۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

ملی‌گرایی اقلیت‌ها و بحران مدرنیته


  گذاری در اینترنت نشان می‌دهد که در چند سال اخیر ملی‌گرایی‌های منتسب به اقلیت‌های قومی، رشدی سریع در ایران داشته است. در این میان به‌طور مشخص می‌توان از رشد ملی‌گرایی‌های ترکی و عربی یاد کرد.

این مسئله چندان از سوی روشنفکران ایرانی جدی گرفته نشده و به خصوص کوششی از سوی آنان برای تبیین این پدیده بر اساس اصول جامعه‌شناختی صورت نگرفته است. این نوشته را که به مناسبت روز جهانی زبان مادری (۲۱ فوریه) منتشر می‌شود، می‌توان مقدمه‌ای برای کوششی وسیع تر برای تبیین جامعه‌شناسانه این موضوع مهم و مورد غفلت- از دیدگاه نویسنده- دانست.

ایده اصلی مقاله «ملی‌گرایی اقلیت‌ها، بحران مدرنیته و زبان مادری» آن است که ظهور پدیده ملی‌گرایی اقلیت‌ها در فضای اجتماعی و سیاسی ایران بیش از هرچیزی نشان از نوعی بحران در مدرنیته ایرانی دارد که اگر برای آن چاره‌جویی نشود و بر اساس دستاوردهای علوم انسانی جدید، نسبت به آن واکنش مناسب نشان داده نشود، می‌تواند عواقب نامطلوبی برای آینده سیاسی و اجتماعی ایران و تمامیت ارضی آن داشته باشد.

دخالت دولت‌های خارجی- موثر، ولی ناکافی

در میان ایرانیان و حتی طبقه روشنفکر، رایج است که ظهور پدیده ملی‌گرایی قومیت‌ها یا‌‌ همان هویت‌طلبی را بر اساس دخالت دولت‌های خارجی دشمن ایران و نیز همسایگان در امور داخلی ایران توضیح دهند. وجود چنین دخالتی گرچه در مواردی غیر قابل انکار است، ولی هرگز به تنهایی نمی‌تواند ظهور جدی پدیده ملی‌گرایی اقلیت‌ها را در ایران توضیح دهد.

اقتصاد مرکزگرا در ایران نابرابری میان مرکز و پیرامون پدید آورده است و چون اکثر اقوام غیر فارسی زبان در ایران، در مناطق مرزی این کشور زندگی می‌کنند، این نارضایتی در زمینه ظهور ملی‌گرایی اقوام هم تاثیر بارزی داشته است. پر شدن این شکاف البته به نوبه خود محتاج برقراری یک دولت مردم‌سالار و نظام دموکراتیک در ایران است که در آن حکومت به علوم انسانی جدید و علم اقتصاد بها دهد.
می‌توان به درستی تصور کرد همانگونه که جمهوری اسلامی، شیعیان لبنان یا مذهبیون جمهوری آذربایجان را پتانسیلی برای اهداف سیاسی خویش تصور می‌کند، همسایه شمالی ایران یعنی جمهوری آذربایجان هم، جمعیت فوق‌العاده زیاد ترکان آذری در ایران را گاهی پتانسیلی برای برخی شیطنت‌های غیرمستقیم یا مستقیم ببیند. با این حال اگر عاملی در خود یک مملکت از نظر جامعه‌شناختی زمینه مساعد برای رشد نداشته باشد، هرقدر هم دولت‌های خارجی یا احیاناً دشمنان بکوشند، چندان رشد نخواهد کرد. برعکس ملی‌گرایی اقلیت‌ها در سال‌های اخیر رشدی فرا‌تر از تصور داشته است. ظهور جدی این نوع ملی‌گرایی که گاهی سر در جدایی‌طلبی نیز می‌گذارد، در کنار سایر عوامل می‌تواند نشان از وجود نوعی بحران در مدرنیته ایرانی داشته باشد که روشنفکران ایرانی را بر آن می‌دارد که مفهوم تجدد ایرانی را از شکل رضاشاهی و نیمه اول قرن بیستمی آن درآورند و آن را به صورت جدی و بر اساس آخرین دستاوردهای علوم انسانی دنیا از نو تعریف کنند. این مسئله البته پروژه‌ای کلان است که افراد مختلفی باید هریک سهمی در آن ایفا کنند. پیرو آنچه نگارنده به‌تازگی در مقاله «و طرحی نو دراندازیم: برنامه‌‌‌ پژوهشی مطالعات آذربایجان» بدان اشاره کرده است، این مسئله را می‌توان بخشی از «برنامه پژوهشی آذربایجان» دانست.

ملی‌گرایی همچون واکنشی در برابر حس تحقیر و تبعیض

تحقیقات آیزیا برلین در مورد ریشه‌های رمانتیسیسم و ملی‌گرایی یکی از بهترین تحقیقات انجام شده در این زمینه است. برلین در گفت‌وگویی که با رامین جهانبگلو انجام داده (که در عمل خلاصه‌ای از نکاتی است که در آثار دیگرش به طور مبسوط بدان‌ها پرداخته) [۱] می‌گوید ملی‌گرایی وقتی در میان قومی یا ملیتی رشد می‌کند که آن قوم یا ملیت احساس تحقیر در برابر قومی دیگر را حس کرده باشد.

پیرو تحلیل برلین، ظهور ملی‌گرایی‌های اقلیت‌های ترک و کرد و عرب را در ایران در سال‌های اخیر باید نتیجه نوعی تبعیض و مورد تحقیر واقع شدن این اقوام در برابر مرکزنشینان، و خصوصاً تهرانی‌ها دانست. شاید بتوان ریشه‌های این حس تحقیرشدگی یا مورد ظلم واقع شدن را در سه عامل «زبان»، «تاریخ» و «اقتصاد» خلاصه کرد [۲] و درنتیجه امیدوار بود که اگر نابرابری‌ها در این سه زمینه حل شوند، شکاف مرکز- پیرامون، یا آنچه را در این مقاله بحران مدرنیته ایرانی می‌نامیم، به شکل جدی تقلیل یابد.

اقتصاد مرکزگرا در ایران نابرابری میان مرکز و پیرامون پدید آورده است و چون اکثر اقوام غیر فارس زبان در ایران، در مناطق مرزی این کشور زندگی می‌کنند، این نارضایتی در زمینه ظهور ملی‌گرایی اقوام هم تاثیر بارزی داشته است. پر شدن این شکاف البته به نوبه خود محتاج برقراری یک دولت مردم‌سالار و نظام دموکراتیک در ایران است که در آن حکومت به علوم انسانی جدید و علم اقتصاد بها دهد و از اقتصاددانانی که در این زمینه‌ها خبره هستند، برای پرکردن شکاف اقتصادی شکل گرفته میان مرکز و پیرامون سود جوید. در مورد شکاف مرکز-‌ پیرامون در زمینه مسائل اقتصادی و تاثیر آن در ناکام بودن مدرنیته ایرانی می‌توان تبریز را مثال زد.

شکاف میان مناطق پیرامونی و مرزی ایران با تهران یا مرکز از نظر اقتصادی، به نوبه خود زمینه رشد ملی‌گرایی‌های قومی دارای نیروی گریز از مرکز را ایجاد می‌کند. خصوصاً اینکه در مرزهای مجاور هریک از قومیت‌های غیرفارس زبان در ایران معمولاً کشورهایی قرار دارند که مردمانشان با وجود همزبان بودن با مردم آن منطقه، از نظر اقتصادی در وضعیت بهتری قرار دارند (آذربایجان و ترکیه در مورد آذربایجان ایران) و مقایسه میان وضعیت اقتصادی این مناطق با آن کشور‌ها خواه‌ناخواه تا حدی بر احساس تبعیض دامن می‌زند.
بازار تبریز در دوران مشروطه یکی از غنی‌ترین مراکز اقتصادی ایران (مهم‌ترین مرکز اقتصادی ایران بعد از تهران یا حتی جلو‌تر از آن) بود و به همین سبب تبریز و آذربایجان با رغبت توانستند با پشتیبانی اقتصادی و فرهنگی خویش از حرکت مشروطه‌خواهی سهم مهمی در پیروزی این جنبش و در نتیجه در برقرار کردن حکومت مدرن در ایران داشته باشند. به باور بسیاری از مردم تبریز این شهر در هشتاد سال گذشته (یعنی پس از برقرار شدن حکومت مدرن در ایران) به اندازه تهران از نظر اقتصادی رشد نکرده است و امروز هم می‌بینیم که اقتصاد آذربایجان (با وضعیت اقتصادی ترکان بازار تهران اشتباه نشود) جایگاهی را که در دوران انقلاب مشروطه داشت، در سیستم اقتصادی ایران ندارد.

 وضعیت کردستان، یا بلوچستان و یا خوزستان احتمالاً بسیار بد‌تر از آذربایجان است. این شکاف میان مناطق پیرامونی و مرزی ایران با تهران یا مرکز از نظر اقتصادی، به نوبه خود زمینه رشد ملی‌گرایی‌های قومی دارای نیروی گریز از مرکز را ایجاد می‌کند. خصوصاً اینکه در مرزهای مجاور هریک از قومیت‌های غیر فارسی زبان در ایران معمولاً کشورهایی قرار دارند که مردمانشان با وجود همزبان بودن با مردم آن منطقه، از نظر اقتصادی در وضعیت بهتری قرار دارند (آذربایجان و ترکیه در مورد آذربایجان ایران) و مقایسه میان وضعیت اقتصادی این مناطق با آن کشور‌ها خواه‌ناخواه تا حدی بر احساس تبعیض دامن می‌زند.

مسئله دومی که در ایران، در میان اقوام نیروی گزیز از مرکز ایجاد کرده و زمینه رشد ملی‌گرایی‌های اقلیت شده است، مسئله جایگاه نوشتاری زبان‌های غیر فارسی (خصوصاً ترکی و کردی) در کشور است. می‌توان ادعا کرد اینکه یک زبان از حالت شفاهی دربیاید و جایگاه نوشتاری و رسمی یا نیمه رسمی در کشوری پیدا کند، بسیار در عزت نفس قومی که به آن زبان سخن می‌گویند، و در پاسداشت میراث فکری و ادبی آن مهم و موثر است. برعکس اگر زبانی در مقایسه با زبان رسمی صرفاً حالت شفاهی داشته باشد، باعث کم شدن حس غرور و عزت قومی می‌شود که بدان سخن می‌گوید. در واقع یکی از فرق‌های مهم جوامع روستایی با جوامع شهری در آن است که در اولی زبان صرفاً حالت شفاهی و مکالمه‌ای دارد و وارد نوشتار و سیستم آموزش و پرورش نشده است.

بر این اساس وقتی آموزش نوشتاری زبان‌های ترکی و کردی (به عنوان مثال) در مدارس ایران وجود نداشته باشد و نشر کتاب در این زبان‌ها با محدودیت‌های مختلف روبه‌رو باشد، در عمل به تبعیض میان این اقوام و فارس زبان‌ها دامن زده شده است. به نظر می‌‌رسد برای غلبه بر این مشکل باید در کنار فارسی که زبان مشترک کشور است، و آموزش آن متضمن حفظ وحدت و تمامیت ارضی ایران (و در نتیجه لازم و اجباری)، زبان‌های غیر فارسی عمده اقوام ایرانی در مدارس تدریس شوند، و تدریس به شکل دوزبانه در زبان فارسی و یکی از آن زبان‌ها انجام شود. این مدل باید لااقل در مناطقی که اقوام در آن‌ها در اکثریت‌اند، صورت پذیرد.

