رضا براهنی، روشنفکر، شاعر و منتقد ادبی، ۵
فروردین ۱۴۰۱ در تورنتو درگذشت. براهنی کسی است که در مورد حرکت هویتطلب آذربایجان، و در کل به تعبیر خودش مسئلهي ملیتها،
اندیشه کرده بود و نوشته بود، آنهم نه الان و امروز، بلکه بیش از چهل سال قبل و
پیش از انقلاب ۱۳۵۷. در آثار نگاشته شده در مورد او البته بیشتر سهم و سبک پرنفوذ او در نظم
و نثر فارسی معاصر، و از جمله گرایش او به پسامدرنیسم ادبی، بحث و نقد شده است و
موضوع ملیتها/قومیتها و هویتهای غیرفارسزبان در جهانبینی او به صورت مستقل
چندان مورد بررسی قرار نگرفته است.
این یادداشت قرار است مقدمهای برای ورود به بحث در مورد براهنی از این منظر باشد، با این امید که در اینده نه چندان دور ابعاد مختلف اندیشههای او، از جمله موضوع قومیت و ملیت، موضوع نگارش مقالات آکادمیک قرار گیرند.
براهنی نمونه بارز یک اندیشمند سه زبانی بود. زبان مادریاش ترکی آذربایجانی بود، ولی در ادبیات فارسي یدطولایی داشت، در حد استادی، و از این جهت تاحدودی شبیه محمدحسین شهریار بود. تحصیلات دانشگاهی اش هم در ادبیات انگلیسی بود و مدتی، خصوصا در سالهای قبل از انقلاب، در آمریکای شمالی استاد دانشگاه بود.
در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد
براهنی که همواره شدیدا مخالف سلطنت بود، در ماههای آغازین پس از پیروزی انقلاب کتابی متتشر کرد با عنوان در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد (تهران: انتشارات کتاب زمان، چاپ اول: ۱۳۵۸)
او در این کتاب میکوشد به نوبهی خویش نوعی مبانی نظری برای انقلاب سیاسی-اجتماعی سالهای حوالی ۱۳۵۷، که در نظر براهنی قرار بوده انقلابی سوسیالیستی (البته از نوع ضداستالینیستی و دموکراتیک) باشد، فراهم کند. در «مقدمه» کتاب آمده: «انقلاب ایران، انقلابی است بسیار عمیق، وسیع و جالب. بررسی واقعی چنین انقلابی، کار یکی دو کتاب نمیتواند باشد. صدها کتاب باید درباره آن نوشته شود، و حتما نوشته خواهد شد. هیچ نویسندهای به تنهایی قادر به درک همه معضلات انقلاب ایران نیست. لازم است آرا مربوط به انقلاب ایران دقیقا غربال شود و در اختیار کلیه انقلابیون ایران گذاشته شود.» خواندن کتاب امروز با گذشتن ۴۳ سال از نگارش آن، خالی از لطف نیست، گرچه میشود گفت بخش مهمی از آرمانهای آن با قدرت گرفتن اسلامگرایان بعد از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ عملی نشدند.
در کتاب مسائل زیادی طرح شده و بخش مهمی از کتاب حاوی نقدهای جالب توجه نویسنده (که خودش در دل جریان چپ ایران بالیده بوده) بر عملکرد حزب توده و وابستگی آن به شوروی سابق است. نکات عمدتا همدلانهای هم در مورد عملکرد کانون نویسندگان که براهنی از اعضای هیئت موسس آن بود طرح شده است.
ما در ادامه این مقاله بر مسئله ملیتها در نگاه براهنی متمرکز میشویم، آنهم با تمرکز بر مقالهی «انقلاب ایران را چگونه میبینم» که در واقع اولین فصل کتاب است. این فصل در اصل بازنویسی شده «نامه به یک دوست» است که براهنی در بهمن ۱۳۵۶، «در جواب دوستی که در حدود یک سال بود با من مکاتبه داشت» و نظر او را به عنوان یک نویسنده فعال دربارهي «اوضاع ایران و مسائل مربوط به انقلاب پرسیده بود» نگاشته است. نویسنده در فصلهای دیگری از کتاب مزبور همچون فصل «حق تعیین سرنوشت برای خلقهای تحت ستم حقی است انقلابی» (ص. ۱۵۳ به بعد) به موضوع حقوق ملیتهای غیرفارس در ایران میپردازد که پرداختن بدان را به یادداشتی جداگانه موکول میکنیم.
