۱۴۰۰ اسفند ۲۳, دوشنبه

جان گری و آموختن حکمت زندگی از گربه‌ها

 

جان گری

برگردان: میثم بادامچی

 


جان گری، فیلسوف انگلیسی (متولد ۱۹۴۸)، در این گفتگو که برای آسو ترجمه کرده‌ایم درباره نقدهایش بر مفهوم مدرن و جاافناده‌ی «پیشرفت» (progress، ایده‌ای که چنانکه او توضیح می‌دهد با دوران روشنگری اروپایی قرن هجدهم به بعد در ذهن بشر مدرن جا افتاده است) سخن می‌گوید. گری همینطور از دوستی و مراوده‌هایش با تاریخ‌نگار شناخته شده‌ی تاریخ اندیشه آیزایا برلین (که در ایران هم شخصیتی شناخته شده است) می‌گوید و آنچه «آموختن حکمت زندگی از گربه‌ها» می‌شود نامش نهاد..

مقدمه‌ی مصاحبه‌کننده، اریک بین: جان گری یکی از بزرگترین بدبینان روزگار ما [در مورد جنبه‌های مثبت مدرنیته] است و از بدبینی خویش شرمی هم ندارند [و آنرا با صدای بلند بیان می‌کند].

گری توضیح می‌دهد اعتقاد [غالب مدرن]به آینده‌ای [لزوما] بهتر، یعنی آینده‌ای که معنای بالاتری برای انسان‌ها در آن مندرج است، در بسیاری موارد بی‌مبنا است. او در کتاب ۲۰۱۴ خود به نام خاموشی حیوانات: درباب پیشرفت و دیگر اسطوره‌های دوره‌ي مدرن می‌گوید «منحصربه فرد بودن انسان یک اسطوره است، داستانی که «از ادیان به ما به ارث رسیده و انسان‌گرایان/اومانیست‌های مدرن آنرا به علم جدید پیوند زدند و در درونش گنجاندند.»

آخرین اثر گری که در سال ۲۰۲۰ منتشرشد با عنوان فلسفه‌ی زندگی گربه‌سان: چگونه از گربه‌ها معنای زندگی کردن را بیاموزیم هم همان خط فکری را بسط می‌دهد و می‌گوید ما انسان‌ها، که خودمان در اصل حیوانایم، می‌توانیم با تامل در مورد چگونگی باشندگی گربه‌ها، در مورد اینکه زندگی خوب چیست الهام بگیریم. گری می‌نویسد: «زندگی خوب زندگی‌ای نیست که می‌توانستید ویا کاش می‌داشتید، بلکه همین زندگی‌ای است که درونش هستید و همین الان دارید...دراینجاست که باید از گربه‌ها آموخت، چون دل گربه‌ها برای زندگی‌هایی که نکرده‌اند هرگز تنگ نمی‌شود [!]» معنی این سخن گری آن است که رفقیان گربه‌سان ما به آنچه که هست راضی هستند، درحالی که انسان‌ها به دنبال مفهومی از خوشبختی هستند که آنها را ازخود کنونی‌شان رها می‌کند.

Bottom of Form

گری خودش این حکمت را در زندگی خویش پیاده کرده است. او ابتدا استاد اندیشه‌ی سیاسی در دانشگاه آکسفورد و سپس [برای یک دهه] استاد اندیشه‌ی اروپایی در مدرسه‌ی اقتصاد لندن بود. با اینحال در سال ۲۰۰۷ دانشگاه رسمی را ترک کرد تا به قول خودش به کار «فریلنس» بپردازد؛ یعنی بدون محدودیت و آنطورکه می‌خواست درمورد «چیزهایی که دوست داشت» بنویسد. او معتقد است «راه‌حل کمبود زمان، اگر قرار است کاری انجام دهیم، فقط انجام کارهایی است که واقعاً فکر می‌کنیم ارزش انجام دادنش را دارند، و پرهیزاز بقیه.»

من اخیرا گفتگویی با او انجام دادم که در آن در مورد مباحث مختلفی سخن گفتیم، از جمله اینکه او چرا اندیشه‌ی پیشرفت را رد می‌کند، منتقدان کجا در تفسیر کار او دچار بدفهمی می‌شوند، دوستی او با آیزایا برلین، و البته، درسته، علاقه او به گربه‌ها! آنچه در ادامه می‌آید صورت ویرایش شده‌ی این گفتگو (از نظر طول و وضوح) است.

*****

اریک آلن بین: در اوایل کتاب فلسفه‌ی زندگی گربه‌سان شما می نویسید «وقتی کسی می‌گوید هدفش در زندگی شاد بودن است، در واقع دارد می‌گوید در حال حاضر بدبخت است و وضعیت اسف‌باری دارد.» به نظر می رسد این ایده یکی از ستون‌های اصلی کتاب شما باشد. می‌شود این موضوع را بشکافید؟

