هوایی ادبی نیز به قلم او داده است، امری که باز به نوبه خود مولف را از فلاسفه تحلیلی دور و به فلاسفه قاره‌ای نزدیک می‌کند.

یکی از متفکرانی که بیشترین تاثیر را بر نظام فکری دباشی گذاشته است ادوارد سعید است. یکی از مهمترین ابداعات ادوارد سعید نقد آنچیزی بود که تحت عنوان شرق‌شناسی[4] در دانشگاههای غربی لااقل از قرن نوزدهم بدین سو تدریس می شد و امروز نیز گاهی می‌شود. سعید با نقد معروفش بر گفتمان شرق‌شناسی یکی از بانیان جریانی است که در اندیشه سیاسی و علوم اجتماعی معاصر به پسااستعمارگرایی[5] معروف است. سعید بسیار تحت تاثیر میشل فوکو است و بر این اساس دباشی را می‌توان روشنفکری فوکویی-سعیدی دانست که تامل در مورد رابطه میان دانش و قدرت[6] یکی از دغدغه‌های اصلی اوست و در عین حال مدعی است آموزه فوکویی-سعیدی رابطه دانش و قدرت را به حوزه‌هایی بسط داده است که خود آنها بدان مستقیم نپرداخته‌اند. یکی از اموری که دباشی بر اساس فرمول دانش-قدرت صریحا نقدشان می‌کند، اتاقهای فکر و اندیشکده‌هایی است که وظیفه‌شان تولید فکر برای جریان سیاسی نئوکانها در آمریکاست.  دو فصل کتاب یادداشتهایی هستند که دباشی در رثای ادوارد سعید دقیقا پس از مرگ او (در سپتامبر 2003) یا دهمین سالگرد وفات او نگاشته است (صص. 61-44). بر این اساس دباشی را می توان نماینده تفکر پسااستعمارگرا—با همه نقاط قوت و ضعفش— در میان روشنفکران ایرانی دانست (بسیاری از متفکران پسااستعمارگرای متاخر برخواسته از هند هستند). به برخی از نقاط ضعف رویکرد پسااستعمارگرا در ادامه بیشتر خواهیم پرداخت.

دباشی همچون بسیاری پسااستعماریها منتقد پدر فلسفه روشنگری امانوئل کانت است. او با نقل فرازهایی از برخی آثار کانت، به عنوان نمونه برخی مباحث او در مورد زیباشناسی و اختلاف سلیقه اقوام مختلف در باب زیبایی، نوعی استعمارگروی و حتی نژادپرستی پنهان را به کانت هم نسبت می دهد. دباشی داستانی را نقل می کند که در آن فیلسوف آلمانی در مواجهه با فردی سیاه‌چرده که در اصل نکات فلسفی خوبی طرح می‌کرد می‌گوید «ممکن است که [در سخنانی که این مرد طرح کرد] برخی نکاتی بودند که شایسته تاملند، ولی کوتاه‌سخن آنکه این مرد از سر تا نوکِ پا سیاه‌چرده است، برهانی آشکار بر اینکه آنچه او گفت احمقانه است.» (کانت به نقل از دباشی، ص. 259). متاسفانه منبع این نقل قول مناقشه برانگیز از کانت مشخص نشده است، ولی به نظر در اینجا و چند مورد مشابه دباشی با برجسته کردن بخشهای خاصی از آثار کانت و نادیده بخشهای مهم‌تر تفسیری واژگونه از او ارائه می‌دهد. مشکل دیگر آنست که دباشی کانت را از بستر زمانی و تاریخی خود خارج می‌کند و با عینک برخی آموزه‌های دهه‌های پایانی قرن بیستم او را مورد نقد و طعن قرار می دهد. آیا این گونه خوانش کانت دقیقا صورت دیگر همان مغالطه‌ای نیست که دباشی در اثرش به درستی به سکولارهای ستیزه جو در مواجهه با دین و مشخصا اسلام نسبت می دهد؟ به بیان دیگرهمان نگاه ذاتگرا و غیرتاریخی که دباشی نشان می‌دهد اسلام‌هراسان سکولار در مورد دین دارند، خود او در مورد کانت و حتی برخی دیگر از فلاسفه اروپایی من جمله ژیژک دارد. دباشی نقل می‌کند که ادوارد سعید در گفتگوهای خصوصی گاهی به شوخی می گفت «تو و پسامدرنیسم‌ات!» (نگا. ص. 60) و به نظر در چنین مواردی است که پسامدرنیستم و تا حدی نسبی‌گرایی دباشی خودش را نشان می‌دهد.