نقد عملکرد حزب توده در ماجرای فرقهی دموکرات آذربایجان و کردستان
بخش عمدهی مقالهی «انقلاب ایران را چگونه میبینم» نقد عملکرد حزب توده ایران است، از جمله در مورد قضایای آذربایجان. براهنی مینویسد: «حزب توده موقعی نشان داد حزب اکثریت ستمدیده و مردم محروم ایران نیست که در مورد فرقه دموکرات به اکثریت آذربایجانی و کرد از پشت خنجر زد [و] منافع اکثریتهای مردم ایران را تابع اوامر کرملین کرد و در بیست و هشت مرداد دست روی دست گذاشت و به این ترتیب به آمال و آرزوها و درخواستهای مردم و نیازهای مشترک ستمدیدگان ایران پشت پا زد.» (ص. ۲۶)
او درادامه توضیح میدهد قوام و شاه در سرنگونی فرقهی پیشهوری به مردم آذربایجان وعدهي دروغین دادند: براساس «قرارداد قوام-سادچیکف» (و در واقع شاه-استالین) که در پانزدهم فروردین ۱۳۲۵ به امضا رسید قرار شد نیروهای ارتش سرخ ظرف یک ماه و نیم خاک ایران را تخلیه کنند (که انجام شد) و در عوض در مورد آذربایجان «چون امر داخلی ایران است ترتیب مسالمت آمیزی برای اصلاحات [تمرکززدایی؟] بر طبق قوانین موجود، و با روح خیرخواهی نسب به اهالی آذربایجان بین دولت و اهالی آذربایجان» داده شود (ص. ۲۶، پاورقی؛ به نقل از کتاب انقلاب و ملیت در ایران، صص. ۵۳-۵۲؛ نشریه خطر ۱۸ فروردین ۱۳۲۶). اتفاقی که در توضیح براهنی در عمل هرگز رخ نداد و برعکس سیاست آسیمیلاسیون دورهی رضاشاه در آذربایجان با قوت در دورهي فرزند او هم ادامه یافت و در نتیجه هیچ گونه حق خودگردانی، ولو محدود، به مردم آذربایجان و کردستان اداده نشد. به بیان دیگر حزب توده با رهبرانی چون احسان طبری، در ایام آذر ۱۳۲۵ تحت سیاست «حفظ صلح جهان» و «جلوگیری از جنگ برادرکشی» با اقدامات ارتش شاه در سرکوب آذربایجان همدلی نشان دادند. (پاورقی، صص. ۲۶-۲۵)
براهنی نتیجه میگیرد: «پس ترتیب شکست آذربایجان و بعد کردستان را استالین داده، و بعد حزب توده، یعنی حزب استالین ایران، بر آن صحه گذاشته است. خون قتل عام فداییان آذربایجان بر گردن حزب توده است.....اکنون هم که سرلشکر [تیمسار] قرنی مردم کردستان را درسنندج گلولهباران میکند، این حزب توده است که حاضر میشود به جمهوری اسلامی....رای موافق بدهد.» و باز تاکید میکند:«لابد اگر فردا آذربایجان برای کسب خودمختاری خود بپا خیزد، حزب توده، مثل سالهای ۲۵-۲۴ با دولت مرکزی ائتلاف خواهد کرد.» (همان) براهنی نام همهی اینها را میگذارد خیانت به تودههای ایران، تحت لوای حزب توده و میگوید حزب تودهی ایران «کشتار مردم کردستان عراق» بوسیلهی دولت مرکزی عراق را هم بهمین شیوه توجیه کرده است.