جان گری: یکی از چیزهایی که در جمله‌ای که شما برجسته کردید مندرج است آن است که فردی که چنان هدف‌گذاری [در مورد تحقق شادی] دارد، در واقع شادی را امری متعلق به آینده می‌دانند. و [همانطور که شما در مقدمه اشاره کردید] من در سراسر کتاب بر مقایسه بین انسان‌ها و گربه‌ها و دوگانه‌ی انسان و گربه تاکید دارم. این از آنروست که گربه‌ها [برخلاف بسیاری انسان‌ها] در آینده زندگی نمی‌کنند. برای آنها شادی یک هدف، پروژه یا وضعیت در دوردست نیست که قرار باشد آرام آرام [و با تکنیک‌های مختلف] به آن نزدیک شویم. شادی پیش‌فرض وضعیتی است که گربه‌ها در حال حاضر درآن قرار دارند، البته وقتی مستقیماً به طریقی تهدید نمی‌شوند. [با الهام از گربه‌ها می‌شود گفت] شما اگر شادی تحقق شادی را همچون یک پروژه یا هدف در آینده ببینید، شادی را امری فراتر از وضعیت و شرایط موجود خود دانسته‌اید؛ شما شادی را در یک آینده فرضی قرار داده‌اید که ممکن است به آن دست یابید، ممکن هم هست نیابید.

پس در پس‌زمینه شما از وضع موجود خویش ناراضی هستید و آنرا پست‌تر از شرایطی فرضی در آینده می‌دانید. امید به آینده البته از بسیاری جهات ریشه در قدرت [بالای] تخیل آدمی دارد، اما لزوما شفابخش نیست و حتما درعمل محقق نمی‌شود.

اریک بین: اما[ایرادی که به سخن شما می‌شود وارد کرد آنست که] داشتن هدف در آینده، چه به‌عنوان گونه‌ی انسان و چه فرد بشر، به طرق مختلف به ما کمک کرده است که وضع خودمان را بهبود ببخشیم. این دستاورد جالبی نیست؟

من نسبت به اندیشه‌های غالب و رایج «پیشرفت» (progress) تردید دارم. پیشرفت یا پروگرس در لغت کمابیش معنایی «انباشتن»(cumulative)، «بهبود خلاقانه [و خودبخودی]» (creative improvement) و «پیشروی/خوب‌تر شدن»(advance) را به ذهن متباتر می‌کند. البته همه ما می‌دانیم برخی چیزها برخی مواقع دروضعیت بهتری از زمان‌های دیگر هستند. این را می‌شود کمابیش درمورد وضعیتهای یک جامعه در زمان‌های مختلف هم گفت. مثلا می‌گوییم وضع اروپا در دهه‌ی  ۱۹۹۰ میلادی بهتراز وضع همانجا در دهه‌ی۱۹۴۰ بود. من با این نوع قضاوت کردن مشکلی ندارم، اما معتقدم ایدهی پیشرفتی که امروز در جوامع لیبرال غربی غالب و جاری است [بنگرید به این مقاله دانشگاهی از جان گری در سال ۱۹۸۹] و البته سابقه‌اش طولانی است [وعمده‌ی دوران مدرن را پوشش می‌دهد]، معنای دقیقتر و جزیی‌تری دارد. پیشرفت در دوره‌ی مدرن به پیشرفت انباشتی یا بهبود خلاقانه در طول یک بازه‌ی زمانی طولانی اشاره دارد، و می‌توان آنرا هم بر تاریخ اعمال کرد، وهم وضعیت زندگی یک انسان‌ منفرد.

مبتنی بر اندیشه‌ی پیشرفت، هنگامی که چیزی [و مثلا حقی در طول تاریخ] به دست می‌آید و مورد حراست قرار می‌گیرد، این دستاورد تاحد زیادی دست نخورده باقی می‌ماند تا زمانیکه فرد یا جامعه مورد بحث در ادامه [و به صورت انباشتی] به چیز دیگری دست یابد که بالاتر و بهتر است. مثلا تصور می‌شود وقتی شما برده‌ داری را لغو کردید، در مرحله‌ی بعدی به دموکراسی دست پیدا می‌کنید، و یا با تحقق حقوق زنان [در مرحله‌ای از تاریخ] شما در مراحل بعدی به آزادی و برابری برای همجنس‌گرایان دست خواهید یافت [و الی آخر.]

در نظرمن هم تحقق این چیزها و مفاهیم البته خواستنی و مطلوب است. ولی نکته در آنجاست که در دنیای واقعی تاریخ انسانی در بسیاری موارد، آنچه در طول دو یا سه نسل به دست می‌آید برای همیشه پایدار نمی‌ماند. به بیان دیگر، آنچه در یک دوره‌ی زمانی مشخص از زندگی بشر به دست می‌آید شکننده و برگشت‌پذیر است. در واقع دوره‌های طولانی از تاریخ بشر وجود دارد که در آن‌ها نه تنها پیشرفت انباشتنی و جلوروی خلاقانه از نوعی که اشاره شد وجود ندارد، بلکه پیشرفت در معنایی که [در دوران مدرن] در ذهن بسیاری از مردم جا افتاده است، حتی امکان تحقق نداشته است.