وقتی آموزش نوشتاری زبان‌های ترکی و کردی (به عنوان مثال) در مدارس ایران وجود نداشته باشد و نشر کتاب در این زبان‌ها با محدودیت‌های مختلف روبه‌رو باشد، در عمل به تبعیض میان این اقوام و فارس‌زبان‌ها دامن زده شده است. به نظر می‌‌رسد برای غلبه بر این مشکل باید در کنار فارسی که زبان مشترک کشور است، و آموزش آن متضمن حفظ وحدت و تمامیت ارضی ایران (و در نتیجه لازم و اجباری)، زبان‌های غیر فارسی عمده اقوام ایرانی در مدارس تدریس شوند.
از دوران مشروطه به این سو که ایران به تبع از اروپا مدل دولت- ملت را برای متجدد شدن برگزید، زبان‌های غیر فارسی اقوام (مانند تمام دولت- ملت‌های دنیا) هیچ جایگاهی در اداره رسمی کشور یا سیستم آموزش و پروش نداشتند. در ایران پس از انقلاب هم هیچگاه اصل ۱۵ قانون اساسی که در آن اجازه تدریس زبان اقوام در مدارس داده شده، ضمانت اجرایی نداشته است. برای غلبه بر این مشکل به نظر می‌رسد باید ترس‌ها را کنار گذاشت، و با مسئله زبان به‌جای برخورد امنیتی برخورد فرهنگی کرد، و در گسترش و تقویت زبان‌های اقوام به صورت نوشتاری کوشید، تاجایی که این زبان‌ها هم به‌تدریج به نوبه خود حامل اندیشه علمی و فلسفی شوند، یعنی رشد کنند و امروزی شوند. البته که این کار محتاج برنامه‌ریزی بلندمدت و عالمانه و آموختن از تجربه‌های دنیا در این زمینه است.

سوم آنکه ظهور ملی‌گرایی‌های غیر فارس‌زبان گریز از مرکز را می‌توان به ناهنجاری تاریخ کلاسیک ایران، خصوصاً آنچه در کتاب‌های تاریخ و ادبیات مدارس تدریس می‌شود، مربوط دانست. برای غلبه بر این مشکل با ایجاد حس احترام نسبت به اقوام غیر فارس زبان ضرورت دارد که این تاریخ‌ها بازنگری شوند و به کل از نو نوشته شوند. در تاریخ‌نگاری کلاسیک ایرانی، خصوصاً در شکل عامیانه و شوونیستی آن، ترک‌ها مهاجم و بیگانه‌اند و ورود آن‌ها به ایران یکی از عوامل جدی عقب‌ماندگی و انحطاط فکری این کشور است، کرد‌ها یا بلوچ‌ها یا گیلک‌ها یا ازشان خبری نیست یا اگر هستند در درجه‌های ضعیفی از اهمیت‌اند، و عرب‌ها قومی پست و بدوی و ورودشان عامل بدبختی ایران محسوب می‌شود.

این مسئله حس تبعیض و تحقیر در اقوام ایجاد می‌کند و باید اصلاح شود. تاریخی که در گفتمان‌های رسمی بدان اتکا می‌شود، باید به گونه‌ای بازنویسی شود که در قومیت‌ها حس غرور و افتخار (و نه سرافکندگی و شرم) از هویت خود ایجاد کند و روی تکثر گشوده باشد. این البته پروژه‌ای است که ابتدا باید ایران‌شناسان و تاریخدانان بدان همت گمارند، تا در مرحله بعدی وارد افکار عامه نیز شود.

لزوم اصلاح معنای مدرن بودن در فرهنگ عامه ایرانی

گویا از دوران رضا شاه به بعد مدرن بودن مساوی عضویت در طبقه متوسط ساکن شمال تهران تعریف شده است و اینکه مردم فارسی را با لهجه تهرانی صحبت کنند.

تاریخی که در گفتمان‌های رسمی بدان اتکا می‌شود، باید به گونه‌ای بازنویسی شود که در قومیت‌ها حس غرور و افتخار (و نه سرافکندگی و شرم) از هویت خود ایجاد کند و روی تکثر گشوده باشد. این البته پروژه‌ای است که ابتدا باید ایران‌شناسان و تاریخدانان بدان همت گمارند، تا در مرحله بعدی وارد در افکار عامه نیز شود.
در دوره پهلوی (که عقبه آن در طبقه متوسط دوران جمهوری اسلامی امروز هم زنده است) صحبت کردن به زبان فارسی با لهجه تهرانی و داشتن سبک زندگی خاص شمال تهرانی گویا معیاری شد برای مدرن بودن در میان عامه. احتمالاً از آن دوران است که اگر مثلاً فارسی را با لهجه ترکی صحبت کند، به او به عنوان روستایی و غیر مدرن نگاه می‌شود و احیاناً مورد تمسخر قرار می‌گیرد. چنان که از تاریخ سروده شدن شعر «الا تهرانیای» شهریار می‌توان حدس زد از‌‌ همان دوران است که مسخره کردن یا حقیر دیدن غیر فارس زبان‌ها در تهران، و نیز جوک‌های قومیتی، رواج داده شده است. بر این اساس مدرنیته دوران پهلوی، با همه برخی مزایایی که برای ایران داشته، بسیار ناموزون بوده، و نوعی حس تحقیر را در میان قومیت‌های غیر فارس زبان ایران ایجاد کرده است. این حس تحقیر و تبعیض تا امروز هم در بسیاری موارد بازتولید می‌شود و ادامه می‌یابد.

شاید چون درباریان و خانواده شاه در کاخ‌های شمال تهران که آب و هوایش خوش بود می‌زیستند، نوعی پیوند عوامانه در فرهنگ عامه ایرانی میان مدرن بودن و شمال شهر تهرانی بودن برقرار شد. از قضا این مفهوم از تهرانی بودن ربطی به زندگی سنتی بسیاری از مردم تهران، مثلاً مردم بومی منطقه شمیرانات ندارد که در آغاز دوران جدید زندگی آن‌ها هم به عنوان مثال تفاوتی جدی با زندگی روستایی در روستاهای آذربایجان یا فارس نداشته است. بروز ملی‌گرایی‌های اقلیت‌ها (ترک و کرد و عرب...) در ایران نشان می‌دهد تعریفی از مدرنیته که در دوران پهلوی از سوی رسانه‌ها و مجلات و سینما و تلویزیون در میان مردم رواج داده ‌شد، و در آن مفهوم دختر یا پسر «شمال تهرانی بودن» به عنوان معیاری برای مدرن بودن ضرب زده شد، امروز دچار بحران جدی شده است و به خوبی نشان داده با تکثر قومی و زبانی و فرهنگی در ایران ناسازگار است. این مفهوم عامیانه از تجدد باید با مفهومی فلسفی از آن، به عنوان مثال آن چیزی که مصطفی ملکیان در نظریه عقلانیت و معنویت از آن دفاع می‌کند، جایگزین شود. بگذارید بکوشیم براین اساس یکی از علل اصلی محبوبیت ملی‌گرایی ترکی در آذربایجان ایران را توضیح دهیم.

فردی را در نظر بگیرید که در یکی از روستاهای آذربایجان از پدرومادری ترک‌زبان به دنیا می‌آید و زبان مادری‌اش ترکی است. همین فرد وقتی بزرگ می‌شود و به سن جوانی می‌رسد، چون زبان مادری‌اش ترکی است، به طور طبیعی هرقدر هم تلاش کند مشکل است فارسی را با لهجه شمال تهران صحبت کند (همانطور که کسی که در منطقه‌ای فارس‌نشین به دنیا بیاید، یادگرفتن زبان ترکی با لهجه درست برای او مشکل‌تر از یک کودک آذربایجانی است). به علاوه در نظر بگیرید که به رسمیت شناخته شدن (آنچه فلاسفه سیاسی چون چارلز تیلور recognition مطرح می‌کنند) برای یک جوان و در کل هر فرد انسانی بسیار مهم است. فرهنگ عامیانه ایران امروز از جوان شهرستانی آذربایجانی می‌خواهد برای مدرن شناخته شدن (و درنتیجه بهره‌برداری از مزایای آن چون دوست دختر داشتن) و در نتیجه مورد احترام اجتماعی واقع شدن و مسخره نشدن، فارسی را با لهجه تهرانی صحبت کند. جوان آذربایجانی (مانند اکثر جوان‌های دیگر ایران) در روزگار کنونی عطش مدرن بودن و بهره‌مندی از فواید آن را دارد. حال در نظر بگیرید که به عنوان رقیبی برای ملی‌گرایی ایرانی، به واسطه برخی رسانه‌ها (اینترنت، کانال‌های ماهواره‌ای) رقیبی وجود دارد به عنوان ملی‌گرایی ترکی آذری که به شما که مثلاً ترک روستایی در مرند یا اهر هستید می‌گوید تو بدون اینکه یک کلمه فارسی بلد باشی می‌توانی کاملا مدرن باشی، یعنی دوست دختر داشته باشی، مورد احترام باشی، و غیره (یعنی بسیط‌ترین مزایای مدرن بودن در فرهنگ امروز) و با این حال این فارس‌ها تو را از حقوق زبانی‌ات محروم کرده‌اند. این رقیب محتملاً به جوان آذربایجانی می‌گوید: «بیا به دامان من که حق تو را از این اشغالگرایان فارس بگیرم». در تحلیل جامعه‌شناختی ما هیچ بعید نیست این جایگزین به مذاق جوان ترک آذربایجانی که ایران تنها در صورت‌بندی شوونیستی و ضد تکثر آن، یا در شکل حکومت دینی‌دارای بحران مشروعیت، برای او تعریف شده است، خوش بیاید و در نتیجه او جذب ملی‌گرایی ترکی آذری شود (که در جمهوری آذربایجان پس از فروپاشی شوروی ایدئولوژی رسمی حکومت است [۳]). به نظر می‌ رسد از نظر جامعه‌شناختی، این یکی از رازهای گسترش گرایش‌های جدایی‌طلب در میان جوانان ترک آذری در ایران است. کافی است سری به اینترنت بزنیم و بکوشیم بر اساس شواهدی که از شبکه‌های مجازی به دست می‌آوریم، نظریه‌ خود را تست کنیم.

به نظر می‌رسد تنها راه حل غلبه بر این مشکل بازتعریف معنای مدرنیته در ایران به شکلی کاملاً جدید و فلسفی (مدرنیته مساوی تعقل، و جرئت در به کارگیری خرد خویش)، و شکستن اسطوره غلط مدرن مساوی تهرانی بودن یا فارس بودن در میان عامه مردم ایران است. باید فضای اجتماعی و سیاسی ایران را به گونه‌ای تغییر داد که جوان ترک، کرد، عرب، بلوچ و گیلک، از ترک یا کرد یا عرب و گیلک بودن خود احساسن غرور کند، و هیچ تضادی میان این هویت‌ها و ایرانی بودن خویش حس نکند و میان این‌ها همبستگی حس کند. این کار صورت نمی‌پذیرد، مگر آنکه تبعیض‌های اقتصادی به طور جدی کاهش یابند و زبان‌های ایرانی غیر فارسی به همراه تاریخ این اقوام، در کنار زبان و تاریخ ادبیات فارسی وارد برنامه درسی مدارس شوند. حتی فرزندان فارس زبان هم چه بسا بهتر است لازم باشد در مدارس یکی از زبان‌های ایرانی غیر فارسی را در کنار زبان فارسی به شکل اجباری بیاموزند تا از مزیت دو زبانه بودن بهره‌مند شوند و هموطنان خود را همدلانه‌تر درک کنند.