پس واضح است که براهنی، به عنوان یک آذربایجانی، در دعوای میان چپگرایان مرکزگرا با رهبری حزب توده، و چپگرایان هویتطلب ترک و کرد و عرب که علیه مرکزگرایی فعالیت میکردند، طرف دستهی دوم را میگرفت.
در ادامهي نقدش مینویسد: «در برنامه احزاب کمونیست، منجمله حزب توده ایران، مبارزه ملیتهای ستمزده، بهبعد از وقوع انقلاب حواله میشود. سرنا را از سر گشادش زدن یعنی همین. اگر به برنامه حزب توده نگاه کنید، میبینید که از اهمیت ملیتهای ستمزدهی ایران صحبت میکند، ولی حل مسئله را بهبعد از انقلاب وا میگذارد. انگار در قاموس سوسیالیسم انقلابی و دموکراسی سوسیالیستی، که عالیترین نوع دموکراسیها خواهد بود، میتوان انقلاب را از حرکت انقلابی و دموکراتیک ملیتهای ستمزده جدا کرد...حتی تعدادی از اشخاص روشنفکر هم که معمولا از آزادی در سطح معمول صحبت میکنند، حاضر نمیشوند از آزادیهای ملیتهای ستمزده صحبت کنند.... مثلا ارانی ترکزبان معتقد به نوعی ایران یکپارچه و یک شکل و با یک زبان واحد یعنی زبان فارسی بود و اعتقاد داشت که تکیه بر زبانهای ملیتهای مختلف در ایران به یکپارچگی ملی و فرهنگ ملی! لطمه میزند.»(ص. ۴۳)
براهنی ایدهي مرکزگرایانی چون ارانی را نادرست میداند، چراکه در نظر او از قضا سیاستهای همگونسازی و آسیمیلاسیون دولتی است که مانع یکپارچگی ملی است و نه برعکس: «با تحمیل زبان فارسی بر ترکان و کردان و بلوج و غیره نمیتوان به یکپارچگی دست یافت و فقط میتوان مانع رشد فرهنگهای مختلف ایران شد، همانطور که در شرایط حاضر روش نژادپرستانه دولت مانع رشد این فرهنگها در ایران شده است.» براهنی همچنین میگوید اعتقاد ارانی و سایر مرکزگرایان «بطور کامل با تعلیمات لنین دربارهی زبانها و فرهنگها و خودمختاری ملیتها و حق تعیین سرنوشت بوسیلهی خود آنان، حتی [حق] جدا شدن آنان از ملیتهای دیگر در صورت عدم رضایت از آنان، مباینت دارد.» بدون در نظر گرفتن حق خودمختاری و خودگردانی ملیتها، صحبت از دموکراسی و انقلاب سوسیالیستی لغو خواهد بود. (همان، ص. ۴۴)
نقد فارسی/فارسمحوری خلیل ملکی و احمد کسروی
در اینجاست که براهنی خلیل ملکی (از رهبران حزب توده در دههی بیست و از گروه ۵۳ نفر و بعدا موسس نیروی سوم) را نقد میکند و مینویسد خلیل ملکی هم اشتباه میکرد، چون با اینکه خودش ترک بود، وقتی از طرف حزب توده در دوران ماجرای فرقهي دموکرات در آذربایجان مامور شد، برای تبریزیها به فارسی سخنرانی میکرد: «آدم خود آذربایجانی باشد، سوسیالیست هم باشد، و برای ملیت خود [آنهم] در زمانی که آن ملیت برای حقوق ملی خود با حکومت مرکزی فارسیزبان مبارزه میکند، به فارسی، یعنی به زبانی که در آن زمان مورد نفرت ملیت آذربایجان است، سخنرانی بکند، دارد در واقع ریشههای خود را انکار میکند و از حقوق ملیت خود بهعمد، و معلوم نیست بهخاطر چهچیز، چشم میپوشد.» براهنی نتیجه میگیرد: «انگار نفرتی که حکومت مرکزی از ملیتهای تحت ستم ایران داشت بدل شده بود به بخشی از ذهن کسی که با خود آن حکومت مرکزی مخالف بود.» در نظر براهنی «ملکی اشتباه میکرد، ولی پیشهوری کاملا حق داشت.» (همان، ص.۴۵)