شما خودتان را در طیفبندی سیاسی در جناح چپ تعریف می‌کنید یا راست؟ آیا مفاهیم چپ و راست برای شما معنایی دارد؟

چپ و راست برای من معنای زیادی افاقه نمی‌کند. برخی می‌گویند فلانی [یعنی گری] موضع سیاسی خود را هراز گاهی تغییر می‌دهد. ولی بازه‌ای که این منتقدان بدان نظر دارند چنددهه‌ است [از دهه‌ی هفتاد میلادی تاکنون] و به نظرم کسی که به رویدادهای انسانی و تغییرات سیاسی اطرافش در طول زمان واکنش نشان نمی‌دهد و ثابت‌فکر می‌ماند، متفکر عجیب وغریبی خواهد بود. اما دلیل بنیادی‌تری هم هست که چرا دیدگاه‌های مرا نمی‌توان به راحتی دسته‌بندی کرد[وآن از این قرار است:]

در یک تصور رایج، به سیاست و کسانی که کتاب‌های نظری درباره سیاست [و فلسفه سیاسی] می‌نویسند، درچارچوب پروژه‌های بزرگ رهایی بشری و نظریه‌های کلان درباره تاریخ بشر نگریسته می‌شود.[1] دیدگاه من نسبت به مبانی نظری سیاست، که در موردش سال‌هاست در جاهای مختلف نوشته‌ام[بنگرید به این مقاله دانشگاهی گری، ۱۹۷۷] آن است که سیاست توالی‌ای از درمان‌های جزئی و موقتی (partial and temporary) در مواجهه با شرارت‌های انسانی...است. مطابق این تعریف آنچه در یک دوره‌ی خاص از تاریخ جواب می‌دهد [و مصداق درمان است]، مثلاً ۴۰ سال بعد حتی در همان جامعه جواب نمی‌دهد [چه برسد در جوامع دیگر و زمان‌های متفاوت].

نظرتان در مورد نقد تقریبا ثابتی که بر بدبینی شما [از سوی تحلیلگران] وارد می‌شود چیست؟

خب اگر دیدگاه‌های من را درکنار امیدهای غیرواقعی، آمیخته به معجزه و در بسیاری موارد موهوم و هیستریکی که بسیاری از مردم نسبت به آینده و [آینده‌ی] نوع بشر دارند قرار دهید، مطمئناً من یک بدبین هستم. اما من در این زمینه تنها نیستم و با این منطق باید شکسپیر، سوفوکلس، هومر و مونتنی را نیز بدبین خواند. در واقع تا قرن هجدهم و تحولات فکری ناشی از روشنگری اروپایی، کمتر متفکری را بتوان یافت که به این قبیل امیدهای [به تعبیر من] هیستریک باور داشته باشد. و حتی از دوره‌ی روشنگری به بعد هم از بسیاری متفکران می‌توان نام برد که به این ایده‌ها [پیشرفت و خوشبینی در مورد آینده] باور نداشتند. من فکر می‌کنم که اکثریت انسان‌ها در طول تاریخ مانند من فکر می‌کرده‌اند، گرچه گرایش فکری و احساسی غالب در جامعه ما[در غرب امروز]، به سوی داشتن این قبیل امیدها [و اندیشه‌ی پیشرفت] است.

من برعکس فکر می‌کنم این منتقدان من هستند که در فهم منظور من مشکل دارند... منتقدان من پیش‌فرض می‌گیرند که آینده نسبت به هر چیزی که در گذشته وجود داشته، به نحوی سازگار و بی‌تناقض، بهتر است....آنها فرض می‌کنند که پیشرفت در تمام طول تاریخ وجود داشته است و به نقطه‌ی مشخصی رسیده است که [اندیشه و ایدئولوژی مورد حمایت] خودشان هم تجلی آن است. آنها چگونه ممکن است در مورد پیشرفت شک کنند وقتی اندیشه [و جنبش اجتماعی مورد حمایت] خودشان را مصداق آن می‌دانند؟

این رویکرد هیستریک[منتقدان من] تبعات بیشتری هم دارد. اگر باورمندان به پیشرفت ایمان خود را ]به پیشرفت] از دست دهند، حس خواهند کرد زندگی‌شان بی‌معنا شده است. پس از تبعات باور به پیشرفت[و ناکامی تجربی و در عمل در استحصال آن] ناامیدی است، پوچی و نیهیلیسم است. البته این رخداد [اگر رخ دهد]...مربوط به خود مومنان به پیشرفت است و مسئله‌ی من نیست. من تبلیغ‌گرانجیل و مسیحی نیستم، روان درمانگر هم نیستم. دغدغه‌ی من صرفاً اندیشه‌ی انتقادی درباره‌ی ادیان حاکم است، آنچیزی که می‌شود «ادیان سکولار روزگارما» نامشان ‌نهاد. وظیفه‌ی من [به عنوان روشنفکر] آنست که آزمون‌های تجربی مبتنی بر تجربیات تاریخی و واقع‌گرایی و واقعیت را بر این ادیان تحمیل کنم، تا ببینیم چقدر در برابر تجربه دوام می‌آورند. من همینطور نتایج [آزمون‌های] خود را [با نوشته‌هایم] در اختیار عموم قرار می‌دهم و مردم اگر بخواهند می‌توانند کتاب‌های مرا بخوانند [و در مورد مدعیاتم داوری کنند.]