پانویس:
۱- ترجمه بسیار خوبی از این کتاب به زبان ترکی توسط انتشارات Yapi Kredi با عنوان Isaiah berlin» le konuşmalar منتشر شده است. در زبان فارسی هم این کتاب ترجمه شده و با عنوان در جست‌و‌جوی آزادی موجود است.
۲- فعلا به ذهن نگارنده این سه عامل می‌‌رسد. ممکن است با تحقیق عمیق‌تر بتوان عوامل نابرابری دیگری را به لیست سه‌گانه مزبور اضافه کرد.
۳- بنا بر دلایل مختلفی همچون جنگ قره‌باغ و اشغال بخش مهمی از خاک جمهوری آذربایجان توسط ارمنستان، ملی‌گرایی ترکی آذری در جمهوری آذربایجان بسیار پرشور وحرارت است. اینکه مرتفع‌ترین پرچم ملی در جهان در سال‌های اخیر در باکو برفراشته شده است را شاید بتوان سمبلی بر این امر دانست.

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

فدرالیسم، ملی‌گرایی و حقوق اقوام در ایران

 توضیح: متن زیر متن مصاحبه مفصلی است که با عبدالرضا احمدی در بامداد خبر (چراغ آزادی) چندی قبل انجام دادم و اینجا بازنشرش می کنم. سعی کرده ام به خیلی از اندیشه های متاخرم در مورد مسئله حقوق اقلیتهای قومی/ملی در این مصاحبه اشاره کنم.
 

بامدادخبر: به عنوان سوال اول، آیا قائل به «شکاف‌های قومی» در ایران امروز هستید؟ اگر هستید، چه راه‌کاری را برای پر کردن این شکاف‌ها می‌توان ارائه کرد و اگر نه، فکر می‌کنید ریشه اصلی مطالبات قومی و وجود جریانات سیاسی که این مطالبات را مطرح می‌کنند در ایران چیست؟ به نظرتان چه راه‌کارهایی برای جلوگیری از بحران‌های ناشی از توسعه مرکزگرایانه و بالفعل شدن شکاف‌های قومی وجود دارد؟ 

بلی، من قائل به وجود شکاف قومی در ایران هستم، و این شکاف را در سه زمینه اقتصاد، زبان و تاریخ می‌دانم. البته به جای عبارت شکاف قومی، شاید بتوان یا حتی بهتر باشد از شکاف مرکز-پیرامون سخن گفت. ما محتاج تحول در زمینه اقتصاد، زبان و تاریخ قومیت‌ها هستیم، و این سه اگر بازاندیشی شوند، می‌توان امیدوار بود تا حد زیادی مسأله قومیت‌ها بهبود یابد یا حل شود. اقتصاد مرکزگرا در ایران نابرابری میان مرکز و پیرامون پدید آورده است، و اکثر اقوام غیر فارس زبان در ایران در مناطق پیرامون ایرانی زندگی می‌کنند. پر شدن این شکاف محتاج یک دولت مردم‌سالار و نظام دموکراتیک است که در آن حکومت به علوم انسانی جدید و علم اقتصاد در شکل علمی آن بها می‌دهد، تحول در این زمینه محتاج کار تیمی اقتصاددانانی است که در این زمینه‌ها خبره هستند. 

بگذارید در مورد شکاف قومی در ایران، در زمینه اقتصادی، مثالی بزنم. بازار تبریز در دوران مشروطه یکی از غنی‌ترین مراکز اقتصادی ایران بود و به همین سبب تبریز در حالت خاص، و آذربایجان در حالت عام، توانستند با پشتیبانی اقتصادی خویش از حرکت مشروطه خواهی سهم مهمی در پیروزی این جنبش در ایران داشته باشند. ولی تا جایی که من می‌دانم امروز اقتصاد تبریز آن جایگاه گذشته را ندارد. این مسأله باید اصلاح شود. البته من معتقدم، و مشکلات اقتصادی اخیر در کشور هم نشان می‌دهد، که جز با برقراری یک نظام دموکراتیک در کشور نمی‌توان مشکلات اقتصادی مربوط به اقوام را هم به صورت بنیادی حل کرد، چون کشوری که توسط اسلام‌گرایان و نظامی‌ها در حال حاضر اداره می‌شود، به شدت از سو مدیریت و فساد اقتصادی رنج می‌برد. 

مسأله دوم که در ایران در مورد مسأله اقوام شکاف ایجاد کرده، و اگر از اولی حتی مهم‌تر نباشد اهمیت کمتری ندارد مسأله جایگاه نوشتاری زبان‌های غیر فارسی، خصوصا ترکی و کردی، در کشور است. اینکه یک زبان از حالت شفاهی دربیاید و جایگاه نوشتاری و رسمی یا نیمه رسمی در کشوری پیدا کند، بسیار در عزت نفس قومی که به آن زبان سخن می‌گویند، و در پاس‌داشت میراث فکری و ادبی آن مهم و موثر است. فرق جامعه روستایی با جامعه شهری در آن است که در اولی زبان صرفا حالت شفاهی دارد، و وارد نوشتار، خصوصاً سیستم آموزشی، نشده است. شما وقتی نوشتن یا آموزش نوشتاری زبان‌های ترکی، کردی، عربی، یا بلوچی را در مملکتی ممنوع، یا دچار محدودیت‌های مختلف می‌کنید، از لحاظ فرهنگی صدمه زیادی به این زبان‌ها می‌زنید. من طرفدار آموزش زبانهای غیرفارسی در مدارس در کنار فارسی، و برقراری نوعی حالت نیمه رسمی (برخلاف حالت کنونی که در آن زبان اقوام در اداره کشور هیچ جایگاهی ندارد) برای دو سه زبان مهم اقوام غیر فارس زبان ایران هستم. باید ترس‌ها را در این زمینه کنار گذاشت، و با مسأله زبان برخورد امنیتی نکرد (برخلاف شرایط موجود). 

و سوما تاریخ کلاسیک ایران است که برای ایجاد حس احترام نسبت به اقوام غیر فارس زبان احتیاج ضرورت دارد که بازنگری شود. در تاریخ کلاسیک ملی‌گرایی ایران، خصوصا در قرائت شوونیستی از ملی‌گرایی ایرانی که در دوران پهلوی به نوعی ایدئولوژی رسمی حکومت بود و امروز هم سایه‌اش بر سر ملی‌گرایی پوپولیستی ایرانی هست و حتی بعضا در کتاب‌های درسی عناصری از آن تدریس می‌شود، ترک‌ها مهاجم و بیگانه‌اند و ورود آن‌ها به ایران یکی از عوامل جدی عقب‌ماندگی این کشور است، کرد‌ها یا بلوچی‌ها یا گیلانی‌ها و مازندرانی‌ها ازشان خبری نیست یا اگر هستند در درجه‌های بسیار ضعیفی از اهمیت‌اند، و عرب‌ها قومی پست و سوسمارخور هستند. من که خودم ترکم خیلی حساسیت دارم که این ترک‌ستیزی رایج در تاریخ‌نویسی ایرانی باید به شدت اصلاح شود. در مورد اعراب، باید قبول کنیم که آنچه در زمان شعوبیه در واکنش به عجم‌ستیزی برخی حکام عرب آن زمان بوجود آمده بود، ربطی به اعراب مسلمان و غیر مسلمان در دنیای امروز ندارد، و قص هلی هذا. 

خلاصه سخن آنکه معتقدم تاریخی که در مدارس به دانش‌آموزان تدریس می‌شود باید بازنویسی شود وتاریخ قومیت‌ها باید در تاریخ کلاسیک ایران ادغام شود. این البته پروژه‌ای است که ابتدا باید محققان تاریخ و روشنفکران ایرانی به نوبه خود بدان همت گمارند، تا بعد نتیجه افکارشان وارد کتاب‌های درسی شود. 

به قول آیزیا برلین در گفتگویی که با رامین جهانبگلو انجام داده است و با عنوان «در جست‌و‌جوی آزادی» به فارسی منتشر شده است (من اخیراً ترجمه ترکی این کتاب را که توسط انتشارات Yapi Kredi با عنوان Isaiah berlin le konuşmalar منتشر شده است می‌خواندم)، وقتی ملی‌گرایی در میان قومیت یا ملیتی رشد می‌کند که آن قوم احساس تحقیر شدن کرده باشد. بر این اساس، ظهور ملی گرایی‌هایی ترک و کرد و عرب را در ایران در سال‌های اخیر باید در نتیجه نوعی حس مورد ظلم و تحقیر واقع شدن در میان این اقوام از سوی مرکزنشینان دانست. چنان‌که گفتم من ریشه این حس تحقیرشدگی یا مورد ظلم واقع شدن را در سه عامل نابرابری اقتصادی، نابرابری زبانی و نابرابری تاریخی می‌دانم، و امیدوارم اگر این سه نابرابری را بتوان حل کرد، قسمت زیادی از مسأله اقوام در ایران حل شود.

نکته آخر آنکه من معتقدم ما برای حل مسأله قومیت باید تعریف‌مان از مدرنیته را در ایران بازتعریف کنیم. گویا از دوران پهلوی و رضا شاه صحبت کردن به زبان فارسی با لهجه شمال تهران معیاری شد برای مدرن بودن در میان عامه مردم. از آن دوران است، اگر اشتباه نکنم، که اگر مثلا اگر فارسی را با لهجه ترکی صحبت کند، به او به عنوان روستایی و غیر مدرن نگاه می‌شود، چنان فردی احیانا مورد تمسخر قرار می‌گیرد (عبارت بسیار زشت ترک خر چنانکه از شعر «الا تهرانیای» استاد شهریار برمی‌آید گویا از‌‌ همان دوران‌ها رواج داده شده است). ظهور حکومت پهلوی، با همه مزایایی که از نظر مدرن شدن برای ایران داشته است، هم‌زمان است با سرکوب زبان نوشتاری قومیت‌های غیر فارس زبان. 

شاید چون درباریان و خانواده شاه در شمال تهران که آب و هوایش خوش بود می‌زیستند، نوعی پیوند عوامانه در فرهنگ عامه ایرانی میان مدرن بودن و شمال شهری تهرانی بودن گویا برقرار است. از قضا این مفهوم شمال شهری بودن ربطی به زندگی مردم واقعاً بومی مناطق شمال تهران مثلاً شمیرانات، که اتفاقا زندگی آن‌ها مثل بقیه مردم ایران روستایی بوده است ندارد. در هر صورت، به اعتقاد من بروز ملی‌گرایی‌های ترک و کرد، عرب و… در ایران نشان می‌دهد تعریفی از مدرنیته که در دوران پهلوی از بالا به پایین و از سوی حکومت در میان مردم رواج داده می‌شد، ودر آن مفهوم «شمال تهرانی بودن» به عنوان معیاری برای مدرن بودن ضرب زده شد و سبک زندگی دختر یا پسری که در شمال تهران زندگی می‌کند الگوی مدرنیته (در معنای عامیانه مدرنیته) شد، امروز دچار بحران شده است و همین سبب بروز شکاف قومی در ایران شده است. 