این از نقد روشنفکران و فعالین چپ مرکزگرا. براهنی در نقد کسروی به عنوان یک روشنفکر لیبرال ولی مرکزگرا در زمان خودش، برآمده از آذربایجان، مینویسد: «معلوم نیست که کسروی که تاریخ انقلاب مشروطیت و تاریخ هجده ساله [آذربایجان] را نوشته، و اثر زبان ملی آذربایجان [ترکی] را در رشد و تحرک انقلاب [مشروطه]—طوری که گاهی یک شعر ترکی همه را به هیجان در میآورد—در ایندو کتاب نشان داده، وقتی که از جامعه به فرهنگ میآید، و به عرصه زبانها وارد میشود و به نظریهپردازی میآغازد، چرا از زبان ملی خود به کلی قطع رابطه میکند و حتی بنوع خاصی از فارسی سره، فارسی پیش از اسلام و پیش از نفوذ اعراب و ترکان سر میسپرد.» براهنی میگوید کار کسروی در عمل ادامه و مقوم همان کاری شد که رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی «از نظر مرام آریایی و تحمیل آن بر همه از طریق فرهنگستان کذایی» بدان دست زدهاند و میزنند. (ص.۴۶) براهنی آریاییگرایی را به عنوان ایدئولوژی دوران پهلوی نقد میکند و کسروی را هم همسو با آن ایدئولوژی معرفی میکند. (باید اضافه کنیم که تحقیقات جدیدتر ایوان سیگل در مورد کسروی نشان میدهد رابطه این روشنفکر آذربایجانی با زبان ترکی پیچیدهتر از آنی است که معمولا تصور می شود و در نقد براهنی هم، بدون ارجاع مستقیم به آثار کسروی، منعکس شده است.)
در مجموع نقد براهنی بر فارس/فارسیمحوری دو جنبه دارد. یکی آنکه فارس/فارسیمحوری فرض میگیرد که فرهنگ فارسزبان و زبان فارسی بر فرهنگ و زبانهای سایر ملیتها «برتری دارد.» دوم آنکه حتی اگر فرهنگ فارسی را عمدهترین فرهنگی بدانیم که توسعهي آن برای ارتقا و توسعه ایران لازم است، «فرهنگ فارس حتی در اختیار تمام فارسیزبانان هم نیست تا چه رسد به صاحبان سایر زبانها.» پس اگر قرار باشد توسعه را از«صفر فرهنگی» شروع کرد، چه بهتر که به زبان خود مردم محلی غیرفارس باشد. اگر جمعیت ایران را در دههی پنجاه شمسی حدود ۳۰ تا ۳۵ میلیون فرض کنیم، «به حلق ده میلیون آذربایجانی و چهار میلیون کرد و سه چهار میلیون نفر سکنهی متعلق به ملیتهای غیرفارس دیگر، فروریختن زبان فارسی تا به امروز هیچ دردی را دوا نکرده است.» (براهنی، «انقلاب ایران را چگونه میبینم»، ص.۴۴)
در تمام کتاب براهنی آرمانگرایانه و از منظری مارکسیستی امیدوار است که ملیتهای غیرفارسزبان «حقوق دموکراتیک خود را از طریق سوسیالیسم» بدست آورند. او وعده میدهد: «انقلاب مسئلهی ملیتها را برای همیشه حل خواهد کرد و حقوق خودمختاری [خودگردانی] تمام ملیتها در منشور انقلاب سوسیالیستی محفوظ خواهد ماند و بدون شک بدان عمل هم خواهد شد. نژادپرستی را فقط یک حس بینالمللی کامل بین ملیتهای ایران از میان خواهد برد.» (همان، ص.۴۴) انقلابیگری خوشبینانه و باورمند به پیشرفت حتمی تاریخی که میدانیم با تحقق انقلاب ۱۳۵۷ محقق نشد و حتی از جهاتی عکس آن رخ داد و خود براهنی هم در سالهای پس از انقلاب بدان واقف بود و برای همین در دهههای پایانی عمرش دوباری جلای وطن کرد و ساکن کانادا شد.