مدعای اصلی دباشی در استعماری خواندن فلسفه اروپایی آن است که این نوع فلسفه ورزی قدرت خود را در انکار سایر سنتهای فلسفی، من جمله فلسفه خاورمیانه‌ای، در اندیشه انتقادی بدست آورده است. او در ادامه نقدهایش بر کانت، ژیژک و لویناس که به برخی‌شان اشاره شد می‌نویسد: «هدف از این نکات آن نیست که.... تمام میراث فلسفه اروپایی را با چند نقل قول پراکنده زیر سئوال ببریم.... یا آنکه در دام نوعی بومی‌گرایی عوامانه بیفتیم که متاسفانه یکی از تبعات ضمنی شرق‌شناسی سعید بوده است. در خود فلسقه اروپایی واکنشهای انتقادی و رهایی‌بخش بسیاری بر چنان گرایشهای نژادپرستانه‌ای قابل ردیابی است. بلکه هدف آنست که نشان دهیم چگونه توانایی تاریخی یک میراث فلسفی در قدرت استعماری انکار توانایی اندیشیدن برای دیگران نهفته است. آنچه کانت، لویناس و ژیژک (و خیلی دیگر) را به هم پیوند می زند آن است که فلسفه‌های خودجهانشمول-خوانده ایشان بدون استثنا با خود را مرجع اندیشیدن برای جهان خواندن، دیگران [غیر اروپایی‌ها] را فاقد توانایی اندیشیدن یا خلاقیت محسوب می‌کند»(ص. 259). ولی نویسنده باز توضیح نمی‌دهد چگونه بدون خروج از چارچوب فکری پسامدرن فوکویی-سعیدی قادرخواهیم بود به نقد رادیکال فلسفه‌های روشننگری اروپایی بپردازیم و باز در دام نوعی بومی‌گرایی و نسبی‌گرایی نیفتیم.

 

ایران، اسلام و سیاست در خاورمیانه‌

یکی از نقاط جذاب کتاب دباشی را می توان تحلیلهای او در مورد سیاست داخلی ایران دانست. فرق مهم دباشی با برخی دیگر از پسااستعمارگرایان یا چپهای رادیکال در آن است که به خوبی می‌داند نقد استعمار بدون نقد سیاستهای استبدادی جمهوری اسلامی در داخل و منطقه ممکن نیست. بر این اساس است که او سرکوب شدید جنبش سبز از سوی جمهوری اسلامی را با قدرت تمام نقد می کند. در مقاله "چپ در مورد ایران در خطاست" دباشی آن دسته از روشنفکران چپ—چه در میان غربی‌ها و چه در میان اعراب همچون ابوخلیل[7] روشنفکر فلسطینی در تبعید—که جنبش سبز را حرکتی بزرگ‌نمایی شده توسط رسانه‌های نزدیک به آمریکا و سعودی‌ها برای فروکوفتن ایران می دانستند یا معتقد بودند که این جنبش فقط در میان بخش محدودی از طبقه مرفه ایران نفوذ دارد و فاقد پایگاه اجتماعی است، متهم به ساده‌اندیشی می‌کند و می نویسد: «آیا ایرانیها خودشان گزارشگر، روزنامه‌نگار، آنالیست و تحلیلگر،  اقتصاددان، جامعه‌شناس، عالم علوم سیاسی، روزنامه، مجله، وبلاگ یا وبسایت ندارند؟ [که محتاج خط گرفتن از رسانه‌های آمریکایی یا سعودی باشند؟]....چه وضعیت فکری دهشتناکی برای دچار شدن! ابوخلیل چنان آشکارا امیدش را از ما—اعراب، ایرانیها، مسلمانان، جنوب آسیایی‌ها، آفریقائیها، و آمریکای لاتینی‌ها— از دست داده است که از مخیله‌اش هم عبور نمی کند که شاید، فقط شاید، اگر ما رایمان را جدی بگیریم [اشاره به شعار "رای من کو در جنبش سبز"] آمریکا و اسرائیل نمی توانند در برابر آن کاری انجام دهند. او خیال می‌کند که با اینکار مخالفت آمریکا و اسرائیل می‌کند. منتهی ذهن او چنان استعمارزده است که ما را جدی نمی‌گیرد، و اینکه بخواهیم علیه مداخله یک امپراطوری و اشغال استعماری وطن‌مان، والبته استبداد داخلی همزمان نبرد کنیم.» (صص. 102-101). حاصل آنکه برای دباشی فرقی میان احمدینژاد و نتانیاهو نیست (نگا. ص. 244). او به درستی جنبش سبز را نماد ورود جامعه ایران به دوران پساایدئولوژی (به تعبیر خودش) یا پسااسلامگرایی (به تعبیر آصف بیات) می‌داند (ص. 171).