بگذارید مثال را به علل بروز ملی‌گرایی ترکی در ایران متمرکز کنم. فردی که در یکی از روستاهای آذربایجان به دنیا می‌آید، چون زبان مادری‌اش ترکی است، به طور طبیعی هرقدر هم زور بزند خیلی مشکل است فارسی را با لهجه شمال تهران صحبت کند، همان‌طور که کسی که در تهران به دنیا بیاید، یاد گرفتن زبان ترکی با لهجه درست برای او مشکل‌تر از یک کودک آذربایجانی است که در محیط ترکی بزرگ می‌شود. فرهنگ عامیانه ایران امروز از جوانان شهرستانی می‌خواهد برای مدرن شناخته شدن (و مثلاً دوست دختر داشتن!) باید فارسی را با لهجه تهرانی صحبت کند. از طرف دیگر جوان آذربایجانی و ترک مانند تمام جوان‌های دیگر ایران در روزگار کنونی عطش مدرن بودن دارد. حالا در نظر بگیرید که به عنوان رقیبی برای ملی‌گرایی ایرانی، در آذربایجان امروز گاهی رقیبی وجود دارد به عنوان ملی گرایی ترکی آذری (که یکی از سرچشمه‌های اصلی آن جمهوری آذربایجان است) و به شما که ترک روستای مثلا مرند یا اهر یا شبستر هستید می‌گوید تو بدون اینکه یک کلمه فارسی بلد باشی می‌توانی کاملا مدرن باشی و این فارس‌های اشغال‌گر تو را از حقوق زبانی خود محروم کرده‌اند، ولی من طرفدار حق تو‌ام. طبیعی است که این جایگزین به مذاق جوان ترک آذربایجانی که ملی‌گرایی ایرانی را تنها در صورت‌بندی شوونیستی آن تا کنون دیده است، محتملاً خوش بیاید و چه بسا او را جذب ملی‌گرایی ترکی که یکی از ریشه‌های اصلی‌اش جمهوری آذربایجان پس از فروپاشی شوروی است، بکند. در فهم من، از نظر جامعه‌شناختی، این یکی از رازهای گسترش ملی‌گرایی ترکی آذری (که متاسفانه گرایش‌های جدایی‌طلب در میان آن بسیار اخیرا رشد کرده است) در ایران است. کافی است سری به حضور پررنگ این نوع از ملی‌گرایی در اینترنت بزنید. 

راه حل تنها بازتعریف معنای مدرنیته در ایران به شکل جدید، و شکستن اسطوره مدرن مساوی شمال شهری بودن است. این کار صورت نمی‌پذیرد، مگر آنکه زبان‌های ایرانی غیر فارسی، خصوصا ترکی و کردی و بلوچی و عربی، به همراه تاریخ این اقوام، در کنار زبان فارسی وارد برنامه درسی مدارس شوند. حتی فارس زبان‌ها هم باید به نظرم مجبور باشند در مدارس یکی از زبان‌های ایرانی غیر فارسی را در کنار زبان فارسی بیاموزند تا از مزیت دو زبانه بودن بهره‌مند شوند و بتوانند به عنوان مثال به زبان ترکی کتاب بخوانند.

بامدادخبر: به نظر می‌آید موافقان الگوی فدرالیسم، این الگو را برای کاهش شکاف‌های قومی و همچنین تمرکززدایی از تصمیمات و افزایش اعتماد عمومی در میان اقوام موثر می‌دانند. اساسا الگوی فدرالیسم برای ایران را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ بحران‌ها و فرصت‌هایی که این الگو می‌تواند برای ایران به همراه داشته باشد از نظر شما چیست؟ بر این اساس، از میان انواع و اقسام گوناگون فدرالیسم کدام یک را برای الگوی ایران مفید‌تر می‌دانید؟ 

در مورد فدرالیسم در حالت کلی و اینکه کدام مدل آن برای ایران مناسب‌تر است، من کوشیده‌ام در مقاله «مدل آمریکایی یا کانادایی، کدام نوع از فدرالیسم برای آینده ایران مناسب‌تر است» [۱] با مروری بر نظریه نظریهی چندفرهنگی لیبرال ویل کیملیکا تا حدی به این مسأله پاسخ دهم. در دورانی که من برای فرصت مطالعاتی دوره دکترا در دانشگاه کوئیز کانادا بودم، کیملیکا استاد من بود. کیملیکا فیلسوفی بسیار خلاق است و من دانسته‌های خودم در فلسفه سیاسی را بسیار مدیون او می‌دانم. نظریه چند فرهنگی لیبرال او، و کلاً تمام آثارش، می‌تواند بسیار به ما در طراحی یک مدل بومی در مورد حقوق اقوام در ایران کمک کند، ولی من معتقد نیستم مدلی که او در کتاب چندفرهنگی لیبرال توصیه می‌کند صددرصد بر ایران قابل انطباق باشد. نظریه‌ی کیملیکا بیش از هرچیزی منطبق بر کانادا است. 

تجربه کانادا بسیار جالب است. بعید می‌دانم بتوان سنت حاکم بر کانادا یا کلاً کشورهای آمریکای شمالی و استرالیا را مو به مو در ایران اجرا کرد. این کشور‌ها اساسا توسط مهاجران در دوران مدرن، آن هم در بسیاری موارد به قیمت بیرون راندن مردم بومی از زمین‌های‌شان تاسیس شده‌اند، در حالی‌که در ایران، همان‌طور که مثلاً در ترکیه، ما با چنین موقعیتی روبرو نیستیم. ولی از آنجا که سنت چندفرهنگی حقوقی حاکم در این کشور‌ها بسیار غنی و قوی است، کشوری با تنوع قومی ایران می‌تواند بسیاری نکات از نظام حقوقی آن‌ها برای حل مسائل خود بیاموزد. البته موقعیت جغرافیایی منطقه‌ای که ایران در آن قرار دارد بیش از آمریکا شبیه اروپا است (با این تفاوت خیلی مهم که در آن اتحادیه اروپا و ناتو وجود ندارد)، و تجربه‌های اروپایی‌ها هم می‌تواند خیلی به کار ما بیاید. 

در هر صورت معتقدم باید مطالعه در سطوح آکادمیک در مورد فدرالیسم و سایر انواع حکومت تمرکززدا را به طور جدی دنبال کنیم. مثلا ترجمه آثاری چون نامه‌های فدرالیستی هامیلتون و جی به فارسی در رواج ادبیات فلسفه سیاسی در این زمینه می‌تواند بسیار مفید باشد. من با فدرالیسم قومی (یا چنان‌که برخی می‌گویند فدرالیسم ملی) چندان موافق نیستم، و دلیل این امر را هم در مقاله‌ای در رادیو زمانه که ذکرش رفت، گفته‌ام و علاقمندان را به آن ارجاع می‌دهم. 

نکته پایانی این بخش آنکه معتقدم ایران چه در دوران شاه و چه در دوران جمهوری اسلامی، علی‌رغم نقدهای جدی و اساسی که بر هردو نظام داریم، کشوری قدرتمند در منطقه بوده است. من معتقدم هر اصلاحی که در نظام سیاسی ایران اتفاق بیفتد، نباید باعث شود ایران از قدرتمند بودن در منطقه پایین کشیده شود و قدرت منطقه‌ای ایران تضعیف شود. تعادل برقرار کردن میان تحقق خواسته‌های به حق اقوام و قدرت حکومت مرکزی در آینده ایران البته امر بسیار ظریفی است که کار نظری و عملی پیچیده می‌طلبد و لازم است روشنفکران و سیاستمداران این مسأله را جدی بگیرند. 

بامدادخبر: تجربه‌ی مشابه الگوی فدرالیسم در منطقه عراق است. چقدر تجربه عراق را مطلوب می‌دانید؟ 

من در مورد فدرالیسم عراق و مدل عراقی اطلاعاتم واقعا محدود است (بیشتر در حد اطلاعاتی که از دوستان کرد ایرانی یا کرد عراقی داشته‌ام)، و در نتیجه در جایگاهی نیستم که نظر کار‌شناسانه بدهم. ناتان براون در مقاله‌ای [۲] که در کتاب سیاست قانون اساسی در خاورمیانه، ویراسته دکتر سعید امیرارجمند، منتشر شده است، استدلال کرده که قانون اساسی جدید عراق یک قانون اساسی منسجم نیست، و بیشتر بر اساس سازشی غیر منسجم میان سه گروه شیعه و کرد و سنی، خصوصا شیعیان و کرد‌ها نوشته شده است. ظاهرا گروه‌های سنی معتقدند که میزان نفوذ آن‌ها در شورای قانون اساسی چنان‌که باید و شاید نبوده است و همین راز یکسری اختلافات اخیر در عراق است. براون در آن مقاله معتقد است قانون اساسی عراق جدید هنوز یکسری تناقض‌های مهم دارد میان جایگاه شریعت در قانون اساسی و جایگاه رای مردم و دموکراسی، میان اختیارات حکومت مرکزی و اختیارات حکومت خودمختار کرد‌ها در منطقه کردستان عراق. بر این اساس به نظرم واقعا سخت بتوان عراق را الگوی مناسبی برای آینده ایران دانست، گرچه نمی‌توان شک کرد که وضعیت کرد‌ها و شیعیان در عراق امروز بسیار بهتر از دوران صدام است که حکومتش حکومتی سنی محور و البته توتالیتر و تمامیت‌خواه بود. 

بامدادخبر: در پژوهش‌های در مورد فدرالیسم، پژوهش آقای خوبروی پاک در مورد فدرالیسم را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ 

آقای خوبروی پاک سه کتاب در زمینه فدرالیسم منتشر کرده‌اند با عنوان‌های نقدی بر فدرالیسم، تمرکززدایی و خودمدیری، و فدرالیسم در جهان سوم (در دو جلد). تا جایی که من مطلع هستم مهم‌ترین آثار جدی تالیفی به زبان فارسی در زمینه فدرالیسم کتابهای دکتر خوبروی پاک است. من به خاطر زیستن در خارج از ایران متاسفانه دسترسی به کتاب‌های “نقدی بر فدرالیسم و تمرکززدایی و خودمدیری” که آثار اصلی نظری ایشان در مورد فدرالیسم هستند به گمانم، نداشته‌ام و بر این اساس نظر خود را محدود به کتاب دو جلدی “فدرالیسم در جهان سوم” (نشر هزار، ۱۳۸۹) می‌کنم. 

در مورد کتاب “فدرالیسم در جهان سوم”، نقد من بر این کتاب آن است که با آنکه مولف کوشیده در اثرش مجموعه تجربه‌های کشورهای جهان سوم در مورد فدرالیسم را یک جا گرد آورد، کتاب گویا فاقد یک نظریه است که سراسر بخش‌های آن در مورد تجربه کشورهای مختلف را زنجیروار به هم متصل کرده باشد. البته شاید بشود حدس زد آن نظریه‌ای که من در خواندن بخش‌های مختلف کتاب “فدرالیسم در جهان سوم” به دنبال آن می‌گشتم و آن را نیافتم،‌‌ همان نظریه‌ای است که ایشان در دو کتاب دیگرشان که ذکرش رفت و در دسترس من نبود مطرح کرده‌اند. 

ما محتاج مطالعه جدی مدل‌های فدرالیسم در کشورهای جهان هستیم، و یکی از نقص‌های کتاب آقای خوبروی پاک، شاید بشود گفت آن است که فقط فدرالیسم را در کشورهای جهان سوم، نه کشورهای پیشرفته، بررسی کرده است. به نظرم باید مدل‌های فدرالیسم در کشورهای پیشرفته را به‌‌ همان اندازه مدل‌های فدرالیسم در کشورهای جهان سوم مورد توجه و پژوهش قرار دهیم. من البته با این سخن تجربی و توصیفی آقای خوبروی پاک موافقم که هر حکومت فدرالی لزوماً دموکرات نیست. فدرالیسم قومی اتحاد جماهیر شوروی نمونه‌ی بسیار خوبی در این زمینه است. ولی بعید می‌دانم بتوان از این نکته چیزی در مورد خوب یا بد بودن فدرالیسم برای آینده ایران به صورت هنجاری استنتاج کرد. من خود به شخصه مخالف فدرالیسم قومی برای ایران هستم. در هر صورت پژوهش‌های جدی محمدرضا خوبروی پاک در مورد فدرالیسم و تمرکززدایی به غنای این مبحث در زبان فارسی افزوده و خواندن‌شان خصوصا برای کسانی که از طرفی به بحث فدرالیسم علاقمندند و از طرف دیگر آشنایی با زبان‌های اروپایی ندارند جدا توصیه می‌شود. با این حال کاش نویسندگان دیگری هم که دیدگاه‌شان در مورد فدرالیسم متفاوت با آقای خوبروی پاک است دست به قلم شوند، و از منظری آکادمیک نوری در این زمینه بتابانند.