براهنی در همان مقاله نشان میدهد نگاهی فرا دولت-ملتی و منطقهای به احقاق حقوق اتنیکی دارد. در مقایسه ایران و ترکیه و عراق مینویسد: «بافت و ساخت چندملیتی ایران، بیشباهت به بافت و ساخت چندملیتی کشورهای خاورمیانه و آسیای جنوبی نیست. ترکیه تعداد معتنابهی کرد دارد، عراق کشوری است دوملیتی [زمانی که براهنی این سطور را مینوشت نظام سیاسی عراق فدرال نشده بود]، لبنان و سوریه و افغانستان نیز همین وضع را دارند. پاکستان همین وضع را دارد.» او نتیجه میگیرد پس اگر در ایران بتوان فرمولی یافت که مشکل ملیتهای ایران را حل کند، بر کل بافت و ترکیب کشورهای خاورمیانه و آسیای جنوبی تاثیر خواهد داشت: «ایران امروز، عالم صغیری است از کل جهان، به به معنای فلسفی و مابعدالطبیعی آن، بلکه به معنای باقت بالقوه انقلابی آن که میتواند بدل به یک ساخت علمی انقلابی بشود.» (همان، صص. ۴۸-۴۶)
او با همین منطق «دادو ستد فرهنگی سالم بین تهران، تبریز و باکور در دوران مشروطیت و به دو زبان فارسی و ترکی» را یک الگو میداند که امروز هم لازم است احیا شود. (همان)
مقاله/نامهی مورد بحث با وعدهی نگارش کتابی دربارهي موضوع ملیتها تمام میشود که به نظر میرسد به همین کتاب در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد (۱۳۵۸) اشاره دارد: «دربارهي ملیتها آنچه نوشتهام دارد به صورت یک کتاب درمیآید. بهنظر من حساسترین مسئله انقلابی ایران مسئله اقلیتهاست، بدلیل اینکه درکش، بهعلت تبلیغات شدید دستگاه، حتی برای بسیاری از روشنفکران و حتی انقلابیون دشوار است. ولی چشمپوشی از آن نباید برای ما مقدور باشد. آخر حالا نگوییم و نخواهیم، پس کی میخواهیم بگوییم و بخواهیم؟» (ص.۵۲)[1]
البته براهنی در سالهای بعد از نگارش کتاب فوق در قالب مقالاتی باز به موضوع آذربایجان و قومیت/ملیتها پرداخت که پرداخت به آنها مجالی دیگر میطلبد.
با گذشت چهل و سه سال از نگارش کتاب در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد میبینیم هنوز کسانی مانند سالهای جوانی براهنی طرح مطلب در باب مطالبات قومیتها و ملیتها و جریانهای اجتماعی مربوط به ایشان را نابهنگام و نامتناسب با فضای سیاسی و اجتماعی ایران میدانند. همنوا با براهنی به ایشان پاسخ میدهیم اگر «حالا نگوییم و نخواهیم، پس کی میخواهیم بگوییم و بخواهیم؟ هدف و معنای زندگی ما در این درخواستها باید نهفته باشد.» (همان) البته اگر بخواهیم قدری خوشبین باشیم، امروز در مقایسه با چهل و اندی سال قبل فضای پرداختن به این موضوعات در میان نخبگان ایرانی و عامهی مردم بازتر شده است، حداقل تاحدودی و از جهاتی.
[1] رسم الخط براهنی در نقل قولها در مواردی ویرایش شده است. مثلا او همه جا «به» ها را چسبیده مینویسد (بعلت، بعمد..) ما جدا کردیم (به علت، به عمد...).