چنانکه می‌توان حدس زد دباشی مخالف نسبت دادن معنایی ذاتی به اسلام و مسلمانی است؛ خطایی که به نظر او سکولاریستهای ستیزه‌جو مرتکب آن می‌شوند. در نظر او آتئیست‌های رادیکال چشم خویش را بر این واقعیت می‌بندند که به عنوان مثال میان اسلام یک شیخ ثروتمند کویتی که در رستورانی در شانزه‌لیزه شام می‌خورد و مدام مراقب آن است که کلسترول خونش از حد مجاز بالاتر نرود، با اسلام یک مهاجر غیرقانونی الجزایری که در طبقه زیرزمین همان رستوران در حال شستن ظرفها است، زمین تا آسمان فرق است (ص. 281). او مخالفان اخوان المسلمین در مصر را نقد می کند که پس از انقلاب تحریر با سکولار خواندن خود به اخوانیها اجازه دادند خود را به عنوان تنها نمود مسلمانی در جامعه مصر جلوه دهند، همچنانکه اسلامگرایان پیرو آیت‌الله خمینی پس از انقلاب قرائت خویش از اسلام را به عنوان تنها قرائت ممکن به خورد ایرانیها دادند. در واقع با سکولار خواندن خویش مخالفان اخوان در مصر (یا شاید برخی مخالفان جمهوری اسلامی در اول انقلاب) انحصار و مشروعیت مسلمانی را دودستی تقدیم اخوان یا گروههای اسلامگرای مشابه کردند (صص. 168-165). دباشی در حالت کلی مرزبندی میان مسلمان و سکولار را در خاورمیانه و غیر آن نوعی مرزبندی جعلی می‌خواند که ضررش بیش از نفعش است و بر این اساس ترکیبهای مسلمان لاادری و حتی آتئیست را هم ترکیباتی متناقض‌نما و ناممکن محسوب نمی‌کند. او به جامعه ترکیه اشاره مستقیم نمی کند، ولی اهالی نظر می‌دانند یکی از جاهایی که این استدلال دباشی بسیار رواست جامعه سیاسی ترکیه است که در آن برای دهه‌ها پس از اعلام جمهوریت در 1923 بر دوگانه مسلمان-سکولار از سوی جمهوریخواهان و کمالیستها بسیار تاکید شد و حزب عدالت وتوسعه اردوغان از زمان به قدرت رسیدن در سال 2002 بیش از همه با تاکید بر رفع ظلمی که بر مسلمانان پس از تشکیل جمهوریت رفته است و خود را نماینده مذهبی‌ها در برابرلائیکهای ضد دین معرفی کردن، برای خود مشروعیت اجتماعی و سیاسی خریده است. خوشبختانه گفتمان روشنفکری دینی در ایران با جمع میان اسلام و دموکراسی‌خواهی تاحد زیادی بر این مشکل فائق آمده است.