من هرگز قصد ارشاد ویا حتی متقاعد کردن خواننده‌ام را ندارم و برایم مهم نیست او متقاعد شده‌ یا نه. هدف کتاب‌هایی که می‌نویسم آن است که روند افکاری را درخواننده تحریک کنم، حالا به هر سمتی می‌خواهد برود برود. من بسیار مشعوف می‌شوم اگر چنان انگیزشی رخ دهد. من معتقد به هیچ دینی نیستم، اما بسیاری از خوانندگان من دیندارند. اگردر نتیجه‌ی کتابهایم آنها مسیحیان بهتر، یهودیان بهتر، مسلمانان بهتر، تائوئیست‌های بهترو بودایی‌های بهتری شوند، این البته مربوط به آنهاست—اگر این اتفاق بیفتد من ناراضی نیستم، اما این هدف کاری نیست که انجام می‌دهم. هدف کاری که من انجام می‌دهم فقط ارائه یافته‌ها و اندیشه‌هایم [به جامعه] است و مخاطبان می‌توانند چیزی را که می‌خواهند از آن برگیرند و در ساختمان فکری خود استفاده‌اش کنند.

شما در کتاب قبلی خود به نام خاموشی حیوانات، که به نظر من پیش درآمدی بر کتاب فلسفه‌ی زندگی گربه‌سان شماست، از چیزی دفاع می‌کنید که  از آن می‌شود به «عرفان بی‌خدا» (godless mysticism) تعبیر کرد. توضیح می‌دهید عرفان بی‌خدا اصلا یعنی چه؟

سوال بسیار خوبی است....واقعیت آنست که عارفان ناخداباور در طول تاریخ وجود داشته‌اند. سنتی از عرفان‌ورزی بی‌‌خدا وجود دارد که تبلورش در کتاب من حاصل ترکیب گزینشی عناصری از مسیحیت، آیین بودا، و اندیشه‌ی خداناباوران اروپایی است. یکی از افراد مهمی در این زمره که من در کتابم ازاو یاد کرده‌ام فریتس ماتنر(Fritz Mauthner) [نویسنده‌ی اتریشی مجارستانی ۱۹۲۳-۱۸۴۹] است. از ماتنر معمولا فقط در حاشیه‌ی تاریخ فلسفه یاد‌ می‌شود، آنهم به دلیل اشاره کوچکی که لودویگ ویتگنشتاین در کتاب[مهم] تراکتاتوس یا رساله منطقی-فلسفی به او کرده است. یک نکته لازم به ذکر در مورد ماتنر تأثیر فوق‌العاده‌ای است که او از نظر سبک نوشتاری و غیره، بر نویسندگانی چون ساموئل بکت [رمان نویس و شاعر ایرلندی، ۱۹۸۹-۱۹۰۶] [در دوران خودش] داشته است.

ماتنر تاثیر ناچیزی در تاریخ فلسفه دارد، با اینکه آثارش در زمان حیاتش بسیار خوانده می‌شد. ماتنر یک عارف بی‌خدا است، در واقع کسی که این عبارت را در زبان آلمانی ابداع کرد. عارفان بی‌خدا در توصیف ماتنر کسانی هستند که[مانند سایر عرفا] معتقدند کلمه‌ها، مفاهیم و نوع جمله‌بندی، ​​اگرچه ابزاری مفید وغیرقابل اجتناب [برای ارتباط و ..]هستند، در مواردی گمراه کننده هستند. در توصیف ماتنر برخی جنبه‌های جهان در قالب کلمات نمی‌گنجند و غیرقابل توصیفاند.

دلیل اینکه می‌شود این قبیل اظهارات را مصداق عرفان دانست آن است که برخی از عرفای شناخته شده‌ [در سنت‌های مذهبی]، حتی عرفای مسیحی مانند مایستر اکهارت (که در قرون وسطی، ۱۳۲۸-۱۲۶۰، در آلمان زندگی می‌کرد)، سخنی مشابه در مورد خدا گفته‌اند. از اکهارت نقل شده (نقل به مضمون) «به درگاه حق‌تعالی دست به دعا برمی‌دارم که مرا از تصور خدا رها کند»؛ سخنی که آشکارا نوعی پارادوکس در دلش نهفته.

پس عرفان بی‌خدا هم در واقع یک نظریه در مورد حدود زبان است و هم در مقام عمل به ما می‌گوید زیاد به مفاهیم کلی اعتماد نکنید و انتظاری بیش از حد از آنها نداشته باشید. در مورد اکهارت، که یک مسیحی متشرع بود و همزمان در مورد آیین مسیح تاملات می‌کرد، معنای این سخن آن است که نباید زیاد به مفهوم‌پردازی در مورد خداوند پرداخت.[2] برای کسانی که در چارچوب ادیان نیستند، نتیجه‌ي این آموزه آن است که انتظاری بیش از حد از مفاهیم بزرگ چون آزادی یا پیشرفت یا چیزهایی از این دست نداشته باشید. به این طریق آموزه‌ی عرفان بی‌خدا با بقیه‌ی نوشته‌های من ارتباط پیدا می‌کند.

شما به آیزایا برلین [۱۹۰۹–۱۹۹۷؛ فیلسوف سیاسی و اندیشه‌نگار انگلیسی] نزدیک بودید، درست است؟

من هیچ‌وقت شاگرد [مستقیم] او نبودم، اما برای ۲۵ سال، تا زمان مرگ او در سال ۱۹۹۷، میان ما راطه‌ی دوستی متقابل برقرار بود و من فراوان به او سر می‌زدم. من کارهای آکادمیک خودم را [برای بحث] پیش او نمی‌بردم، اما برای گفتگوهای طولانی و عمیق به سراغ او می‌ٰرفنم و سالی چندین بار او را می‌دیدم. گفتگوهایی که ممکن بود یک بعد از ظهر تمام طول بکشد.