دوتا انتقاد به سخنان آقای براهنی:
پاسخحذف1) قضاوت نویسنده دربارهی خلیل ملکی کاملا غلط است. خلیل ملکی این قضیه را در خاطراتش توضیح داده. او به همان دلیلی آن زمان زبان سیاسی خود را به فارسی برگرداند که شیخ محمد خیابانی نیز این کار را کرد: برای اظهار پیوند با مابقی کشور ایران. شیخ محمد خیابانی بعد از این که ارتش عثمانی خاک شمال غرب ایران را اشغال کرد و ادعا کرد که میخواهد از «ملت ترک» حمایت کند (مشابه حملهی هیتلر به لهستان به بهانهی حقوق اقلیت آلمانی، یا حملهی پوتین به اکراین به بهانهی حقوق اقلیت روس)، شیخ محمد خیابانی در حزب دموکرات تصویب کرد که بعد از این در تبریز، اعضای حزب موظف هستند که منحصراً به زبان فارسی صحبت کنند تا از قوای اشغالگر عثمانی اظهار برائت کنند. کسروی مینویسد که وقتی این مصوبه در جلسهی سران حزب در تبریز مطرح شد، بلافاصله همهی آن افراد که تبریزی بودند ناگهان «گفتارها همه به فارسی درآمد» انگار که اصلا فارس هستند! یعنی تا این حد هم جدی بودند.
خلیل ملکی هم در خاطرات خودش که چاپ شده همین را توضیح میدهد که چون به نظر او پیشهوری و دیگران با ارتش اشغالگر شوروی همکاری کرده بودند، موظف بوده که حساب خود را از آنان جدا کند. ملکی همکاریِ آنان با ارتش اشغالگر را مصداق خیانت میشمرد و این قضاوتی است که تقریبا تمام جریانات سیاسی عضو جبههی ملی داشتند.
خلیل ملکی و مهدی بازرگان، دو روشنفکر برجستهی جبههی ملی اول، هردو تبریزی، بودند. اولی سوسیالیست و دومی لیبرال، اولی بنیانگذار اولین و وسیعترین سازمان سوسیالیستِ غیرکمونیست و مخالف شوروی (نیروی سوم اولین حزب سوسیالیست ایرانی بود که صریحا ضداستالین بود) و دومی موسس اولین حزب لیبرال مذهبی. ولی در این که هردو همکاری با ارتش اشغالگر را خیانت میشمردند، با مابقیِ اعضای جبهه یکسان بودند. بنابراین قضاوت صحیح این است که «ملکی حق داشت و پیشهوری اشتباه کرد».
احزاب مختلفی عضو جبههی ملی بودند شامل حزب ایران، نهضت آزادی، نیروی سوم، حزب ملت ایران (داریوش فروهر) و... که در هریک از اینها بیش از یکسوم اعضا بلکه شاید حتی در برخیشان نیمی از اعضا همه ترکان آذربایجانی بودند که در بیرون از جلسات حزب به ترکی صحبت میکردند. نقل کردهاند که مهدی بازرگان زمان برگزاری کنگرهی جبههی ملی، با اعضای آذربایجانیِ جبهه مانند اصغر پارسا و دیگران به ترکی صحبت میکرده ولی همین که وارد ساختمان جبههی ملی میشدند همین افراد زبانشان به فارسی مبدل میشده و بازرگان فقط یک بار وقتی دیده اعضای جبهه با طرح او مخالف هستند ولی او بر طرح خودش اصرار دارد، به شوخی در کنگره گفته «بودور کی واردور» (=همینه که هست) یعنی من عقبنشینی از موضع خودم نمیکنم! از خلیل ملکی هم به تفاریق نقل شده است (بسیاری از اعضای نیروی سوم از جمله داریوش آشوری در جوانی، امیر پیشداد و دیگران نقل کردهاند) که ملکی با اعضای آذربایجانی در خانه یا در دیدارهای بیرون حزبی به ترکی صحبت میکرده ولی در جلسات رسمی حزب فقط به فارسی.