روحیه ضدآمریکایی و ضداسرائیلی در قلم دباشی برجسته است، چنانکه گاهی سر به اغراق می زند، گرچه این افراط را هم می‌توان در قالب پسااستعمارگرایی او فهمید. مثلا در یادداشت "انتفاضه سوم آغاز شده است" که در دوران بهارعربی نگاشته شده او در نقد سخنرانی اوباما در مجمع عمومی سازمان ملل در سال 2011 او را به خاطر مماشات در برابر اسرائیل رئیس‌جمهوری صهیونیست معرفی می کند و می نویسد: «اوباما یک صهیونیست است، گرچه یهودی نیست. او اولین یا آخرین رئیس جمهور صهیونیستی که ایالات متحده به خود دیده یا خواهد دید نیست. آمریکا همه جور رئیس جمهور صهونیست به خود دیده است و تعداد زیادیشان هم منتظر گرفتن قدرت و جانشینی او هستند. با اینحال جهان—که امروز در گوشه‌‌گوشه‌اش انقلابی بر علیه این سیاست ناامیدی در جریان است— به این مسئله دیگر اهمیتی نمی‌دهد. جهان شانه‌به‌شانه فلسطینی‌ها، آینده‌ای متفاوت را برای خویش ترسیم می‌کند [اشاره به بهار عربی]، و فاجعه‌ای[8] که نام رمزش "غرب" است هم نمی‌تواند جلوی این تغییر را بگیرد» (ص. 248). به همین منوال دباشی در مواضع مختلفی به وضعیت سوریه پس از بهار عربی می‌پردازد.

در فضایی که بسیاری روشنفکران و کنشگران سیاسی، چه در جبهه اسد و متحدانشان، و چه در جبهه مخالفان، چه در میان چپها و چه در میان راستها...، از منظر منافع دولتهای متبوع خود به مسئله سوریه می نگرند (جمهوری اسلامی، روسیه و حزب الله لبنان اگر در طرف اسد باشیم؛ عربستان سعودی و کشورهای عرب خلیج، ترکیه و آمریکا اگر در طرف شورشیان مخالف باشیم) دباشی تاکید می‌کند باید از منظر مردم پوست و گوشت و خوندار سوریه—به تعبیر مصطفی ملکیان— به مسئله سوریه نگریست. دباشی معتقد است مشکل روشنفکران راست و چپ آنست که از منظری دولت‌محور[9] به مسئله سوریه نگاه می‌کنند (ص. 139). توگویی خود مردم سوریه و حوزه عمومی‌شان صدا ونقشی ندارند و فقط بازیچه دولتهای منطقه‌ای و جهانی هستند. در نگاه معیوب رایج به سوریه آنچه فقط مهم است رئال پولیتیک و روابط قدرت است. موضعگیری اخلاقی دباشی در مورد مسئله سوریه بسیار شایسته تقدیر است و لازم است الگوی بسیاری فعالان سیاسی قرار گیرد، گرچه بدون ابهام هم نیست.