بامدادخبر: با توجه به تجربه مطالعاتی شما در خصوص ترکیه در کشورهای همسایه ایران وضع ترکیه را از نظر حقوق اقلیت‌ها یا سکولاریسم و فدرالیسم چگونه می‌یابید؟ 

در سیستم سیاسی ترکی، در میان تمام گروه‌ها از مذهبی تا سکولار، ترس عمیقی از تجزیه کشور وجود دارد. این ترس با فعالیت‌های پ.ک.ک در ۲-۳ دهه اخیر بسیار تحریک شده و افزایش یافته است. فدرالیسم در ترکیه هم مانند ایران کماکان یک تابو است.  بنیان‌گذار جمهوری ترکیه آتاترک است. به نظرم آتاترک یک نابغه سیاسی بود. آیزیا برلین در مصاحبه با جهانبگلو اشاره می‌کند که از صفت‌هایی که ماکیاولی در کتاب شهریار در مورد یک سیاست‌مدار خوب ارائه می‌دهد (مثلاً اینکه سیاست‌مدار باید در پی مصلحت عمومی باشد و بکوشد حکومتی قدرتمند و نه ضعیف ایجاد کند) در آتاترک جمع بود. برخلاف اکثر کشورهای اسلامی که حتی امروز از وارد کردن سکولاریسم و لاییسیته در سندهای مادر سیاسی‌شان واهمه دارند، آتاترک توانست لاییسیته را در قانون اساسی ترکیه و سیستم سیاسی این کشور وارد کند. در تفسیر و فهم من از تحولات اخیر در ترکیه، به قدرت رسیدن حزب عدالت و توسعه در این کشور نشان داده است سکولاریسم موجود در نظام سیاسی ترکیه نوعی انعطاف‌پذیری در برابر تفسیرهای متعدد را دارد، چنان‌که حزب عدالت و توسعه توانسته است با ارائه تفسیری متفاوت از سکولاریسم، که به تفسیر آنگلوساکسونی از سکولاریسم، در برابر تفسیر کلاسیک فرانسوی مبتنی بر لاییسیته، نزدیک شود، و بدون اینکه نظام سیاسی این کشور را دچار فروپاشی کند، در درون‌‌ همان سیستمی که کلیت آن را آتاترک برساخت نوعی اسلام دموکرات یا محافظه‌کار را به قدرت برساند. البته مسأله ورود به اتحادیه اروپا و فشارهای اتحادیه اروپا را که به ضرر لاییسیته ارتش‌محور بوده است، نباید در تحلیل تحولات ترکیه از نظر دور داشت. 

اگر این تفسیر من از نظام سیاسی ترکیه درست باشد، باید اضافه کرد که سیستمی که آتاترک در این کشور تاسیس کرده است، انعطاف کمتری در مورد مسأله حقوق اقلیت‌های قومی غیر ترک زبان دارد، وتا حد زیادی مسأله حقوق اقلیت‌های قومی را بی‌پاسخ‌‌ رها می‌کند. ملی‌گرایی که آتاترک بنا کرد، رویکردش در مورد مسأله اقوام بیش از همه بر آسیمیلاسیون استوار بود (شاید به تبع از مدل جمهوری‌خواهی فرانسوی) و امروز بدل شدن مسأله کرد‌ها به مهم‌ترین مسأله سیاسی ترکیه نشان می‌دهد که مدل آسیمیلاسیون مورد نظر آتاترک شکست خورده است و ترکیه باید دنبال مدل جدیدی از نظام سکولار باشد که در آن مسأله اقوام هم لحاظ شده باشد. با این حال در ترکیه در نزد آکادمیسین‌ها، روشنفکران و دانشجویان مقاطع تحصیلات تکمیلی خارج و داخل ترکیه تحقیقات ژرف و خوبی در این زمینه در حال جریان است، و برعکس تحولات سیاسی در جهت حقوق کرد‌ها و سایر اقلیت‌ها که بسیار به آرامی و کندی صورت می‌گیرد، پیشرفت خوبی دارد. این شاید مقداری از آن رو باشد که سیاست روزمره بیشتر با عوام سروکار دارد، و افکار عمومی مردم عادی در ترکیه، مانند ایران، هنوز به اندازه کافی در مورد مسأله حقوق اقلیت‌ها و اهمیت آن از منظر عدالت آماده نشده است. ولی روشنفکران و تحصیل‌کردگان در ترکیه، مانند اهل علم هر جامعه دیگری، در این مسائل یک سرو گردن از مردم عادی، و نیز سیاست‌مداران پوپولیست، جلوترند. 

من در میان کشورهای منطقه معتقدم شباهت‌های مهمی از لحاظ فرهنگی میان ایران و ترکیه وجود دارد، و نکات بسیاری هست که ایرانی‌ها و ترکیه‌ای‌ها از هم می‌توانند بیاموزند. هم در ایران (به واسطه رضا شاه تا جمهوری اسلامی) و هم ترکیه (از آتاترک و حتی عثمانی تا آ.ک.پ یا‌‌ همان عدالت و توسعه) سنت همیشه سنت حکومت مرکزی قوی بوده است، و این سنت گرچه در مورد دفاع از تمامیت ارضی این کشور‌ها در برابر کشورهای بیگانه خوب عمل می‌کند، همیشه نمره پایینی در مورد احقاق حقوق قومیت‌ها گرفته است و نتوانسته تعادلی میان ضعیف نبودن حکومت مرکزی و احقاق حقوق قومیت‌ها برقرار کند. 

بامدادخبر: نظرتان در مورد ظرفیت‌های قانون اساسی کنونی ایران در مورد حقوق اقوام چیست؟ عملکرد اصلاح‌طلبان را در زمینه حقوق اقوام چگونه ارزیابی می‌کنید؟ 

من یکی از منتقدان شعار اجرای بی‌تنازل قانون اساسی هستم. مانند آقای مهدی حائری یزدی در کتاب کمتر خوانده شده “حکمت و حکومت” معتقدم اصل ولایت فقیه و جمهوری بودن قابل جمع نیستند، و قانون اساسی موجود هم چون کوشیده دو امر نامتجانس را با هم جمع کند از اساس و بنیان تناقض‌آمیز و مشکل‌دار است، و در نتیجه باید به سمت اصلاح قانون اساسی، هر قدر هم چنان اصلاحی هزینه داشته باشد، حرکت کرد. ولی با همه این‌ها معتقدم قانون اساسی کنونی ایران در مورد حقوق قومیت‌ها پتانسیل‌هایی دارد که تا کنون از قضا اجرا نشده است. آقای شکوری راد از سران جبهه مشارکت در مصاحبه اخیرشان چند ماه پیش گفتند یکی از اهداف اصلی اصلاح‌طلبان در دوره اصلاحات اجرای قانون اساسی و خصوصا بخش حقوق ملت موجود در آن بوده است. [۳] سوال من این است که وقتی آقایان اصلاح‌طلب، قدرت در ریاست جمهوری و مجلس دست‌شان بود، چرا در اجرایی کردن اصول ۱۵ و ۱۹ قانون اساسی، که در مورد حقوق قومیت‌های غیر فارس زبان است، کوتاهی کردند که کار به وضعیت امروز بکشد که گرایش‌های جدایی‌طلبانه متاسفانه در میان اقوام (خصوصا در میان ملی‌گرایی‌های ترک و عرب) گاهی رشد کرده است؟ همین سوال را باید به صورت جدی‌تر از آقای خاتمی و اعضای دولت ایشان در آن زمان پرسید. متاسفانه عملکرد اصلاح‌طلبان در مورد مسأله اقوام در زمان قدرت‌شان، بر اساس ملاک اصل‌های ۱۵ و ۱۹ همین قانون اساسی موجود بسیار کاستی داشته است. 

اگر بخواهم از نحوه نگاه قانون اساسی موجود در مورد حقوق قومیت‌ها انتقاد کنم، باید بگویم یکی از موانع اجرایی اصول ۱۵ و ۱۹ در این قانون اساسی آن است که متولی اجرایی کردن آن‌ها مشخص نشده است. در اصل ۱۹ قانون اساسی موجود آمده است که «استفاده از زبان‌های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه‏های گروهی و تدریس ادبیات آن‌ها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است»، ولی اصلا تا جایی که من می‌دانم در قانون اساسی مشخص نشده است کدام نهاد حکومتی دقیقاً متولی اجرایی کردن این اصل است. به نظرم خود این مشخص نکردن متولی یکی از اسباب اجرایی نشدن این بخش از قانون اساسی شده است. مهندس موسوی در شعار انتخاباتی‌شان وعده بنیادی در مورد حفظ زبان اقوام را شاید برای اجرایی کردن همین اصل داده بودند، که آن هم با تقلب در انتخابات و اتفاقات ما بعد آن که همه می‌دانیم منتفی و فراموش شد. 

بامدادخبر: در مورد نظریه‌های جدایی‌طلبی و یا حق طلاق سیاسی توضیح دهید و نظر خودتان چیست؟ نظرتان در مورد اصطلاحاً حرکت استقلال طلبانه آذربایجان جنوبی، و یا طرح آذربایجان یکپارچه، که گاهی مطالبی در مورد آن‌ها در اینترنت منتشر می‌شود چیست؟ 

من هنوز نوشته جامعی در مورد نظریههای جدایی‌طلبانه در فلسفه سیاسی ننوشته‌ام، و به جز مقاله‌های خوب آقای دکتر نراقی، نشنیده‌ام کسی در این زمینه‌ها کاری انجام داده باشد. با این حال در پاورقی مقاله‌ای که اخیرا با عنوان «و طرحی نو دراندازیم: برنامه‌ی پژوهشی مطالعاتِ آذربایجان» نوشته‌ام و قرار است در نیمه اول فوریه در سایت رادیو زمانه منتشر شود، به این موضوع خیلی کوتاه اشاره کرده‌ام. من گرچه وجود حقی به نام جدایی‌طلبی را به کلی نفی نمی‌کنم، و خیلی بعید می‌دانم بتوان به صورت صددرصدی وجود چنان حقی را نفی کرد، منتقد جدایی‌طلبی مبتنی بر ملی‌گرایی، آن هم از نوع ملی‌گرایی غیرلیبرال و میلیتانت، هستم و چنین نوعی از جدایی‌طلبی را دارای تبعات خطرناک می‌دانم. جدایی‌طلبی اگر با موازین لیبرال-دموکراسی منافات نداشته باشد، قابل تامل است. با این حال جدا شدن آذربایجان از ایران به هیچ وجه مورد پسند شخصی خود من نیست، و من اگر هر زمان در آینده مثلاً در آذربایجان رفراندمی برای جدایی برگزار شود، قطعا به آن رای منفی خواهم داد. من معتقد به حل مسأله حقوق آذربایجان در چارچوب مرزهای کنونی ایران هستم، و معتقدم طرح آقای الچی بیگ، اولین رییس‌جمهور جمهوری آذربایجان، در مورد آذربایجان یک‌پارچه در کتاب «به سوی آذربایجان متحد» مبتنی بر نوعی ملی‌گرایی رمانتیک و کور و غیرعقلانی و در نتیجه واقعاً غیرقابل دفاع است. کسی که پستی سیاسی در یک کشور ثالث آن هم در حد ریاست جمهوری دارد، حق ندارد در مورد امور داخلی کشوری دیگر این‌گونه نظر بدهد، و جالب آنکه آقای الچی بیگ به خودشان این اجازه را داده‌اند کتابی در زمینه سرزمینی که متعلق به یک کشور ثالث است، قلمی و منتشر کنند.