به طور کلی بیش از یکسوم اعضای احزابِ جبههی ملی ترکان آذربایجانی بودند و تمام این افراد اصرار داشتند که در جلسات رسمی باید فقط به فارسی صحبت شود. آیا ما باید آنان را ملامت کنیم؟ فکر نمیکنم. چون در آن زمان در ذهن ایشان چنین نقش بسته بود که پیشهوری یک پیوندِ نامبارک و نامیمون بین زبان ترکی و ارتش اشغالگر شوروی ایجاد کرده. در نتیجه استفاده از زبان ترکی در ذهن ایشان بلافاصله به باز کردن پای شوروی به خاک ایران ترجمه میشد و وحشت به جانشان میانداخت. بیگمان اگر پیشهوری زیر سایهی ارتش شوروی حکومت خودمختار ترکیزبان ایجاد نمیکرد، در ذهن آنان چنین پیوندی شکل نمیگرفت.
ادامهی کامنت قبل: انتقاد دوم به سخنان آقای براهنی:
پاسخحذف2) دوران اوج فعالیت سیاسی و روشنفکریِ خلیل ملکی مربوط به دهههای سی و چهل است و امروز جسد همهی او در خاک متلاشی شده است. هدف تمجید یا ملامتِ کسانی که چنددهه است مُردهاند نیست. با این همه میتوان تخیل کرد که شاید کار به نحو دیگری میتوانست پیش برود. اگر اعضای آذربایجانیِ جبههی ملی قدری هوشمندی سیاسیِ بیشتری میداشتند، میتوانستند با به راه انداختنِ یک پروپاگاندای سیاسی، نه تنها پیوند زبان ترکی و ارتش شوروی که از زمان پیشهوری شکل گرفته بود را از بین ببرند بلکه سلاحِ زبان ترکی را از دست مارکسیستهای استالینیست و طرفدار شوروی نیز بگیرند. ولی متوجه نشدند و در عوض برای آن که حساب خود را از آنان جدا کنند، زبان ترکی را در جلسات رسمیِ خود سهطلاقه کردند. این کارشان خیلی اشتباه بود.
این هنر را هم محمدرضاشاه و هم نظام اسلامی از خود نشان دادند. محمدرضاشاه در سال 1341 تمام شعارهای جبههی ملی را از جبههی ملی سرقت کرد (از جمله حق رأی زنان و اصلاحات ارضی و موازنهی منفی در سیاست خارجی) و با طرح انقلاب سفید، به اسم خودش درآورد و از همان شعارها یک چماق ساخت و برسر جبهه کوبید به طوری که جبهه در سال 1342 به ورشکستگی سیاسی رسید و سال بعد زیر سرکوب ساواک منحل شد (تا سال 1356 که دوباره احیا شد که داستان انقلاب است).
نظام جمهوری اسلامی هم همین کار را کرد. در سال 1358 مارکسیستها دائما ادعا میکردند که روحانیت مزدور آمریکا است و خودشان را ضدآمریکایی نشان میدادند و آن زمان در جوِ چپِ جامعه، ضدآمریکایی بودن نوعی نشانِ آزادیخواه بودن بود. روحانیت همین آمریکاستیزی را از مارکسیستها گرفت و با اشغال سفارت، آن را کاملا متعلق به خودش نشان داد و چنان قاطعانه مبارزه علیه امپریالیسم را در پیش گرفت که مارکسیستها همه خلع سلاح شدند و بزرگترین حربهای که علیه نظام داشتند را از دست دادند یعنی دیگر در تبلیغات سیاسیِ خود نمیتوانستند بگویند که روحانیت مزدور آمریکا است زیرا روحانیت نشان داد که از آنان هم ضدامپریالیستتر و استکبارستیزتر است. بعد روحانیت از همین حربه استفاده کرد و یک چماق ساخت و برسر همان مارکسیستها کوبید!