آیا می‌شود گفت او روی شما تأثیر گذاشته است؟

بلی، بسیار زیاد، احتمالا بزرگ‌ترین تاثیر در میان افرادی که حضورا شناخته‌ام‌شان. [در میان گذشتگان] نویسندگانی مانند مونتنی هستند که در من تأثیر زیادی گذاشته‌اند، اما واضح است که من آنها را از نزدیک ندیده‌ام. یکی از تاثیرات مهم آیزایا برلین بر من در رویکرد کثرت‌گرایانه و پلورالیستی او به اخلاق است که برای من جذاب بود. یعنی «اخلاق» را نه به عنوان یک خیر واحد، بلکه همچون مجموعه‌ای از خیر(و بد)های در حال تنش و تصادم با هم دیدن؛ خیر(وبد)هایی که بنیادشان متفاوت از هم است و قابل تقلیل به یک ریشه‌ي واحد هم نیستند. تعارض میان ارزش‌ها و خیرهای اخلاقی در بسیاری موارد فرد را مجبور به انتخاب میان آنها [ودر نتیجه اولویت دادن یکی بر دیگری] می‌کند، گاهی بدون هیچ معیار واضح [و عینی] برای ترجیح و اولویت دادن.

برلین نماینده‌ی این جریان، ویا اگر دوست دارید بگوییم «سنت»، در اخلاق‌شناسی بود و مصداق بارز آنرا اندیشه‌های نویسندهی رادیکال روس،[3] الکساندر هرتسن (۱۸۷۰-۱۸۱۲) می‌دانست. بگذارید در این زمینه خاطره‌ای نقل کنم از آخرین دیدارمان با او در فاصله‌ی کوتاهی پیش از مرگ برلین. آرزویم آن است که بعد از آن دیدار هم اقلا یکی دو بار او را می‌دیدم، اما من سفری داشتم به خارج از انگلستان و میسر نشد... آن ایام برلین بسیار بیمار بود [و می‌شد حدس زد در آستانه‌ی فوت شدن است.]از او پرسیدم، «اگر بخواهید از بین همه فیلسوفان، متفکران و نویسندگانی که آثارشان را خوانده‌اید نویسنده یا متفکری را نام ببرید که بیشترین تأثیر را روی شما گذاشته است، او کیست؟»

برلین بدون لحظه‌ای تردید جواب داد: «الکساندر هرتسن». من پرسیدم: «ولی چرا؟» که او پاسخ داد: «او سرشار از شور وشوق‌های متفاوت بود.» (البته من چون قبلا کتاب خاطرات و زندگی‌نامه‌ی خودنوشت هرتسن [با مقدمه‌ي برلین] را خوانده‌‌ بودم پیش‌بینی می‌کردم او چنان پاسخی بدهد.)

باید اضافه کنم که آیزایا عاشق آزادی و عدالت بود. هرتسن زندگی بسیار پرجنب‌وجوش و از جهات مختلف تراتژیکی داشت، اما هرگز از عشق به زندگی و مبارزه برای اهداف[سیاسی‌اش] دست نکشید، اگرچه می‌دانست ایندو با یکدیگر و با برخی ویژگی‌های جاافتاده در رفتار انسانی در تضاد‌اند. او تمام عمرش را صرف مبارزه برای آزادی کرد و همزمان معتقد بود که آزادی برای انسان یک پدیده‌ی تقریباً خلاف قاعده و غیرطبیعی است.

برلین این شیوه‌ی اخلاقی [و این ملغمه] را دوست داشت، و من هم دوست دارم. پس محبوب‌ترین متفکر برلین نه جان استوارت میل[بنگرید به این مقاله ۱۹۸۱ از گری در مورد میل] بود، نه دیوید هیوم ویا اسپینوزا... بلکه هرتسن بود.

یکی از نویسندگانی که می‌دانم شما او را می‌ستایید، جوزف کنراد [رمان‌نویس انگلیسی-لهستانی، متولد ۱۸۵۷م] است که در ۱۹۲۴ درگذشت. شما جایی گفته‌اید کنراد یک نویسنده بزرگ برای قرن بیست و یکم است. منظورتان از این جمله چیست؟

خب، کنراد به بسیاری از مضامین که دغدغه‌ی زمان ما نیز هستند پرداخته است و در تردید کسی چون من در مورد پیشرفت شریک است. [چنانکه در بالا هم اشاره کردم] افرادی که بیشترین تعصب را در مورد ایده‌ی پیشرفت دارند، بیش از بقیه در معرض آن هستند که ازتردید در مورد پیشرفت دچار آسیب شوند. اگر شما به پیشرفت اعتقادی ندارید—همانطوری که من ندارم و هرگز نداشتم—با تشکیک در ایده‌ی پیشرفت دچار اضطراب نمی‌شوید. اما افرادی که به پیشرفت «ایمان» دارند و با انکارش همچون مواجهه‌ی مومنین با کفر برخورد می‌کنند، در معرض آن هستند که نقد ایده‌ی پیشرفت را همچون حمله‌ای شخصی به عقاید خویش ببینند که خود نشانه‌ي آن است که مقهور این ایده هستند. مثلا بسیاری از ادواردیان‌ها [Edwardians ، مردم و نخبگان دوران سلطنت کوتاه ادوارد هفتم در بریتانیا در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۰۷-۱۹۰۱م] در این زمره بودند.[4]