خواستن یا نخواستن ماندن در چارچوب مرزهای ایران تنها و تنها حق مردم‌‌ همان منطقه از ایران است، و احدی از خارجی‌ها، ولو جمهوری آذربایجان با همه سابقه تاریخی که میان ما و ایشان هست، حق دخالت در این زمینه‌ها را ندارد. تشکیل حکومت آذربایجان جنوبی آن هم بر اساس ملی‌گرایی میلیتانت غیر لیبرال-دموکراتیک، بر خلاف آن چیزی که طرح‌کنندگان به عنوان نوعی مدینه فاضله در نظر دارند یا تبلیغ می‌کنند، به نظرم مصداق آن مثلی در ترکی است که فردی می‌خواست ابرو را اصلاح کند، و زد چشم را کور کرد. جمهوری آذربایجان امروز به شدت درگیر اشغال ناجوانمردانه بخشی از خاک این کشور توسط ارمنستان در مسأله قره باغ است، آن وقت می‌خواهد با ایران که کشوری از لحاظ قدرت منطقه‌ای در حد ترکیه است خود را درگیر کند؟ خیلی بعید می‌دانم هیچ سیاست‌مدار عاقلی در جمهوری آذربایجان نظریات کسانی چون مرحوم جناب الچی بیگ را تایید کند. فارغ از این‌ها معتقدم نادیده گرفتن مسأله حقوق اقلیت‌ها، یا برخورد صرفا امنیتی با این مسأله به جای برخورد فرهنگی (روش جمهوری اسلامی)، و همین‌طور رواج ملی‌گرایی شوونیستی یا آن چیزی که پان ایرانیستم می‌خوانیمش از سوی برخی مرکزگرایان، نه تنها خطر جدایی‌طلبی در ایران را در بلندمدت کاهش نمی‌دهد، بلکه توجیهی برای حرکات جدایی‌طلبانه درست می‌کند و بر نیروی گریز از مرکز می‌افزاید. هر افراطی ضد خود را تولید می‌کند.



پی‌نوشت‌ها:


[۲] Nathan J Brown, “Bargaining and Imposing Constitutions: Private and Public Interests in the Iranian, Afghani and Iraqi Constitutional Experiments”, inConstitutional Politics in the Middle East: with Special Reference to Turkey, Iraq, Iran and Afghanistan, Said Amir Arjomand (ed.), Oxford and Portland Oregon, 2008.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

و طرحی نو دراندازیم: برنامه‌‌‌ پژوهشی مطالعات آذربایجان

آذربایجان از نظر استراتژیک و تاریخی بخش بسیار مهمی از ایران است و  به سر ایران شهرت دارد. آذربایجان نقش بسیار مهمی در انقلاب مشروطه و ورود تجدد به ایران داشته است.[1] با الهام از سیداحمد کسروی تبریزی میتوان گفت سرنوشت ایران و آذربایجان به هم گره خورده است.[2]  امروز بیش از هر زمان دیگری لزوم تعریف پروژه‌ای به نام پروژه مطالعات آذربایجان احساس می‌شود.

اگر گذاری بر مجلات و نوشتهها در فضای مجازی کنیم، درخواهیم یافت که امروز بحثهای مرتبط با آذربایجان، از یک طرف میان گرایش‌های افراطی گیر افتاده و از طرف دیگر از فقدان جنبه علمی، و غلبه بحث‌های روزنامه‌ای و سیاسی (از نوع سیاست عوامانه) رنج میبرد.

در یک سر طیف کسانی که در مورد آذربایجان نظر میدهند، "آریاپرستان" یا شوونیست‌های کوتهنظر عامی قرار دارند که هرگونه سخن در مورد حقوق آذربایجان و مطالبات آن، هرگونه تفکر سلیم و صحیح در مورد امور مهمی هم‌چون فدرالیسم و عدم تمرکز، یا بخش ترکی هویت آذربایجان را با انگ‌هایی هم‌چون جدایی‌طلبی، پان‌ترکیسم، یا نوکری جمهوری آذربایجان و ترکیه پاسخ می‌دهند؛ بی آن‌که حتی سرسوزنی اطلاع علمی در مورد جمهوری آذربایجان و ترکیه داشته باشند. در سوی دیگر، طیف الحاق‌طلبان و اولتراناسیونالیستهایی قرار دارند که خواستار جدایی آذربایجان جنوبی از ایران و پیوستن آن به آذربایجان شمالی یا جمهوری آذربایجان هستند. این گروه  متاثر از افراطیترین طیف ملیگرایان کشور جمهوری آذربایجان، به مسئله آذربایجان فقط از دریچه نوعی ترکگرایی افراطی می‌نگرند.

شوونیست‌ها یا پان‌فارس‌ها به طور مشخص همان طیفی هستند که زمانی محمدحسین شهریار، تحقیرها و زخم‌ها و تبعیض‌های زننده آنها دز مورد زبان و فرهنگ و اصالت آذربایجان را با شعری نقد می‌کرد که با عبارت "الا تهرانیا انصاف میکن" شروع میشد. شوونیست یعنی کسی که هیچ‌گاه مشکلی در قبال تحقیر ترکزبانان و ساکنان برخی دیگر از مناطق کشور در قالب جوک‌های قومیتی حس نمی‌کند. هیچگاه دغدغه رفع تبعیض اقتصادی میان پیرامون (آذربایجان، کردستان و غیره) با مرکز(تهران) را ندارد. از مسخره شدن جوان آذربایجانی یا ترک‌زبان در مناطق فارس‌زبان به خاطر داشتن لهجه احساس شرم نمی‌کند. با این حال بارزترین وجه شوونیسم در ایران، رفتار زنندهای است که گاهی در کشورمان با مهاجران افغان میشود.

الحاقگرایان اولترا ناسیونالیست آن طیفی هستند که به صورتی مکانیکی و بدون در نظر گرفتن تفاوت‌ها یا گسستِ عمیق تاریخی میکوشند نظریهها و دیدگاه‌های رایج در میان طیف رمانتیک و غیرواقعگرای ملیگرایان آذری آن سوی ارس یعنی آذربایجان شمالی را بر آذربایجان ایران، آذربایجان جنوبی منطبق کنند. این گروه متاثر از برخی تاریخ‌نگاران یا سیاستمداران در جمهوری آذربایجان معتقدند، هم‌چنانکه آذربایجان شمالی دههها در استعمار امپراطوری تزاری یا فشار نظام کمونیستی بود و استقلال خود را در سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۱۸(به‌صورت موقت) و سپس ۱۹۹۱(با فروپاشی شوروی و به صورت کامل) به دست آورد، آذربایجان جنوبی (آذربایجان ایران) هم که تحت استعمار ایران (یعنی حکومت فارس‌ها) است، باید مبارزه کند و مستقل شود.

به عنوان مثال ابوالفضل الچی‌بیگ اولین رئیس جمهور جمهوری آذربایجان و یکی از ملی‌‌گراترین سیاستمداران این کشور پس از استقلال آن در کتاب "به سوی آذربایجان یک‌پارچه" میگوید همان‌گونه که آذربایجان شمالی در نتیجه مبارزات دو قرنی خویش استقلال را از استعمار و امپراطوری روس بدست آورد، آذربایجان جنوبی هم باید با مبارزه، استقلال خود را از "استعمار امپراطوری فارسی ایران" به دست آورد، و در مرحله دوم، با ایجاد زمینهها و نزدیکیهای فرهنگی مساعد میان دو منطقه شمال و جنوب، آذربایجان جنوبی با آذربایجان شمالی در قالب یک کشور واحد متحد ادغام شود.[3] تجربه تاریخی کشورهای جهان نشان میدهد که گره زدن مطالبات اقلیت‌های قومی/ملی به موضوع الحاق به یک کشور ثالث، مطالبات به‌حق قومیت‌ها را نیز تحت‌الشعاع مسائل امنیتی قرار می‌دهد و برعکس آنچه در ابتدا به نظر میرسد، می‌تواند برای چندین دهه موجب سرکوب و  غفلت از بحث حقوق قومیت‌ها شود.[4]

 آن‌چه در تعریف "آریاپرستان" و ترکگرایان افراطی (تورانگرایان[5]) از مسئله هویت و زبان و تاریخ آذربایجان مشترک است (البته در دو جهت متضاد) نوعی انحصارطلبی و نگاه تک عاملی و ضدیت با تکثر یا پلورالیسم و حمایت صریح یا ضمنی از آسیمیلاسیون یکی از بخش‌های هویت آذربایجان در بخش‌های دیگر هویت آن است. یکی از این دو گروه در پی آن است که هویت آذربایجان را به فارس بودن تقلیل دهد، و دیگری به ترک بودن.

برنامه‌‌پژوهشی مطالعات آذربایجان و زیرشاخههای آن

چرا چنین وضعی در مورد مباحث آذربایجان حاکم است؟ چرا از یک‌سو میان پان فارسیستهایی قرار داریم که به جز زبان فارسی، هیچ زبان دیگری را در مناطق کشور به رسمیت نمی‌شناسند، و از طرف دیگر با کسانی مواجهیم که دفاع از حقوق قومی/ملی خویش را به دشمنی با زبان فارسی گره زده‌اند؟ چرا به جای دشمنی با زبان ترکی، یا مثلاً زدن بر سر شاهنامه با حماسههای دده قورقود[6] نگوییم که ملیگرایی ایرانی (و نیز ملیگرایی ترکی آذری) محتاج نوعی بازتعریف جدید از خویش است که در آن شاهنامه و دده قورقود (به عنوان مثال) بجای نفی یکدیگر، همدیگر را کامل کنند؟ چرا بجای کوشش برای حذف زبان‌های ترکی یا فارسی از آذربایجان، نگوییم احترام زبان فارسی به خاطر نقش آن در وحدت ملی ایران زمین به جای خود، ولی در کنار زبان فارسی، زبان ترکی آذری (و نیز زبان‌هایی چون کردی و بلوچی و عربی) نیز نقش رسمی یا نیمه رسمی در آموزش و فرهنگ و سیاست و قضاوت آذربایجان، یا سایرمناطقی که صاحبان زبان‌های غیرفارسزبان در آنها در اکثریت هستند، داشته باشد؟ چرا به جای دشمنی، کوشش نشود که در آذربایجان در کنار زبان فارسی جایگاهی برابر به زبان ترکی آذری نیز داده شود؟

مروری بر وبلاگ‌ها و وبسایت‌های اینترنتی و فیسبوک نشان میدهد که بحث‌های عوامانه و روزنامه‌ای و دور از روششناسی درست علمی و بدون پایه مناسب حقوقی و اقتصادی و فلسفی و دین‌شناسانه و زبانشناسانه یا تاریخی، جای بحث‌های جدی علمی و پژوهشی و آکادمیک را در زمینه آذربایجان گرفته‌اند. به عبارت دیگر، امروز اکثرا کسانی میدان‌دار سخن ‌پراکنی در مورد آذربایجان شده‌اند که یا دچار افراط شوونیسم پانفارسیستی هستند،  یا دچار تفریط توران‌گرایی پان‌ترکیستی.

برای رهایی از این سردرگمی، عوامزدگی و فقرتحقیق درست علمی، امروز به شدت محتاج به تعریف پروژه خلاقانهای به عنوان راه سوم برای مطالعه همه جانبه در مورد آذربایجان هستیم. یکی از تبعات این راه سوم درصورت موفقیت میتواند آن باشد که ملیگرایی و تاریخنگاری کلاسیک ایرانی را مجبور به بازتعریف دوبارهی خویش و گشوده شدن چشم‌ها بر روی تکثر  کند و  موجبی برای پرهیز از انحصار و خودبینی، یا چشم‌پوشی مغرورانه بر دستاوردهای کشورهای همسایه شود.