اعضای آذربایجانیِ احزاب جبههی ملی وزن و قدرت زیادی در جبهه داشتند. اینان اگر هوشمندی سیاسی میداشتند، باید حربهی زبان ترکی را از آنان میگرفتند. این طوری اولاً انحصارِ این حربه در دستِ مارکسیستهای طرفدار شوروی را میشکستند، ثانیا خیلی از مردم بودند که همزمان مخالف شوروی (و مخالف پیشهوری) و از طرفی طرفدار حقوق فرهنگی-زبانی بودند. به راحتی این افراد را میشد جذب جبههی ملی ایران کرد. اگر این اتفاق میافتاد، مارکسیسم برای همیشه در ترکیدوستانِ آذربایجان جذابیتش را از دست میداد. دیگر این که جبههی ملی قدرتی در جامعه پیدا میکرد که چه بسا دستگاه سلطنت نمیتوانست آن را سرکوب کند. از همهی اینها مهمتر، ناسیونالیسمِ ایران همان مدل دیگ جوشان میشد یعنی زبان ترکی نه به عنوان زبان یک اقلیت بلکه یک زبان ناسیونال شمرده میشد. اگر جبهه هوشمندی سیاسی میداشت و این پروپاگاندا را به راه میانداخت، اولا آن زمان یک پیروزیِ استراتژیک علیه نیروهای طرفدار شوروی در آذربایجان مییافت، ثانیا امروز قبح این مسائل ریخته شده بود. ولی چون قبح این مسائل ریخته نشد، امروز در جریانات ناسیونالیستِ ترک آذربایجانی میبینیم که شعارهای زبانی کاملا به جداییطلبی (خواه رقیق از نوع فدرالیسم و خواه قوی از نوع استقلالطلبیِ چهرگانی و امثال او) پیوند خورده است.
این صرفا یک عبرت است. وگرنه تمام اعضای جبهه از جمله روشنفکرانِ آذربایجانیِ آن مانند مهدی بازرگان و خلیل ملکی امروز دهههاست که از دنیا رفتهاند و ثانیا قابل ملامت هم نیستند زیرا اولا انسانهای نیکی بودند و هرکار که از دستشان بر میآمده برای خدمت به مردم ایران انجام دادند و ثانیا اگر آنان زبان ترکی را مسکوت گذاردند و نادیدهاش گرفتند به خاطر ترسشان از شوروی بود.
با تشکر.
یک تذکر ابهامزدا برای خوانندگانِ کامنتهای بالا:
پاسخحذفدر عبارتِ «قضاوت نویسنده دربارهی خلیل ملکی کاملا غلط است»، مراد از «نویسنده» همانا نویسندهی کتاب است یعنی آقای رضا براهنیِ مرحوم. چنان که در ابتدای کامنت هم گفته شد «دوتا انتقاد به سخنان آقای براهنی».
مراد از «نویسنده» بدون تردید نویسندهی مقاله یعنی آقای میثم بادامچی نمیتواند باشد، بنابر دو دلیلِ واضح و بدیهی:
1) کامنتِ ما تماما معطوف به سخنان رضا براهنی بود و هیچ اشارهای ولو نامستقیم یا گذرا به سخنان آقای بادامچی در هیچ جای دو کامنتِ بالا نشده است.
2) آقای بادامچی خودش هیچ قضاوتی نسبت به خلیل ملکی ابراز نکرده که اکنون بخواهیم آن را مشمول داوری قرار بدهیم و ادعا کنیم که قضاوتش غلط است یا صحیح است.
این نکته ازین رو آمد که گاهی مرجع ضمیر یا اسامی صفتِ جایگزین اسم شخص میشوند میتواند ابهام داشته باشد و رفع ابهام از این موارد برای شفافسازیِ متن یک اصل ضروری است.
همچنین یک خطا در کامنت دوم رخ داد: کامنت دوم به اشتباه «انتقاد به رضا براهنی» خوانده شد. کامنت دوم کلا یک گمانهزنی بود و نوعی عبرت که اگرچه به این مسئلهی مطرح شده در سخنان آقای براهنی مرتبط است ولی مستقیما به ایشان مربوط نیست و در نتیجه نمیتواند انتقادی به او باشد.
عذر ما این است که کامنتها یکنفس تحریر شدند و بدون بازخوانی برای انتشار ارسال شدند. اگر یک بار بازخوانی میشد این موارد اصلاح میگردید.
با تشکر
درود بر شما. ممنونم از خواندن دقیق مطلب و کامنت موشکافانه.
حذف