ممکن است امروزه فراموش ‌کنیم، ولی در دوره‌ی ادواردیان [تقریبا دهه‌ی اول قرن بیستم]، نویسندگانی همچون اچ. جی. ولز [۱۸۶۶-۱۹۴۶، نویسنده‌ی شهیر داستان‌های علمی-تخیلی] زندگی می‌کردند. ولز یک پیشرفت‌باور [و آینده‌اندیش] بزرگ بود[ که به اثرات مثبت گسترش علم و تکنولوژی در جهان باور داشت]. با اینحال، همو بخش مهمی از داستان‌های علمی‌-تخیلی‌اش را، به عنوان مثال در رمان جزیره دکتر مورو، به بررسی ترس و دهشتی اختصاص می‌دهد که استفاده نادرست از علم می‌تواند در جهان ایجاد کند. او خودش هم با چنین ترس‌هایی فوت کرد (گرچه در آستانه‌ي فوتش برای مدتی طولانی بیمار بود.)

در همان دوره‌ی ادواردیان بسیار نویسندگانی هم داشتیم که [به ایده‌های روشنگری مثل پیشرفت] بدبین بودند، خصوصا آنها که تحث تاثیر بخش‌های بدبین فلسفه‌ي فریدریش نیچه و آرتور شوپنهاور قرار داشتند. پس دوره ادواردیان همزمان دوره‌ی تشکیک درمورد پیشرفت هم بود. بزودی معلوم شد که این تردیدها بی‌ربط هم نبوده، خصوصا با توجه به اینکه در فاصله‌ی کوتاهی از آن دوره جنگ جهانی اول [۱۹۱۸-۱۹۱۴و متعاقب آن جنگ جهانی دوم، ۱۹۴۵-۱۹۳۹] و وقایع فاجعه‌بار آن رخ داد.

یکی از آثار برجسته‌ی کنراد رمانی [کوتاه] است با نام دل تاریکی [۱۸۹۹]، که در واقع نقدی جدی است بر امپریالیسم. دل تاریکی این حس را در خواننده تقویت می‌کند که وضعیت تمدن بشر مصداق اسکیتسواری روی یخ  نازک است؛ حسی که امروز [با گذشت حدود ۱۲۰ سال] خیلی‌ از ما داریم، چه اعتراف کنیم و چه نه. اینها را می‌شود در کنراد سراغ گرفت [و اینهاست که از او نویسنده‌ی برجسته‌ای برای قرن بیست ویکم می‌سازد].

چه چیزی شما را برمی‌انگیزد تا به شیوه‌ای که در چندین سال گذشته برگزیده‌اید بنویسید؟ یکی از چیزهایی که در آثار شما [که برای مخاطبان عام‌تر نوشته‌ شده‌اند]، از کتاب سگ‌های‌ حصیری؛ اندیشه‌هایی در باب انسان‌ها و بقیه‌ی حیوانات (۲۰۰۲) گرفته تا امروز، برای من جالب است تنوع موضوعات آنهاست. کتاب‌های شما موضوعات متنوعی دارند و از فلسفه به ادبیات، وازآنجا آزادانه به سیاست وغیره می پرید. چرا این شیوه را برگزیدید؟

[در تقریبا دو دهه‌ی اخیر] من به این نتیجه رسیده‌ام که می‌خواهم به گونه‌ای در مورد سؤالات فلسفی بنویسم که در چارچوب موازین آکادمیک رایج [و عمدتا تحلیلی در فضای فلسفی انگلیسی-آمریکایی] نمی‌گنجد. برلین هم کمابیش اینطوری بود و همیشه می‌گفت فلسفه [رایج در انگلستان زمان خودش] را رها کرده چون پرداختن به آن خیلی سخت و دشوار است. (البته من هیچ‌وقت باور نکردم دلیل اصلی او برای رها کردن فلسفه [تحلیلی در معنای رایج] این بوده.)

او در این زمینه همیشه خاطره‌ای را روایت می‌کرد— که البته من تردیدی ندارم رخ داده [ولی انگیزه‌ي اصلی او از نپرداختن به فلسفه‌ی تحلیلی را بیان نمی‌کند.] می‌گوید در ایام جنگ جهانی دوم [که برلین مدتی برای دولت بریتانیا به عنوان مترجم کار می‌کرد]، او بر فرازاقیانوس اطلس مشغول گپ با دوستانش در مورد این بود که وقتی جنگ تمام شد چه باید بکند و آیا باید به فلسفه آکادمیک برگردد و یا نه؟ یکی از دوستان برلین –اگر اشتباه نکنم یک فیلسوف آمریکایی که الان اسمش یادم نیست— جواب می‌دهد: «به نظر من بعد از جنگ همه‌ی فلسفه‌ی آکادمیک معطوف به منطق [ریاضی] خواهد بود. یعنی همه‌ی فلسفه حول و حوش مباحث منطقی [و بسیار انتزاعی] دور خواهد زد.» برلین در جواب این دوستش می‌گوید: «پس من که در منطق به اندازه کافی خوب نیستم، فلسفه [آکادمیک] را پی‌ نخواهم گرفت.» من فکر نمی‌کنم دلیل واقعی برلین این است که این داستان می‌گوید.