من نام این طرح پژوهشی را که در این یادداشت در پی توصیه آن هستم، "پروژه مطالعات آذربایجان"
مینهم. پروژه مطالعات آذربایجان در چارچوب تمامیت ارضی و وحدت ملی ایران به دنبال احقاق حداکثری حقوق قومیت‌ها، و مشخصاً آذربایجان خواهد بود. [7]

این طرح یا پروژه محتاج محققانی است که در سطح آکادمیک و علمی به ابعاد مختلف مسئله آذربایجان و هویت آن بپردازند. پروژه مطالعات آذربایجان محتاج پژوهشهای بینارشتهای (interdisciplinary) است.

این طرح پژوهشی محتاج کسانی است که در تزهای فوق لیسانس یا دکترا، با به طور مستقل ولی تخصصی برروی آن کار کنند، هم فیلسوف سیاسی لازم دارد (چه فیلسوف سیاسی تحلیلی، چه فیلسوف سیاسی قارهای، چه متخصص متون کلاسیک فلسفه سیاسی، ولی فلسفهکار ما باید تمرکزی ویژه بر بحث حقوق اقلیتهای قومی در فلسفیدن خویش داشته باشد)، هم فیلسوف زبان (که در مورد نسبت زبان و شناخت جهان پژوهش کند)، هم فیلسوف آموزش و پرورش(در بحث زبان مادری و آموزش به زبان مادری)، هم عالم سیاست تطبیقی (comparative politics)، هم حقوقدان (متخصص حقوق اساسی که خصوصا در بحث حقوق اقلیت‌ها در قوانین اساسی‌ لیبرال- دموکراسیهای دنیا تبحر داشته باشد)، هم اقتصاددان (که تخصص‌اش مطالعه نظری در زمینه رفع نابرابری‌های اقتصادی پیرامون و مرکز و ربط این مسئله با مسائلی چون فدرالیسم باشد)، هم تاریخدان، هم جامعه‌شناس، هم زبانشناس، هم شاعر و ادیب و هم فقیه و دین‌شناس.

در مورد تاریخ و سیاست تطبیقی، مطالعه تخصصی تاریخ کشورهای همسایه ایران، خصوصا در اطراف آذربایجان، بهویژه جمهوری آذربایجان در مرحله اول و ترکیه و ارمنستان در مرحله بعدی، ضرورت دارد. در زمینه دینشناسی، به جز مطالعه در مورد اسلام شیعی که همیشه یکی از مهمترین عاملهای پیوند میان آذربایجان و سایر نقاط ایران بوده و از این جهت شایسته پاسداشت و تامل است، و نیز صوفی‌گری که به واسطه قزلباشها و صفویان نقش مهمی در حکومت صفویه به عنوان یکی از مبانی ایران امروز داشته است؛ مطالعه سایر دینهایی که در طول تاریخ در آذربایجان رایج بودهاند، یعنی دیانت‌های زرتشتی، ارمنی، بهایی، یهودی و غیره شایان توجه است.

بخش هنجاری و بخش توصیفی

بهجز اقتصاد، به یک تعبیر میتوان پروژه مطالعات آذربایجان را مانند بسیاری دیگر از پژوهش‌ها در حوزه علوم انسانی دارای دو قسمت اساسی مستقل و در عین حال وابسته به هم دانست: بخش‌های هنجاری، و  بخش‌های توصیفی. شاید بتوان گفت بحث هنجاری (normative)، مطالعه در زمینه آذربایجان رشتههایی چون فلسفه (خصوصا فلسفه سیاسی) و حقوق (اعم از حقوق قانون اساسی یا حقوق در روابط بینالملل، مثلاً قوانین حقوق بینالمللی در زمینه حقوق اقلیتها) است. آذربایجانشناسی توصیفی (descriptive) را میتوان شامل رشتههای تاریخ، زبانشناسی و ادبیات، جامعهشناسی، علم سیاست، و دین شناسی دانست.[8]

دو بخش هنجاری و توصیفی در عین استقلال از یکدیگر در هم موثرند: مطالعه هنجاری (مثلاً فلسفه سیاسی) در مورد آذربایجان نمیتواند چشم بر مطالعه توصیفی این منطقه ببندد، گرچه نمیتواند به آن هم فروکاسته شود؛ و مطالعه توصیفی آذربایجان هم نمیتواند خود را مستقل از پیشفرض‌های نرماتیو و هنجاری فلسفه یا علم سیاست و حقوق در مورد شکل ایدهآل سیاست و حکومت، مفهوم عدالت، مفهوم مشروعیت، بحث حقوق فردی و گروهی، وجود یا عدم وجود حقی به نام حق جداییطلبی یا طلاق سیاسی در فلسفه سیاسی یا حقوق بداند..

چنانچه ملاحظه می‌شود، پروژه مطالعات آذربایجان طرحی کلان برای تحقیق است. با وام گرفتن اصطلاح لاکاتوش فیلسوف مجارستانی تبارِ معاصر، این پروژه را میتوان برنامهای پژوهشی دانست.

زبان‌هایی که لازم است بر آنها مسلط  باشیم

محققان "پروژه مطالعات آذربایجان" لازم است هریک بر سه زبان (با احتساب زبان فارسی) مسلط باشند. تخصص به زبان ترکی برای پروژه مطالعات آذربایجان ضروری است، به قول یکی از اهل نظر در این زمینه[9] همان‌گونه که پژوهش در مورد اسلام بدون دانستن زبان عربی بی‌معنی است، پژوهش در مورد آذربایجان هم بدون دانستن زبان ترکی بیحاصل است. بنابراین کسی که مایل است در این پروژه مشارکت کند، به جز زبان فارسی باید زبان ترکی آذری نیز مسلط باشد.(چه در شکلی که با الفبای عربی- فارسی نوشته میشود و چه به شکل الفبای لاتین به گونهای که در جمهوری آذربایجان پس از استقلال رایج است). هم‌چنین دانستن ترکی شیوه استانبول (با الفبای لاتین)، و نیز ترکی عثمانی (با الفبای عربی- فارسی) برای پژوهشگر ما میتواند بسیار مفید باشد (برای کسی که به ترکی آذری در شکل نوشتاری مسلط است، تلفظ به ترکی شیوه استانبول بسیار راحت خواهد بود).

در کنار ترکی و فارسی طبیعی است که مسلط بودن بر یکی از زبان‌های بینالمللی اروپایی، خصوصا زبان انگلیسی (یا آلمانی و فرانسه در مراتب کمتر)، یکی دیگر از شرط‌های پیشبرد این پروژه مانند هر پروژه جدی دیگر در علوم انسانی است.

دانستن زبان روسی هم می‌تواند در پروژه‌‌ مطالعات آذربایجان برای محقق بسیار مفید باشد. در مورد جمهوری آذربایجان یا آذربایجان شمالی، به علت حاکمیت ۲۰۰ ساله روس‌ها و ارتباط بسیار تنگاتنگی که میان متفکران و نخبگان این کشور  و روسیه وجود داشته و به علت در هم تنیدگی بسیار مسائل سیاسی و اقتصادی دو کشور، بسیاری از منابع در آرشیوهای روسی قابل یافت هستند. به این ترتیب دانستن زبان روسی میتواند به پژوهشگر ما کمک کند که منابع روسی را در مورد تاریخ و زبان و هویت و سیاست آذربایجان (چه در شمال ارس، چه جنوب آن، چه در زمان روسیه تزاری، چه زمان اتحاد کمونیستی شوروی، چه پس از فروپاشی شوروی) مطالعه کند و به این ترتیب بر عمق و جامعیت پژوهش خویش بیفزاید.

ایران در طول تاریخ مدت‌های بسیاری با روسیه یا شوروی، یعنی یکی از بزرگ‌ترین امپراطوری‌های عالم در زمان خویش و حتی امروز، هم مرز بوده است.  عجب آن‌که تعداد کسانی در میان ایرانیان که به زبان روسی مسلط هستند، از تعداد ایرانیان مسلط به یکی از زبان‌های بی‌ربط یا به شدت کم‌ربط دنیا از نظر تاثیر بر ایران بیشتر نباشد (مثلاً بگوییم پرتغالی). به عبارت دیگر گویی هیچگاه در ایران به روسیهشناسی توجه وافی و کافی نشده است.[10] یکی از علل دیگری که حساسیت روس‌ها در مورد آذربایجان به صورت تاریخی را توضیح میدهد، وجود منابع نفتی در جمهوری آذربایجان (و نیز سواحل خزر در ایران) و چشم داشتن تاریخی روسیه به این منابع است.

دانستن زبان ارمنی هم میتواند کمک بسیاری در رشته آذربایجان‌شناسی کند. این مسئله هم به علت داشتن مرزهای مشترک طولانی آذربایجان با ارمنستان است، هم به خاطر سکونت تاریخی ارامنه در آذربایجان و هم برای مطالعه ملیتگرایی قدرتمند رایج در جمهوری آذربایجان که بخش زیادی از آن از نظر احساسی در واکنش به جنگ قرهباغ و اشغال آن منطقه با حمایت روسیه توسط ارمنستان صورت گرفته است. دانستن زبان ارمنی در کنار ترکی آذربایجان میتواند به محقق کمک کند که منابع
 آذربایجان‌شناسی به زبان ارمنی هم را مطالعه کند. نهایتاً آنکه اگر محقق ما علاقمند به مطالعه زبان‌های باستانی آذربایجان در دوران‌های کهن باشد، دانستن زبان‌های اوستایی و پهلوی نیز مفید خواهد بود.

یک برنامه پژوهشی باسابقه

پروژه مطالعات آذربایجان که نگارنده از ایجاد و رواج آن برای بسط گفتمان عقل‌گرایانه و به دور از هیجان و عوامزندگی و سطحینگری و سیاستزدگی در مورد آذربایجان دفاع میکند، پژوهشی کاملاً نو و بدون سابقه نیست. این پروژه را میتوان ادامه کار متفکرانی چون آخوندزاده، سید احمد کسروی تبریزی، سید جعفر پیشهوری، محمدامین رسولزاده، کاظمزاده ایرانشهر، حسن تقیزاده، صمدبهرنگی، محمد حسین شهریار، ایرج اتابکی، کاوه بیات و کلاً کسانی دید که در فصلنامه "گفتگو" در مورد آذربایجان قلم میزنند. این پروژه را هم‌چنین می‌توان دنباله کوشش‌های جواد هیات، صمد سردارینیا، محمدعلی فرزانه (اصحاب مجله‌‌ "وارلیق" به دو زبان ترکی و فارسی، که عمری به اندازه انقلاب اسلامی ایران دارد)، عمران صلاحی، رضا براهنی، سیدجواد طباطبایی، عباس جوادی و ده‌ها پژوهشگر دیگر  دانست که در سراسر جهان با معیارهای علمی و آکادمیک در مورد آذربایجان پژوهش کردهاند.


پانویس‌ها

 [1] در این زمینه بنگرید به تاریخ هجده ساله آذربایجان، نوشتهی احمد کسروی تبریزی
 [2] بنگرید به کتاب سید احمد کسروی با عنوان "سرنوشت ایران چه خواهد شد". برای مروری بربرخی از مهمترین دیدگاههای کسروی در مورد مسئله آذربایجان بنگرید به مقاله "کسروی و بحران آذربایجان"، شماره 48 فصلنامهی گفتگو، ۱۳۸۶.
[3]  می‌توانید کتاب الچی بیگ با عنوان بسوی آذربایجان یکپارچه را (در زبان ترکی جمهوری آذربایجان) دانلود کنید.
[4]  در این زمینه بنگرید به مقالهی نگارنده با عنوان "ریشه‌های افول بحث حقوق اقلیت‌ها پس از ۱۹۴۵ و نکاتی مرتبط با ایران" در زمانه.
[5] نگارنده اصلاً معتقد نیست که تمام ملی گرایان آذربایجانی تورانگرا هستند. حتی شاید بتوان نشان داد که تورانگرایی در تمام قرائت‌های آن معادل با نژادپرستی نیست، وی میتوان صرفاً سمبل نوعی علاقه فرهنگی میان کشورهای ترکزبان باشد. با این حال به نظر میرسد که قرائتی فاشیستی و نژادگرایانه از تورانگرایی هم وجود دارد که باید به شدت از آن احتراز کرد.
[6] برای آشنایی با کتاب دده قورقود رجوع کنید به ددهم قورقوت، ترجمه بهزاد بهزادی، نشر نخستین؛ و نیز مرور عزیزمحسنی در بخش "کتاب تانیتیمی" از این کتاب در شمارهی تابستان 1382 مجله وارلیق. در همان شماره وارلیق نوشته دکتر جواد هیات با عنوان "دده قورقود حاقیندا دوشونجهلریم" هم در این زمینه خواندنی است.
[7] نگارنده معتقد است که برعکس آنچه استقلال طلبان معتقدند، جدایی آذربایجان از ایران مشکل این آذربایجان را حل نمی کند. برعکس با الهام از تجارب کشورهای جهان همچون مورد رابطهی هند و پاکستان پس از استقلال پاکستان از هند میتوان حدس زد که جدایی آذربایجان از ایران بسیار بر مشکلات آذربایجان خواهد افزود، امنیت و ثبات این منطقه از جهان را بسیار به نظر خواهد انداخت، و محتملاً سبب ایجاد حکومت نظامی گرایان در آینده ایران و آذربایجان (همچون مثال پاکستان و هند) خواهد شد. با اینحال بر اساس دیدگاه مختارش در فلسفهی سیاسی نگارنده همچنین باور ندارد جدایی طلبی در هرشکلی از آن محکوم است. آن گونه از جدایی طلبی بیش از هر نظریهای از نظر نگارنده فاقد دلایل مستند و بی‌پایه است که مبتنی بر اولتراناسیونالیسم یا ملیگرایی افراطی قوم جدا شونده باشد. باید دانست در فلسفهی سیاست امروز نظریههای جدایی طلبی بر سه دسته تقسیم میشوند:
۱- جدایی طلبی مبتنی بر درمان (remedial right only theories): این حق طلاق سیاسی یا جدایی در موردی مصداق دارد که سرزمینی قبلا متعلق به ملتی بوده ولی بعدا اشغال شده (مثلا هند در برابر انگلستان، برخی جمهوری‌های شوروی سابق در برابر روسها، الجزایر در برابر فرانسوی ها). همچنین این مورد در مورد سرزمینی که در آن اکثریت بصورت نظاممند حقوق بشر اقلیت را نقض میکنند و بر ایشان ظلمهایی مانند نسل کشی روا میدارند. این نظریه ها قوی‌ترین نظریهها در حق طلاق سیاسی هستند و عدالت ایجاب میکند که در چنین مواردی حتماً حق طلاق سیاسی داشته باشیم.
۲-جدایی طلبی مبتنی بر همه پرسی(Plebiscitary Theories): طرفداران این نظر می‌گویند که اگر اکثریت مردم ساکن در یک منطقه مشخص (مثلا در نظر بگیرید اسکاتلند در بریتانیا، یا کبک در کانادا) فارغ از اینکه از چه قومیت یا مذهبی باشند، بخواهند در نتیجه‌‌ی یک همهپرسی از سرزمین بزرگ تر جدا شوند، این حق را دارند. این نظر گرچه مانند نظریهی قبلی قوی نیست، همچنان شایسته تامل است. ۳
- نظریه ملی گرایانه یا مبتنی بر حق تعیین سرنوشت (Ascriptivist Theories): این نظریهها ملی گرایانه هستند و مبتنی بر تفسیر و تاکید خاصی از حق تعیین سرنوشت برای قومیت‌ها/ملیتها. این نظریهها می‌گویند هر ملیت-قومیتی که زبان و فرهنگ مجزائی درچارچوب یک کشور بزرگ‌تر دارد، (مثلا کردها یا ترک زبان‌ها در ایران) حق دارد  تعیین کند می‌خواهد در چارچوب یک کشور بماند یا می‌خواهد برای خودش کشوری مستقل درست کند. الحاق گرایان و جدائی طلبان در حرکت ملی آذربایجان یا سایر اقوام ایرانی به این نظریه معتقدند. ولی نظریه اخیر به خاطر مشکلات آن ضعیفترین نظریه در میان نظریههای جدایی طلبی یا حق طلاق سیاسی است و در قوانین بین المللی مانند دو نظریه قبلی جدی گرفته نمیشود.
در مورد نظریههای جدایی طلبی یا حق طلاق سیاسی بنگرید به مقاله آلن بوکانن فیلسوف سیاست آمریکائی در این زمینه در دایره المعارف فلسفی استانفورد.
[8]  علم اقتصاد بسته به نگاهمان به آن، محتملا در هردو قسمت فوق جای میگیرد.
 [9] حاصل گفتگوی شخصی نگارنده با دکتر عباس جوادی، گرداننده وبسایت چشمانداز
[10]  شاید بشود گفت اگر مثلاً کانادا یا انگلیس یا آلمان و فرانسه جای ایران بودند، امروز ده‌ها مرکز با کیفیت تحقیقاتی برای مطالعه علمی در مورد کشورهای همسایه ایران (چه همسایه زمینی چه آبی) در آنها شکل میگرفت. امان از بیتوجهی و غفلت!


این مقاله قبلا در زمانه منتشر شده است.

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

لزوم جمع میان آزادی و برابری

من بخاطر مشغله فراوان و برای پرداختن به کارهای عقب مانده فیس بوکم را دی اکتیو کردم و از این بابت شرمنده دوستانم هستم. ولی به نوشتن در این وبلاگ (نیکوماخوس) و سایتها (مشخصا رادیو زمانه) ادامه خواهم داد. با این مقدمه یادداشت جدید وبلاگ را می نویسم:


سید جواد طباطبایی در کتاب نظریه حکومت قانون در ایران، (تبریز: انتشارات ستوده، ۱۳۸۶)، و در بحث تمایز میان جنبش مشروطه خواهی و حرکت انقلاب اسلامی، به نکته جالبی اشاره می کند و می نویسد شعار اصلی جنبش مشروطه خواهی تاسیس آزادی بود، در حالی که شعار اصلی انقلاب اسلامی برابری طلبی بود. او می نویسد:

"نظریه پردازان سیاسی که گونه های انقلابهای دوران جدید را مورد بررسی قرار داده اند، از الکسی د توکویل تا آرنت، دو نوع انقلاب برای آزادی و برابری را از یکدیگر تمیز داده [اند]...این نویسندگان انقلاب انگستان و آمریکا را از نوع انقلاب های برای آزادی، و انقلاب فرانسه را از نوع انقلابهای برای عدالت  و برابری دانسته اند...حتی اگر در فقدان پژوهش های مقدماتی درباره انقلاب اسلامی، در شرایط کنونی، نتوان به درستی ماهیت انقلاب اسلامی را توضیح داد، اما می توان این فرضیه را مطرح و حتی از آن دفاع کرد که جنبش مشروطه خواهی، نظر به سرشت آن، از نوع انقلابهای برای تاسیس آزادی بود.....در جنبش مشروطه خواهی ایران مفهوم آزادی نه در ذیل و محدوده برابری، بلکه به عنوان وضع ناشی از حکومت قانون فهمیده شد، و بدین سان چنانکه از مشروح مذاکرات مجلس اول می توان دریافت آزادی شهروندان و برابری آنها- البته در محدوده مقتضیات زمان و امکانات قانون شرعی که به حقوق جدید تبدیل شده بود- اصل اساسی قانونگذاری جدید ایران قرار گرفت...اما انقلاب اسلامی از این حیث نظم مشروطیت را برهم می زد که تقدم را به اصل برابری و عدالت خواهی می داد. طبیعی است که از این دو مبنای نظری متفاوت در اندیشه سیاسی مشروطیت و انقلاب اسلامی دو نظام نهادهای متفاوت می توانست ناشی شود." (صص. 536-534)

تمایز میان آزادی و برابری در بحث مبانی جنبش های اجتماعی تفکیک مهمی است. البته طباطبایی  بحث را بیشتر پیش نمی برد که آیا اصولا ممکن است که جنبش اجتماعی آینده در ایران را بتواند آزادی (سنت ریشه داشته در مشروطه)، و برابری (سنتی که در انقلاب اسلامی به نظر می توان مبنایی برای آن یافت) را در هم جمع کرد یا نه؟

رالز هم در فصل اول کتاب  لیبرالیسم سیاسی، با اشاره به سنتی که در فلسفه سیاسی مدرن اولویت را به آزادی می دهد و یکی از قله های آن اندیشه های جان لاک است، و سنتی که اولویت را به برابری می دهد و روسو یکی از مهم ترین نظریه پردازان آن است، توضیح می دهد که نظریه عدالت او، یا آنچه او "عدالت همچون انصاف" می خواندش، در پی آن است ک ایندو سنت را به هم جوش بدهد، یعنی در قالب یک برداشت مشخص از عدالت آزادی و برابری یا انصاف را در هم جمع کند.

به نظرم می توان بر اساس تحلیل شعارهایی که در ۹ ماه تظاهرات ۱۳۸۸ در خیابان سرداده شد، می توان استدلال کرد که جنبش سبز، جنبشی برای آزادی خواهی بود تا برابری خواهی. (جنبش سبز هنوز از لحاظ نظری و به شکل مطالبه بیدار است، گرچه فعلاً نمود خارجی ندارد.) از این جهت، تو گویی که جنبش سبز به جنبش مشروطه خواهی نزدیک تر بود تا حرکت انقلاب 57، و فقدان کوشش برای جمع نظری میان آزادی و برابری، می تواند در آینده و اگر قرار باشد این جنبش باز احیا شود، نقصی برای این حرکت محسوب شود.

البته اگر شعارها و برنامه های انتخاباتی مهندس موسوی و بیانیه های او را ملاک قرار دهیم، موسوی می کوشید به نوعی میان آزادی و برابری در میان مطالبات جنبش سبز جمع کند (این در تفسیر ژیژک از موسوی و جنبش سبز هم نماد داشت)، و اقشار فرودست جامعه را هم یکی از مخاطبهای این جنبش قرار دهد. منتها کوشش جالب ایشان از سطح کلیات چندان فراتر نرفت و معلوم نشد در عمل چگونه و بر اساس چه مدلی قرار است جنبش سبز میان آزادی و برابری جمع کند. محبوس شدن ایشان هم که عملا امکان تداوم و دقیق تر شدن این بحثها در گفتمان ایشان و ارتباط با مخاطب را گرفت.

به نظرم جنبشی اجتماعی در آینده ایران موفق خواهد بود که میان آزادی و برابری جمع کند، و هیچ کدام از ایندو را قربانی دیگری نکند. جنبش سبز اگر قرار است در آینده احیا شود احتمالاً باید در عین فراتر رفتن از محدودیت های زمانی و مکانی مشروطه و انقلاب اسلامی می رود، شعارهای آزادی طلبانه اولی و شعارهای برابری طلبانه دومی را در دل خود جمع کند و اینگونه دل از مخاطب، یعنی افشار مختلف مردم، برباید. نظریه عدالت رالز را می توان کوششی نظری بسیار جالب برای جمع میان آزادی و برابری دانست.

جمع کردن میان آزادی و دموکراسی خواهی و مطالبات اقوام در مورد زبان و تاریخ و فرهنگ شان را محتملاً می توان نمود دیگری از جمع میان آزادی و برابری دانست که یک جنبش اجتماعی برای آینده ایران باید بدان هم توجه جدی کند.