دباشی هرگونه مداخله بشردوستانه[10] از سوی قدرتهای غربی در کشوری دیگر را صرفا روپوشی برای استعمار و بهره‌کشی دانسته و آنرا قاطعانه رد می‌کند (او حتی عبارت مداخله بشر دوستانه را به سخره می‌گیرد). این ردیه با درنظر گرفتن تبعات به عنوان نمونه حمله نظامی آمریکا به عراق در 2003 و مداخله نظامی ناتو در لیبی حین سقوط قذافی قابل فهم است. با اینحال انکار کامل دخالت بشردوستانه در سیاست بین‌الملل—گرچه در میان اکثر روشنفکران چپ جاافتاده است— خالی از دشواری نیست. دباشی این سئوال را بی‌پاسخ می گذارند که آیا اگر دولتی دست به نسل‌کشی زد هم نباید دولتهای لیبرال[11] و آبرومند[12]—به تعبیر فیلسوف سیاسی آمریکایی جان رالز در کتاب قانون مردمان[13]— وارد مداخله برای جلوگیری از کشتار بیشتر غیرنظامیان شوند؟ در همین مورد سوریه، آیا نمی توان تصور کرد که چه بسا با مداخله آمریکا وغرب در مرحله‌ای از جنگ کشتار مردم بی‌گناه – که امروز بنا بر آمار نهادهای حقوق بشری بین‌المللی از مرز چندضدهزار نفر گذشته است و گفته می‌شود بخش عمده آن توسط ماشین جنگی ارتش بشار اسد بواسطه بمبارانها صورت گرفته— کمتر از مقدار فاجعه‌بار کنونی آن بود؟ البته امروز پس از پنج سال از جنگ داخلی در سوریه هرگونه مداخله نظامی از سوی غرب احتمالا تنها وضعیت را بغرنج‌تر خواهد کرد، ولی صورت مسئله در عالم نظر همچنان پابرجاست. از منظر کسانی که از مداخله نظامی بشردوستانه به صورت بسیار محدود دفاع می‌کنند مورد سوریه چه بسا نشان می‌دهد که رد کلی این مفهوم تحت هرشرایطی لزوما به صلح پایدار و کشتار کمتر بیگناهان نمی انجامد، چراکه همیشه این احتمال وجود دارد که قدرتهای جهانی و منطقه‌ای غیرلیبرال و غیرآبرومند (به تعبیر رالز) که پایبندی حداقلی به حقوق بشر را هم ندارند خلا را پر کنند و نقض سیستماتیک حقوق بشر ادامه پیدا کند. مثالی دیگر در این زمینه مورد بوسنی و هرزگوین در دهه 1990 است. آیا مداخله نظامی ناتو که به دستور بیل کلینتون انجام شد باعث توقف کشتار بیشتر غیرنظامیان در بالکان نشد یا آنکه بهتر ‌بود با بی اعتنایی جامعه بین‌المللی وضع خونبار بوسنی ادامه یابد؟ البته نمی‌توان منکر دشواریهای یافتن مصادیق واقعی نسل‌کشی از سوی دولتها و امکان سواستفاده از مفهوم دخالت بشردوستانه توسط قدرتهای بزرگ شد، ولی به نظر مساوی دانستن مطلق هرگونه دخالت بشردوستانه با استعمار و بهره‌کشی، چنانکه گویا رویکرد مطلوب دباشی است، افراطی را با افراطی دیگر پاسخ می دهد. به بیان دیگر به نظر می رسد موضعی که رالز در قانون مردمان در مورد روابط بین‌الملل پیش می نهد، یعنی جواز دخالت بشردوستانه از سوی دولتهای لیبرال و آبرومند در برخورد با دولتهای یاغی[14] --که تعدادشان همیشه بسیار بسیار کم و استثنایی است—موضعی قابل دفاع‌تر از بی‌عملی سیاسی مطلق است. 

چنانکه اشاره شد دشواری این خوانش از لیبرالیسم در عمل یافتن سازکاری مورد اجماع در حوزه روابط بین‌الملل—که همیشه محیطی بسیار چندقطبی و متخاصمانه است— برای تعیین مصادیق دول یاغی است. در همین مورد اسد، حامیانش او را نجات‌بخش سوریه معرفی می‌کنند، و مخالفانش او را دیکتاتوری خونریز که دستش به خون هزاران سوری آلوده است و موجب آوارگی تعداد خیلی بیشتری نیز از وطنشان شده است. و همین جواز توسل به مداخله‌ی بشر دوستانه را به موارد بسیار بسیار معدود، آنهم به شرط وجود جواز و اجماع در سازمان ملل، محدود می‌کند.لبب ال

 

 



[1] Hamid Dabashi, Can Non-Europeans Thinks?, London: Zed Books, 2015.

[2] Santiago Zabala

[3] Walter Mignolo

[4] Orientalism

همچنین نام اثری معروف از سعید با همین عنوان

[5] Post-colonialism

[6] Knowledge and power

[7] AbuKhalil

[8] calamity

[9] statist

[10] humanitarian intervention

[11] liberal

[12] decent

[13] John Rawls. The Law of Peoples; With the Idea of Public Reason Revisited, 1999, Cambridge, Massachusetts & London, England: Harvard University Press.

 

[14] Outlaw states