حدس من بیشتر آن است که برلین می‌خواست به شیوه‌ای فلسفه‌پردازی کند که متفکران روس کمابیش سرکشی مانند الکساندر هرتسن آنرا انجام داده بودند. او می‌خواست به فلسفه به شیوه‌ای کمتر رسمی بپردازد که اگر به فیلسوفان [آکادمیک] بگویید احتمالا مسخره‌تان کنند. او [مانند هرتسن] به نوعی از فلسفه‌ورزی علاقه داشت که مرتبط با بحث معنای زندگی انسان باشد و سلاحی که افراد با دست یازیدن بدان بتوانند خودرا در برابر جنون و پوچی [احیانا نهادینه شده در] دنیا ایمن کنند. این شیوه‌ای نیست که کسانی را که در فلسفه رسمی در جستجوی نتایجی واضح [به شیوه‌ی منطق] هستند قانع کند. آنها به این شیوه خواهند خندید.

اما همانطور که برتراند راسل [فیلسوف و منطق‌دان مشهور انگلیسی،۱۸۷۲-۱۹۷۰] همیشه عادت داشت بگوید «در فلسفه [بر خلاف علم] پیشرفت چندان معنایی ندارد.» از این نظر فلسفه بیشتر شبیه هنر است. هنر خوب و هنر بد داریم، اما در معنایی که درعلم [و تکنولوژي] پیشرفت رخ می‌دهد، در هنر پیشرفت نداریم. من پست‌مدرن نیستم و معتقدم درعلم [تجربی] پیشرفت رخ می‌دهد. من [بسان پسامدرن‌ها] فکر نمی‌کنم علم صرفا مجموعه‌ای از روایت‌ها است. سخن گفتن از پیشرفت در علم معنادار است بدین معنا که دانش بشر امروزدرباره‌ی خیلی چیزها بیشتراز ده سال قبل و[به طریق اولی] صد سال قبل است. در سایه علم است که امروز جمعیت بیشتری روی کره‌ی زمین زندگی می‌کنند. انسان‌ها با تکیه برعلم [و فناوری] سیاره زمین را [در مقایسه با دوران پیشامدرن] دگرگون کرده‌اند؛ البته تغییرات همیشه در مسیر مثبت نبوده [و گاهی منفی هم بوده است]، ولی منشا آن همین بوده است.  

بدون اینکه بخواهم خودم را با برلین و یا هریک از این نویسندگان [و متفکران مطرح] دیگر مقایسه کنم، [از زمانی به بعد] احساس کردم می‌خواهم به سؤالاتی بپردازم که واقعاً سؤالات فلسفی هستند، اما از زاویه‌‌ي پردازشی که شامل ادبیات، شعر و رشته‌هایی از این دست هم بشود. فکر کردم اگر اینکار را انجام دهم از همه نظر به نفع‌ام خواهد بود، اگرچه در شغل آخر دانشگاهی که [به عنوان پروفسور در مدرسه‌ی اقتصاد لندن] داشتم می‌توانستم در مورد آنچه می‌خواهم بنویسم و وظیفه دیگری [جز نوشتن مقالات آکادمیک] نداشتم. به این نتیجه رسیدم که اگر نویسنده‌ای آزاد و اصطلاحا فریلنس باشم بهتر می‌توانم اینکار را انجام دهم. بنابراین، در ۲۰۰۷ از شغل رسمی دانشگاهی خود استعفا کردم [و از آنجا بازنشسته شدم].

می‌شود بگویید مفاهیم و مباحث مطروحه از طرف شما درچند کتاب اخیرتان بیشتر کجاها مورد بدفهمی قرار گرفته‌ است؟

نوع خاصی از ظاهرفهمی (literalism) [در مواجهه با متن] چیزی است که من همیشه نقد کرده‌ام؛ منظورم نوع ویژه‌ای از بنیادگرایی است، چه در دین و سیاست و چه در جاهای دیگر، که مایل است مفاهیم و مباحث را به شیوه‌ای بسیار تحت اللفظی تفسیر کند.

مثالی خوب در این زمینه در کنار مباحثی که در کتاب فلسفه‌ي زندگی گربه‌سان آورده‌ام این است: گاهی برخی می‌گویند «شما منکر پیشرفت [تاریخی] هستید، اما آیا لغو شکنجه [در دوران مدرن] پیشرفت نبوده است؟» پاسخ من به چنین پرسشی این است که: «معلوم است اگر بشر از شر شکنجه خلاص شود که عالی است.» منتفد مزبور سپس می‌گوید: «خب، [پس خود تو هم اعتراف کردی که] پیشرفت وجود دارد.» مشکل این تحلیل ولی آن است که پیشرفت را با جلو رفتن و ترقی در زمینه‌ی خاصی یکی می گیرد. اما پیشرفت [در معنایی که من منکر می‌شوم] فقط در صورتی پیشرفت است که ادامه یابد و موجب بهبود پایدار اوضاع شود.

مشکل لغو شکنجه، که پیشرفت بزرگی بود که با دوران روشنگری آغاز شد— من اعتبار لغو شکنجه را به جنبش روشنگری می‌دهم، گرچه روشنگری را همیشه نقد کرده‌ام—اینجاست که پیشرفت در این زمینه همیشه شدیدا منقطع بوده است. قرن بیستم را در نظر بگیرید؛ شکنجه در این قرن هم بازگشت و هم دوباره به عنوان یکی از منابع کسب قدرت سیاسی در روسیه‌ی لنینیستی یا آلمان نازی مطرح شد. پس  «الغای» شکنجه [از نظر تاریخی] چندان دوام نیاورده است. در همین روزگار ما شکنجه در [نظام‌هایی مانند] چین اجرا می شود و حتی ایالات متحده آمریکا به آن متهم است (بنگرید به اتفاقاتی که درعراق و در جاهایی مانند زندان ابوغریب اتفاق افتاد).

در آخر بحث به کتاب فلسفه‌ی زندگی گربه‌سان بازگردیم. چرا ایده‌های اصلی کتاب را حول مفهوم طبیعت گربه‌ها بنا کرده‌اید، و مهم‌ترین نکته کتاب برای مخاطب به نظر خودتان چیست؟

[برای انتخاب گربه‌ها هم دلایل فلسفی دارم و هم غیرفلسفی.] دلایل غیرفلسفی من آن است که ۳۰ سال با گربه‌ها زندگی کرده‌ام. آخرین گربه‌ای که داشتم درست قبل از پایان سال گذشته فوت کرد.

گربه‌ها، بیش از هر حیوان اهلی شده‌ی دیگری که در کنار انسان زندگی می‌کند، به همدمان‌شان این امکان را می‌دهند تا با نگاهی خارج از دنیای انسانی به اطراف‌ نگاه کنند. گربه ها انسان‌وار یا حتی نیمه انسان‌وار نیستند. (منظورم از نیمه انسان‌وار وضعیتی است که سگ‌ها یا حتی شاید اسب‌ها در راستای برآوردن خواسته‌های ما می‌شوند.) گربه‌ها خودشان باقی می‌مانند و دقیقاً به همین دلیل است که مایی که عاشق گربه هستیم گربه‌ها را دوست داریم. همدمان گربه نمی‌توانند انسان‌محورانه شخصیت خویش را برگربه‌ تحمیل کنند. شیوه‌ي باشندگی گربه‌ها با شیوه‌ي باشندگی انسان‌ها کلا متفاوت است و به ما نوعی پنجره [برای دیدن متفاوت جهان] می‌دهند. این برای من بسیار جذاب است.

و اما مهم‌ترین نکته کتاب برای مخاطب به نظر خودم:  اگر به روشی که [اکثر] انسان‌ها به دنبال شادی هستند به دنبال شادی‌تان نباشید، و بلکه فقط پی زندگی‌ای را بگیرید که جذاب‌ترین‌اش می‌یابیدش— و البته وقتی با مشکلات مواجه می‌شوید سربه طبیعت بگذارید— می‌توانید کمی شادتر باشید و بهتر بر مشکلات‌تان فائق شوید. قدری شبیه ذن [و مباحث آن در مورد حکمت فرزانگی] است. در بن‌مایه‌ی ذن مفهوم ذهن طبیعی وجود دارد. اگر با استادان واقعی ذن صحبت کنید [و داستان‌های آنها را خوانده باشید]، می‌گویند هرچیزی که نیاز دارید، همه‌اش، درذهن طبیعی شما هست. [اساتید ذن می‌گویند] مجبور نیستید به جای دیگری بروید و یا برای یک حالت روشنگری عجیب و غریب [و فراطبیعی و معجزه‌گون]، متفاوت از همه‌ي چیزهایی که قبلاً تجربه کرده‌اید تلاش کنید. از قضا اگر درجستجوی چنان چیزی باشید هرگز نخواهید یافت و زندگی خود را هدر خواهید داد.

[با الهام از استادان ذن می‌شود گفت] در فرهنگ مدرن این خطر و بیراهه وجود دارد که مردم را سوق دهد زندگی خود را در جستجوی چیزهایی که فکر می‌کنند آنها را خوشحال می‌کند تلف کنند. چیزهایی که بدان می‌رسند ولی لزوما خوشحال‌شان‌ نمی‌‌کند.

 

******

آنچه آمد برگردان مصاحبه‌ی اریک بین با جان گری، روشنفکر و فیلسوف انگلیسی معاصر، در سری مصاحبه‌های نشریه‌ی جی‌استور دیلی با روشنفکران صاحب ‌نام با مشخصات زیر است:

John Gray, December 6th 2020, Cats Can Teach Us about the Meaning of Life, Interviewer Eric Been, Jstor Daily.

 

 

 توضیح: این ترجمه پیشتر در آسو منتشر شده است.



[1] مثلا در این زمینه بنگرید به اندیشه و آثار هگل. مترجم

[2] این توصیه‌ آشکارا بر خلاف شیوه‌ی فیلسوفان اسکولاستیک مسلمان و مسیحی و یهودی چون ابن سینا، آکویناس و ابن‌میمون است که در مورد خدا مفهوم‌پردازی می‌کردند. مترجم.

[3] هرتسن معروف است که پدر سوسیالیسم روسی در قرن نوزدهم بوده. مترجم

[4] جوزف کنراد، نویسنده‌ی مورد بحث هم در دوره‌ي ادواردیان می‌زیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر