۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش‌های اول تا نهم

 

بخش اول-رضاشاه و زمینه‌ی فرهنگی تاسیس فرقه‌ی دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان

میثم بادامچی

 

این مقالات نه‌گانه پیشتر در زمانه منتشر شده‌اند. اینجا همه را یکجا در وبلاگ می‌آوریم.

پیش‌گفتار مجموعه:

فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در تابستان سال ۱۳۲۴ ش در تبریز توسط گروهی از کمونیست‌های کهنه کار با رهبری جعفر پیشه‌وری در تبریز تاسیس شد و در آذر ۱۳۲۵ با مداخله‌ي نظامی حکومت مرکزی شاهنشاهی برافتاد. تاسیس «حکومت ملی» فرقه در آذربایجان و نیز «جمهوری مهاباد» با رهبری قاضی محمد در بخشی از کردستان، به دنبال خلا قدرت ایجاد شده بواسطه‌ی اشغال ایران توسط متفقین در سال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱ م) در جنگ جهانی دوم و برافتادن رژیم پهلوی اول ممکن شد. سرنوشت ایندو حکومت خودگردان محلی ابعاد نظری و کاربردی متعددی دارد که به وضعیت امروز ما در ایران نیز مرتبط است. از جمله اگر اولا بپذیریم که یکی از مسائل کانونی جنبش «زن زندگی آزادی» مسئله قومیت‌‌ها/اتنیک‌ها در ایران است، و ثانیا اینکه تبعیض علیه قومیت‌ها/اتنیک‌های غیرفارسی‌زبان همراه با تحریف تاریخ‌ آنها نیز بوده است، می‌شود نتیجه گرفت برقراری عدالت جز از راه بازخوانی منصفانه تاریخ، از جمله در مورد جنبش‌های فرقه و حدک (حزب دموکرات کردستان ایران) در آذربایجان و کردستان، ممکن نیست. در این میان دکتر اصغر شیرازی، پژوهشگر ایرانی مقیم برلین، با نگارش جلد دوم کتاب  ایرانیت، ملیت، قومیت که به بازه‌ی زمانی ۱۳۵۷-۱۳۲۰ می‌پردازد (تهران: جهان کتاب،۱۴۰۱) اثری بدست داده که با توجه به جامعیت منابع مورد ارجاعش به ما در بررسی منصفانه تاریخ جنبش‌های هویت‌طلبانه آذربایجان و کردستان در نیمه‌ي اول قرن بیستم ایران بسیار کمک می‌کند. بر این اساس یک هدف نوشته‌های ۹ گانه‌ي پیش رو در زمانه ادای دین به کوشش‌های اصغر شیرازی برای نوشتن علمی تاریخ جنبش‌های ملی گرایانه در قرن بیستم ایران نیز هست.[1]


 

****

ایران، جامعه‌ی اقلیت‌ها

در این مقاله که بخش نخست از سلسله مقالات ۹ گانه این مجموعه است بر آنیم توضیح دهیم که ظهور فرقه‌ی را تاحد زیادی می‌توان واکنشی به اقدامات شدیدا مرکزگرایانه و سرکوبگرایانه‌ی رضاشاه برای فارسی‌سازی اجباری قومیت‌ها/اتنیک‌های غیرفارسی‌زبان در ایران دانست. جز جلد دوم کتاب اصغر شیرازی، منبع دیگر این نوشتار تاریخ‌نگاری یرواند آبراهامیان و خصوصا مقاله‌ي زیر هموست که پیشتر توسط پژوهشگر آذربایجانی یونس لیثی دریلو با عنوان «کمونیسم و قومیت در ایران: حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان» به فارسی ترجمه شده و به مناسبت «۷۵-مین سالگرد موجودیت فرقه دموکرات آذربایجان» در زمانه منتشر شده است:

Ervand Abrahamian, “Communism and Communalism in Iran: The Tudah and the Firqah-I Dimukrat”, International Journal of Middle East Studies, Vol. 1, No. 4 (Oct., 1970), pp. 291-316. [2]

احتمالا مشاهدات آبراهامیان در مورد ترکیب جمعیتی ایران حدود پنجاه سال قبل (مقاله در سال ۱۹۷۰ نوشته شده)، امروز هم کماکان صادق باشد. آبراهامیان توضیح می‌دهد که ایران جامعه اقلیت‌ها است:

«ایرانیان فارسی زبان که بیشترین گروه جمعیتی هستند و به عنوان فارسها/پارس‌ها شناخته میشوند فقط ۴۵٪ از کل جمعیت را تشکیل می‌دهند و در استانها و شهرهای مرکزی متمرکز شده‌اند. دومین گروه بزرگ، ترکها، ۲۶٪ دیگر را تشکیل می‌دهند و به تفکیک عبارتند از آذری‌های مستقر که به اکثریت قریب به اتفاق در آذربایجان و اقلیت قابل توجه در شهرهای شمالی زندگی می‌کنند، و قبایل کوچ‌نشین ترکمن‌ها، قشقایی‌ها، شاهسونها و افشارها که در شمال و جنوب استان فارس هویت متمایزی را تشکیل می‌دهند. بقیه جمعیت از گروههای زبانی کوچکتر مانند عربها، کردها، بلوچ ها، ارمنی‌ها و آشوری ها، و اقلیت‌های زبانی حاشیه‌ای مانند گیلکی ها، مازندرانی ها، لرها و بختیاری‌ها تشکیل شده‌اند که به لهجه‌های مختلف زبان‌های ایرانی غیر‌قابل درک برای فارسی زبانان صحبت می‌کنند.» (ص. ۲۹۲)

مطابق محاسبه‌ی منابع مورد استناد آبراهامیان ترک‌های آذری[3] در ایران ۱۹٪ هستند، ترکمن‌ها، قشقایی‌ها، شاهسون‌ها و افشارها (ترک‌های غیرآذری) ۷٪، کردها ۷٪، عرب‌ها ۳٪، بلوچ‌ها ۲٪، ارمنی‌ها و آشوری‌ها، ۱٪، گیلکی‌ها و مازندرانی‌ها ۸٪، لرها و بختیاری‌ها ۶٪. برای بروز شدن این رقم لازم است آمار مهاجران افغانستانی در ترکیب جمعیتی ایران در پنج دهه‌ی اخیر را هم لحاظ کنیم.

گاهی در منازعات در فضای مجازی می‌شنویم قومی به نام فارس نداریم. با تکیه بر همین آمار و ارقام می‌شود غیرفارس بودن (و در نتیجه فارس بودن) را نیز تعریف کرد: غیرفارس‌ها یعنی گروهی که جزو آن ۴۵٪ نیستند؛ یعنی کسانی که زبان مادری‌شان جزو زبان‌هایی است که اگر کسی به آنها سخن بگوید، سخنش برای فارسی‌زبانان، بدون آموزش قبلی، قابل فهم نخواهد بود. در این تعریف گیلکی‌ها و مازندرانی‌ها هم غیرفارس محسوب می‌شوند.

آبراهامیان توضیح می‌دهد که ایران در دوران امپراتوری‌ها و پیش از عصر ظهور دولت-ملت‌ها، کاملا یک جامعه‌ی متکثر و چندفرهنگی بوده است. شاهان ایرانی تا زمانی که مردمی حقانیت سلطنت آنان را به رسمیت می‌شناختند، خودگردانی منطقه‌ای را تحمل می‌کردند: «آنها تا زمانی که همه مالیات خود را پرداخت می‌کردند، با قبایل و بسیاری از جوامع مذهبی به عنوان نهادهای خودگردان رفتار می‌کردند.... مهمتر از همه، آنها ناهمگونی زبانی را یک واقعیت دائمی از زندگی تحمیل شده توسط خدا بر بشریت می‌دانستند.»(ص. ۲۹۳) این امر البته پس از مواجهه با مدرنیته دچار تحول شد و افزایش تماس با جوامع همگن اروپای غربی این نظم سنتی را تضعیف کرد.

 

نگرانی روشنفکران مرکزگرا از تنوع قومی/زبانی و آریایی‌گرایی رضاشاه

عبارتی که از مقاله‌ی آبراهامیان می‌‌شود آموخت اصطلاحی است که دریلو آنرا به «فارسیزه شدن»(Persianized) ترجمه کرده است. آبراهامیان در مقاله با این عبارت بنوعی به سیال بودن رابطه‌ي میان هویت فارسی و ترکی اشاره کرده: اینکه ممکن است کسی مانند خلیل ملکی یا تقی آرانی در اصل در خانواده‌ای آذربایجانی و ترک به دنیا آمده باشند، منتهی بعدتر به سبب تربیت در محیط تهران و نظام آموزش و پرورش و عوامل دیگر، هویت فارسی در ایشان قوی‌تر از هویت ترکی شده باشد. این موضوع را توضیح خواهیم داد.

آبراهامیان می‌گوید در آغاز قرن بیستم روشنفکران تجددخواهی ظهور کردند که حتی اگر اصالتا ازاقلیت‌های غیرفارسی‌زبان بودند، «تنوع زبانی را به ناکارآمدی فرهنگ شرقی، خودمختاری منطقه‌ای را به بی قانونی، و چادرنشینی قبیله‌ای را به تبهکاری روستایی مرتبط می‌کردند.» پروژه‌ی بسیاری از مدرنیست‌های ناسیونالیست تبدیل «امپراتوری چند قبیله‌ای، چندزبانی و چندفرهنگی» پیشین به یک کشور واحد با قدرت مرکزی واحد و دارای تک زبان، تک فرهنگ و تک ملیت بود. با الهام از روش‌های رایج در اواخر قرن نوزدهم آنها برای رسیدن به این هدف از دو روش حمایت کردند: مرکزگرا کردن اداره‌ي کشور و وابستگی همه‌چیز به تهران و فارسی‌سازی اقلیت‌های زبانی (یعنی آن ۵۵٪ بقیه در آمار بالا)

در سرمقاله‌ای در روزنامه‌ی حبل المتین در دوران مشروطه با عنوان «مشکلی که مورد توجه وزارت آموزش و پرورش در آذربایجان است» (انتشار به تاریخ ۱۲ نوامبر ۱۹۰۶م. /۲۰ مهر ۱۲۸۵ش) در مورد آموزش و پرورش در آذربایجان آمده است: «تفرقه‌ها مانع از مدرنیزه شدن می‌شود...ردپای خیلی از بدبختی‌های امروزی ما را می‌توان در تاخت و تاز مغولها و تاتارها ردیابی کرد، که مردم ما در آذربایجان عزیز را در معرض زبان بیگانه قرار داد و آنها را مشخصا به فارس‌زبانها و ترک‌زبانها تقسیم کرد.»[4] در این نگاه زبان ترکی عامل تفرقه در ایران محسوب می‌شد!

آبراهامیان می گوید در فرآیند تاسیس مجلس در ایران در همان ایام قانونی تصویب شد که بر اساس آن ورود به مجلس محدود به کسانی شد که می‌توانند فارسی بخوانند و به فارسی بنویسند.

در چنین محیطی بود که رضاشاه به قدرت رسید و سیاست یکسان‌سازی زبانی با زور سرنیزه را سرلوحه‌ی کار خود قرار داد. روشنفکرانی اقدامات رضاشاه را پیشاپیش تئوریزه کرده بودند.

مهم‌ترین نظریه‌پرداز مرکزگرایی و یکسان‌سازی زبانی محمود افشار یزدی، سردبیر مجله‌ی آینده، بود که مطالب متعددی در این زمینه نگاشت. او در مقاله‌ای تحت عنوان «وحدت ملی ایران و مسئله ملیت» (آینده، سال دوم ۱۳۰۵، صص۵۵۹-۵۶۹) اظهار داشت كه تشیع برغم تاثیر وحدت‌بخشش دیگر نمی‌تواند ایران را در برابر تهدیدهای «خطر زرد» ترکها و «خطر سبز» به شکل یک کشور متحد نگه دارد و بنابراین دولت باید با ترویج زبان فارسی و تاریخ ایرانگرایانه (که در نظر افشار فارسی‌گرایانه بود) به ویژه در آذربایجان، كردستان، خوزستان و بلوچستان، حذف نام مکان‌های غیرفارسی، انتقال قبایل ترک و عرب از مناطق مرزی به مناطق مرکزی، تاسیس شبکه‌ي حمل و نقل ملی و نوعی سیستم اداری مرکزگرا با این خطر مقابله کند.[5]

محمود افشار پیشتر در سرمقاله‌ی معروف شماره‌ی ۱ مجله‌ی آینده (تیرماه ۱۳۰۴) در مورد منظورش از وحدت ملی چنین نوشته بود: «منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت بیابد و اختلاف محلی از جهت لباس، اخلاق و غیره محو شود، و ملوک‌ الطوایفی کاملا از بین برود، کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیره باهم فرقی نداشته، هریک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشند....به عقیده‌ی ما تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان، اخلاق و لباس و غیره حاصل نشود، هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر می‌باشد.» (نقل از شیرازی، ج۲، ص. ۳۲)

افشار در این زمینه تنها نبود و چنانکه در مقالات بعدی این مجموعه نیز خواهیم دید روشنفکران دیگر به درجات مختلف با پروژه‌ی او همکاری کردند. به عنوان نمونه ملک‌الشعرا بهار، شاعر تجددگرای مشهدی به نام مقابله با «هرج و مرج»[6] با قیام‌های کلنل تقی خان پسیان در خراسان، میرزا کوچک خان در گیلان و شیخ محمد خیابانی در آذربایجان مخالفت می‌کرد (گرچه چنانکه شیرازی توضیح می‌دهد، بعدها، بدون قبول تکثر زبانی، با نوعی نظام عدم تمرکز در اداره‌ي کشور موافقت کرد. بنگرید به شیرازی، ج۲، ص. ۲۲۷) و احمد کسروی، روشنفکر تبریزی الاصل، ابتدا از جنبش شیخ محمد خیابانی حمایت کرد، ولی بعدا با خیابانی بر سر مسائل مختلفی از جمله حمایت از زبان ترکی دچار اختلاف شد و حتی گفته شده شیخ او را از آذربایجان به تهران تبعید کرد.

هرچه هست خیلی از طرح‌های افشار و روشنفکران مرکزگرا توسط رضا شاه بلافاصله پس از ساقط کردن قاجاریه و تحکیم قدرت پهلوی اول به اجرا درآمد. به بیان دیگر، رضاشاه نظر افشار در مورد یکسان‌سازی را پذیرفت و آنرا با قدرت تمام به اجرا گذاشت. بر این اساس بود که از سال ۱۳۱۱ به  بعد تمام نظام آموزشی ایران به زبان فارسی منحصر شد. فارسی زبان انحصاری تدریس از دبستان تا دانشگاه شد و این انحصار بر مطبوعات و رسانه‌ها، منابر مذهبی، محاکم قضایی و ادارات دولتی و نظامی تحمیل شد. شیرازی می‌نویسد اگرچه سنت تدریس به زبان فارسی در مدارس و مکتب‌خانه‌های ایران، از جمله در آذربایجان، از زمان قدیم همیشه رواج داشت، ولی از آنجا که در شکل جدید «همراه با ممنوعیت تدریس به زبان‌های دیگر اجرا شد، باعث ایجاد احساس تبعیض شد.... تا آن زمان کسی مزاحم تدریس و نوشتن و انتشار به زبان‌های دیگر نمی‌شد.» (شیرازی، ص. ۳۳)

آبراهامیان هم می‌نویسد رضاشاه کمیته‌ای برای پاکسازی فارسی از کلمات عربی منصوب کرد؛ استانهای کردستان و عربستان را از بین برد؛ آذربایجان را به دو استان تقسیم کرد که یک بخش آن شامل جامعه بزرگی از کردها بود؛ همه تجارتهای خارجی را از طریق پایتخت کانالیزه کرد؛ بوروکراسی کاملا مرکزگرا ایجاد کرد؛ همه انتشارات غیر زبان فارسی را بست و مدرسه‌های زبان اقلیت/غیرفارسی را نابود کرد و یک سیستم آموزشی دولتی با زبان فارسی به عنوان تنها زبان رسمی یادگیری ایجاد کرد. (آبراهامیان، ص.۲۹۶)

آبراهامیان وضعیت متناقض ایران در آنروز را اینطور توصیف می‌کند:

«از نظر طبقه متوسط مدرن، سنترالیزاسیون [مرکزگرایی] برای پیشرفت ضروری بود، اما برای طبقه متوسط سنتی در استانها ریشه اصلی عقب ماندگی منطقه‌ای آنها بود. برای نظریه پردازان میهن پرست مانند کسروی و افشار، آگاهی ملی پیش شرط لازم برای تاسیس یک دولت مدرن بود، اما برای رهبران گروههای مختلف این به منزله شرارت غیر ضروری بود كه خودآگاهی قومیتی را تضعیف می‌کرد.» در تفسیر او اقدامات نوسازانه رضا شاه، «به جای کاهش منازعات سنتی قومیتی و در نهایت از بین بردنشان»، در درجات مهمی تنش را به شدت تشدید کرد و به وخامت اوضاع افزود. (همان، ص. ۲۹۶)

شیرازی هم می‌نویسد سیاست یکسان‌سازی زبانی و نژادی رضاشاه موجب نارضایتی جدی در آذربایجان و کردستان و از پیش‌زمینه‌های مهم فرهنگی ظهور فرقه دموکرات و جمهوری مهاباد پس از سقوط رضاشاه شدند. مثلا در روزنامه‌ي آذربایجان، ارگان فرقه‌ی دموکرات، می‌خوانیم که در نظر فرقه: «حکومت بیست ساله [رضا شاه] نمی‌خواست آذربایجان آباد و آذربایجانی در رفاه باشد....علاقه شاه بر این قرار گرفته بود که همیشه نفاق و جدایی، فقر و فلاکت در آذربایجان حکمفرما باشد. تقسیم آذربایجان به دو استان [شرقی و غربی] هم ناشی از همین طرز فکر بود...آذربایجانی بیست سال خون جگر خورد و دندان روی جگر گذاشت و ساکت ماند. چهار سال دموکراسی [بعد از سقوط رضاشاه] را هم به انتظار اصلاحات نشست، ولی بالاخره بغضش ترکید. این فریادهای غضب که امروز بر می‌خیزد و هرچند گاه‌گاهی صداهای ناموزون از میان آن شنیده می‌شود، عکس العمل سیاست بیست ساله و بعد از آن است.» (شماره‌ي ۴۶، مورخه ۱۴ آبان ۱۳۲۴؛ به نقل از مقاله‌ای در روزنامه مظفر به قلم زین العابدین عابدی؛ شیرازی ص.۳۷)

سخنان اصغر شیرازی در جلد دوم کتاب ایرانیت، قومیت، ملیت، گرچه محتاطانه‌تر در قیاس با آبراهامیان، تاییدی بر این مدعاست که سیاست‌های تبعیض‌آمیز رضاشاه از عوامل ظهور و بقای یک‌ساله‌ي فرقه و جمهوری مهاباد بود. شیرازی علل نارضایتی آذربایجانیان از حکومت مرکزی را به سه دسته اقتصادی، سیاسی و فرهنگی تقسیم می‌کند که در این میان تبعیضات فرهنگی در توضیح او عمدتا در اثر کوشش حکومت رضاشاه برای یکسان‌سازی زبانی و قومی حاصل شده بود. (ص. ۲۸ به بعد)

در تفسیر شیرازی: «بانی یکسان‌سازی زبان تدریس [در ایران] هرکه بود، اجرایش هیچ‌ سودی نداشت، نه تنها کمکی به وحدت ملی نکرد، بلکه به علت مخالفتی که بر انگیخت وحدتی را هم که از پیش، به خصوص میان فارسی‌زبان‌ها و ترکی‌زبان‌های آذربایجان وجود داشت، و توسط ایران‌گرایان آذربایجان تبلیغ می‌شد، دچار خدشه کرد. بیشترین خدشه را هم به زبان فارسی زد. زیرا همانگونه که اشاره شد تا آن زمان فارسی به عنوان یک زبان واسطه و سراسری زبان زور نبود، وسیله‌ی تحقیر هیچ قومی نمی‌شد، و اعتبار و احترام خود را در نقش زبان فرهنگ و نوشتار نزد همه‌ی قوم‌های ایران حفظ کرده بود.» (ص. ۳۵) یعنی با ممنوع کردن آموزش و انتشار به زبان‌های دیگر توسط حکومت پهلوی و حکومت‌های بعدی، اعتبار زبان فارسی خدشه‌دار شد و تحمیل فارسی موضوع اعتراضاتی قرار گرفت که تا امروز ادامه دارد.

هرچه هست برکناری رضاشاه زمینه‌ی ظهور فرقه‌ي دموکرات آذربایجان و حزب دموکرات کردستان با تفکرات آذربایجانگرایانه و کردگرایانه را بلافلاصله در سال‌های بعد از سقوط او فراهم کرد، گرچه حکومت‌های ملی دولت مستعجل بودند. توصیف نابرابری و اجحافات دوره‌ي رضا شاه، در نوشته‌ها و سخنرانی‌های رهبران فرقه و جمهوری مهاباد و نویسندگان نزدیک به ایشان در سال‌های بعد از آن دوران تا امروز، برغم گذشتن نزدیک ۸۰ سال، تکرار شده است.

آبراهامیان در جمع‌بندی این عوامل را در قدرت گرفتن فرقه در سال‌های ۱۳۲۴-۱۳۲۵ موثر می‌داند که می‌توان آنرا به قدرت گرفتن حدک (حزب دموکرات کردستان با رهبری قاضی محمد)[7] نیز کمابیش بسط داد: بی توجهی رضا شاه به آذربایجان و کردستان به دلیل تشویق وی به ایجاد صنایع در تهران، اصفهان، مازندران و گیلان و نه آن مناطق؛ عدم رغبت رضاشاه به تجارت با اتحاد جماهیر شوروی و جمهوری آذربایجان به عنوان شریک تجاری طبیعی آن مناطق؛ وجود یک بصیرت ملی هویت‌طلبانه در بین جامعه آذربایجانی و وجود طبقه‌ی روشنفکری ترکی‌دان آموزش دیده در باکو و استانبول که حتی پیش از توسعه سیستم آموزشی منحصرا فارسی در ایران با تجدد آشنا شده بودند؛ فعالیت‌های تبلیغاتی ارتش شوروی و حمایتش از فرقه دموکرات و جمهوری مهاباد. نارضایتی مهاجران قفقازی (گروهی از شهروندان ایرانی که سه سال قبل از اتحاد جماهیر شوروی به خانه برگشته بودند اما نتوانسته بودند کار پیدا کنند و خود را با محیط جدید خود سازگار کنند و اکثرا ترک‌زبان بودند) و ترویج ادبیات ترکی آذری در جمهوری آذربایجان نیز مشخصا در بافتار قدرت گرفتن فرقه موثر بودند. (بنگرید به آبراهامیان، ص. ۲۹۶)

 

فارس‌محور یا فارسی‌محور؟  قوم یا اتنیک؟

شیرازی در کتابش سیاست تبعیض و اجحاف‌آلود مرکزگرا را «فارسی‌محور» می نامد، نه « فارس‌محور» و این نام‌گذاری قابل توجه است. به تعبیر دیگراو Persianism مورد اشاره‌ي آبراهامیان را فارسی‌محوری ترجمه می‌کند، نه فارس‌محوری. در توضیح علت این ترجیح می‌گوید علت انتخابش «این واقعیت است که در تعیین این سیاست و پذیرش و خوش‌داشت آن تنها نخبگان فارس شرکت نداشته‌اند، بلکه مردمی از قوم‌های دیگر ایرانی نیز در آن سهیم بوده‌اند» حق با شیرازی است، چون در ترویج فارسی‌محوری کسانی چون محمود افشار (و در روزگار ما مثلا سید جواد طباطبایی، بنگرید به این نقدها از نگارنده بر اندیشه ي او) که از نظر قومی فارس‌ هم نبوده‌اند.

به علاوه شیرازی در آثارش استفاده از واژه‌ی قوم را بر اتنیک ترجیح می‌دهد، گرچه ما از هردو عبارت استفاده می‌کنیم. استدلال او آن است که استفاده از واژه‌ی قوم بجای اتنیک (ethnic) یا اتنی (ethnie) «به همان اندازه مجاز است که ترجمه‌ی واژه‌ی nationبه ملت.» به تعبیر دیگر واژه‌ی ملت هم در زبان فارسی پیش از کاربستش در معنای مدرن nation بیشتر در معنای مذهبی و دینی بکار می‌رفته است. شیرازی حتی فراتر می‌رود و می‌گوید «واژه‌ی قوم در زبان فارسی» مقدار بیشتری از مدلول اتنی یا ethnic را مستفاد می‌سازد که واژه ملت از نیشن. (ج. ۲، صص. ۱۳-۱۲) با این‌حال به سبب حساسیت‌هایی که گاهی در مورد واژه‌ي قومیت (به سبب استفاده ي نابجای آن از سوی پان‌ایرانیست‌ها) در میان فعالین هویت‌طلب وجود دارد، ما از واژه‌ي اتنیک هم گاهی استفاده می‌کنیم.

ادامه دارد...



[1] نگارنده پیشتر دو مرور بر جلد اول کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت شیرازی (تهران: جهان کتاب، ۱۳۹۵) نوشته که اینجا و اینجا قابل دسترسی هستند. مقالات ۹ گانه پیش رو به نوعی مکمل مباحث جلد اول کتاب مزبور هستند.

[2] در نگارش این بخش از ترجمه آقای دریلو استفاده شده و در مواردی معدود با مراجعه به متن اصلی ویرایش‌هایی انجام شده است. ارجاع به شماره صفحات مربوط به نسخه‌ی انگلیسی است. دریلو زحمت زیادی در ترجمه‌ی مقاله مزبور کشیده، از جمله با اضافه کردن پاورقی‌هایی راهگشا و یافتن معادل فارسی مقاله‌‌های مورد استفاده توسط آبراهامیان که فقط ترجمه انگلیسی نامشان در اصل مقاله آمده.

[3] ما در این مقالات، به شیوه‌ی آبراهامیان و بسیاری دیگر از ایران‌شناسان، عبارات آذری و آذربایجانی را به یک معنا بکار می‌بریم: آذری اینجا شاخه‌ای از زبان ترکی است و ربطی به نظریه‌ی باستانگرایانه‌ی احمد کسروی و یا پان‌ایرانیست‌ها در مورد زبان قدیم آذربایجان ندارد.

[4] توضیح آقای دریلو: حبل المتین به معنی رشته یا ریسمان استوار، نشریه‌ای قبل و بعد از زمان مشروطیت بود که در کلکته و تهران چاپ می‌شد. مقالات این نشریه، با مدیریت سید جلال الدین کاشانی، نقش مهمی در بیداری افکار مردم و ترویج اندیشه آزادی‌خواهی و مشروطه طلبی برعهده داشت.

[5] افراط افشار در یکسان‌سازی زبانی و آسیمیلاسیون نژادی در این جملات که دریلو از او در پاورقی نقل کرده (ولی در اصل مقاله‌ي آبراهامیان نقل نشده و نگارنده مستقلا منبعش را نیافت) حتی بیشتر هویداست. دریلو از قول افشار نقل کرده: «اگر آذربایجانی‌ها بتوانند به زبان ترکی روزنامه بخوانند و شعر ترکی بنویسند، دیگر چه احتیاجی به زبان فارسی دارند؟ باید کاری کنیم آذربایجان رفته رفته کلمات فارسی را جایگزین کلمات ترکی کند بطوریکه صدی هفتاد کلماتش فارسی باشد».

[6] بنگرید به: بهار، تاریخ مختصر احزاب سياسي ايران، تهران، چاپ رنگین، ۱۳۲۲، ص. ۹.

[7] در این نوشتارها، به پیروی از شیوه‌ي نگارش اصغر شیرازی، منظور ما از نام حدک، «حزب دموکرات کردستان ایران»، با تاکید بر وضعیت این حزب در دوران قاضی محمد است. پس منظور ما از حدک جریان تازه‌ تاسیس «حزب دموکرات کردستان» (که طی سال‌های ۱۳۸۵ تا ۱۴۰۱ از حزب مزبور جدا شد و امروز دوباره در آن ادغام شده است) نیست. وضعیت کنونی احزاب کردی در ایام بعد انقلاب ۱۳۵۷ ایران نیز موضوع این نوشتارها نیست.

 ************

 

بخش دوم-ارتباط حزب توده و فرقه‌ي دموکرات آذربایجان

 میثم بادامچی

 


مسئله‌ی رابطه‌ی حزب توده و فرقه‌ي دموکرات آذربایجان ابعاد گوناگونی دارد که ما در این نوشتار فقط به برخی از آنها اکتفا می‌کنیم. بازه‌ی مورد نظر ما دهه‌ي ۱۳۲۰ شمسی تا سال‌های نزدیک به انقلاب ۱۳۵۷ را دربر می‌گیرد. به نظر می‌رسد اوج نزدیکی دو جریان به هم (که اولی در اصل سراسری بود و دیگری محلی) سال ۱۳۳۹ باشد که دو حزب، با حمایت شوروی، درهم ادغام شدند. همچنین می‌شود گفت در آن ایام رهبری حزب توده با فاصله گرفتن از کسانی چون خلیل ملکی که گرایش‌های مرکزگرایانه‌تری داشتند، «لنینیسم» فرقه دموکرات در برخورد با موضوع ملیت‌های غیرفارس و حق تعیین سرنوشت ایشان را پذیرفت. منتهی حزب توده خصوصا در آغاز شکل‌گیری‌اش گرایش‌های جدی ناسیونالیستی هم داشته است.

 

ایران‌گرایی سوسیالیستی تقی ارانی

به شیوه‌ی آبراهامیان از دکتر تقی ارانی شروع می‌کنیم که تاریخ حزب توده، پیش از تاسیس رسمی آن در سال ۱۳۲۰، بنوعی با او آغاز می‌شود. تقی ارانی (۱۲۸۱-۱۳۱۸ ش) از مهم‌ترین شخصیت‌های گروه چپ‌گرایان موسوم به پنجاه و سه نفر بود که توسط حکومت رضاشاه برای سال‌های طولانی دستگیر و محبوس شدند. با اینکه ارانی در آذربایجان و تبریز متولد شده بود، نگاه او به مسئله‌ی هویت آذربایجانی به تعبیر امروزی پان‌ایرانیستی بود. این موضوع قسما بدان بر می‌گردد که بخش مهمی از رشد شخصیتی او در تهران و بعدا خارج از ایران در برلین رخ داد، و نه در میان ترک‌ها یا آذربایجانی‌ها. ارانی در حین تحصیل در دوره دکترا در برلین، غرق مطالعه کارهای نویسندگان سوسیالیست شد و حلقه‌ای از دانشجویان دیگر ایرانی را که علاقه‌مند به سوسیالیسم بودند، دور خود جمع کرد. او از سال ۱۳۰۹ که به عنوان یک مارکسیست متعهد به ایران بازگشت و تمام هم و غم خود را بر آن گذاشت که مارکسیسم را در ایران معرفی کند و محبوب سازد. وی در فاصله‌ي ۱۳۱۴-۱۳۱۲ او با همکاری ایرج اسکندری و بزرگ علوی، مجله زیرزمینی دنیا را منتشر می‌کرد که در آن مباحث مربوط به مبارزات طبقاتی، تاریخی، مادی گرایی و علوم اجتماعی گاهی برای اولین بار به زبان فارسی معرفی می‌شدند. او به همراهی برخی از همفکرانش گروه‌های مخفی برای بحث و گفتگو ترتیب ‌داد که در آنجا آثار کلاسیک سوسیالیستی را مطالعه و احیانا ترجمه می‌کردند. با این حال سوسیالیسم اروپایی هم نتوانست ارانی را از تاثیر دیدگاه‌های ناسیونالیستی و مرکزگرایانه‌ی روشنفکران تهران‌نشین دوره‌ي رضا شاه در مورد مسئله زبان‌ها تغییر دهد. او ضمن گرایش به تجدد، مانند دیگر روشنفکران دوره‌ی رضاشاه فارسی‌محور (Persianist) بود، یعنی «طرفدار حذف کلمات خارجی از فارسی، احیای آرمان‌های زرتشتی و ایجاد یک دولت متمرکز» که در نظر او امپراتوری ساسانی نیز چنین ساختار اداری داشته است. (بنگرید به آبراهامیان، «کمونیسم و قومیت در ایران: حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان»،صص، ۳۰۰-۲۹۷)[1]  

ارانی در جوانی در مقاله‌ای با عنوان «آذربایجان: مسئله حیاتی و مماتی برای ایران» حتی از حذف زبان ترکی از استان محل اقامت خود دفاع کرد و ادعا کرد که مردم آذربایجان که در نتیجه تهاجم مغول زبان ایرانی را فراموش کرده‌اند لازم است آنرا دوباره فرا بگیرند. مقاله با این مقدمه شروع می‌شود که نشان از تاثیرپذیری او از فضای آنروزهای آلمان دارد و بر اساس آن آذربایجان « از ازمنه قدمه مسکن اقوام آریان نژاد» بوده است، ولی «بدبختانه پس از حمله وحشیان مشرق و تسلط قوم خونخوار مغول که شنایع اعمال آنها از صفحه تاریخ محو نشدنی است، در قسمت عمده آذربایجان اهالی زبان خود را فراموش نموده، نظر به اینکه هلاکوخان مراغه ای را پایتخت خود کرده بود، به زبان ترکی متکلم شده اند.» با اینحال می‌افزاید چون احساسات ملی در نهاد اهالی آن سامان سرشته شده، تغییر دادن آن «از عهده قدرت قضا و قدر و از حیز امکان مقتدرترین موثرات عالم هم خارج بوده و ایراندوستی در قلب پاک یک آذربایجانی با شیر اندرون شده با جان بدر شود.»

دست بدست شدن بخش‌هایی از آذربایجان ایران و تبریز میان نیروهای روسیه تزاری و عثمانی در اثنای جنگ میان روسیه و عثمانی در جنگ جهانی اول نگرانی اصلی ارانی بوده است. با گلایه می‌نویسد: «وقتی که سربازان وحشی دولت تزاری روسیه آذربایجان را ترک کردند مردم با یک دنیا شادی و مسرت عثمانیها را استقبال نمودند. ...ولی صاحب منصبان عساکر هم‌مذهب ما [عثمانی] از سربازان بیشتر مردم را اذیت و آزار می کردند، تا می توانستند از خانه ها اسباب بردند و عده زیادی کسبه از عطار و بقال و غیره را برشکست کردند. یک عسکر ترک هرچه که می خواست می کرد و از هر دکان هرچه می خواست می برد، ولی در مقابل آذربایجانیها می گفتند عیب ندارد هم مذهب و هم دین است باید کمک کرد.» در نظر او، «ملت ترک [ترکیه] تمام خساراتی را که ایرانیها برای کمک کردن همسایه مسلمان خود متحمل شده بودند... فراموش نموده، امروز به جای تشکر... آنها را ترک خطاب می کنند.»

مناقشه‌انگیزترین بخش مقاله ولی نتیجه‌گیری آن است که می‌گوید برای جلوگیری از سو استفاده عثمانی باید افراد خیراندیش ایرانی و آذربایجانی فداکاری نموده و «برای از بین بردن زبان ترکی و رایج کردن [تنها] زبان فارسی در آذربایجان بکوشند. مخصوصا وزارت معارف باید عده زیادی معلم فارسی بدان نواحی فرستاده در آذربایجان فرستاده، کتب و رسال ها و روزنامه جات مجانی و ارزان در آنجا انتشار دهد.» او همچنین از خود جوانان آذربایجانی می‌خواهد که «جانفشانی کرده متعهد شوند تا می توانند زبان ترکی» (که در نظر ارانی زبان عثمانی‌ها است) تکلم نکرده و به وسیله تبلیغات عاقبت وخیم آنرا (که لابد در نظر ارانی اشغال ایران بدست عثمانی است!) در مغز هر ایرانی جاگیر کنند.» (بنگرید به ارانی، «آذربایجان: مسئله حیاتی و مماتی برای ایران»)

از سطور متعدد مقاله پیدا است که ارانی که تجربه زیست در ترکیه را بر خلاف اروپای غربی نداشت، به ترکیه عثمانی کاملا به چشم دیگری و رقیب تمدنی ایران نگاه می‌کند و از این منظر به تحلیل ناروا می‌پردازد. عباراتی چون این را باید از این منظر فهمید: «ترکها وقتی که به ایران آمدند وحشی بودند و ایرانیها آنها را به مذهب اسلام درآورده، لباس تمدن را به تن آنها پوشاندند، و تنها ملتی که به این قوم وحشی تمدن آموخت ایرانیها بودند. بنابراین افراد حق شناس ترک باید حقوق ایرانیان را همواره در نظر داشته، و در جاده تمدن آنها را استاد خود بدانند.» (ارانی،  همان)

البته مثلا این قبیل نقدها که ترکهای عثمانی با اطلاق کلمه «عجم» (البته به نظر ما عمدتا ناخواسته) موجب تحقیر ایرانی‌ها می‌شدند درست است.  اما هیچ‌کدام از اینها توجیهی در مورد حساسیت ارانی و روشنفکران تهرانی چون او در مورد نفوذ هویت ترکی در آذربایجان و ایران ویا عبارتی از آن دست در مورد ترکیه که مثالش رفت نمی‌شود. البته می‌شود حدس زد اطلاع بسیاری روشنفکران عثمانی زمان ارانی در مورد ایران هم خیلی بیشتر و بهتر از اطلاعات و شیوه‌ي داوری ارانی در مورد ترکیه نبوده است. همزمان، برغم این نوع کلمات تند و تیز، ارانی نهایتا نوشت: «شرط وطن دوستی هریک از افراد ایرانی و ترک اینست که برای استحکام مراسم مودت میان این دو ملت کوشیده و به اجنبیان [استعمارگران] مجال [سو] استفاده ندهند.»

بااینحال تقی ارانی در سال ۱۳۱۸ شش سال پیش از حکومت یک ساله ي فرقه ي دموکرات بر آذربایجان و دو سال پیش از تاسیس رسمی حزب توده در مهر ۱۳۲۰ درگذشت و از این قبیل سخنانش موضع حزب توده در مورد ‌هویت‌های غیرفارسی قابل استنتاج نیست. همزمان، چنانکه آبراهامیان نیز توضیح می‌دهد هیچ مدرکی در دست نیست که او برغم گرایش‌های سوسیالیستی کتاب حق ملل در تعیین سرنوشت خویش اثر لنین را خوانده باشد که تاثیر زیادی در نگاه فرقه و نگاه دو سه دهه‌ی بعدی حزب توده به مسئله قومیت‌ها/ملیت‌های غیرفارسی‌زبان در ایران خواهد داشت.

 

ارتباط حزب توده و فرقه‌ي دموکرات آذربایجان پس از ارانی

برگردیم به موضوع فرقه‌ي دموکرات و نسبتش با کلیت حزب توده. چنانکه شیرازی توضیح می‌دهد، فرقه‌ي دموکرات آذربایجان با یک کودتا علیه حزب توده به وجود آمد، یعنی با انحلال شعبه‌ي ایالتی آن حزب در فرقه در ظرف تنها چند روز پس از ۱۲ شهریور ۱۳۲۴. شعبه‌ي ایالتی حزب توده در آذربایجان که همزمان با بقیه‌ي حزب توده در مهرماه ۱۳۲۰ تشکیل شده بود، پیش از انحلال دارای نزدیک ۶۶ هزار عضو بود. در زمینه‌ي موضع رسمی حزب توده راجع به مسئله‌ي ملی و قومی و نیز مسئله‌ي رسمیت و کاربرد زبان ترکی آذربایجانی در مدارس و ادارت و محاکم، اختلافاتی میان سطح رهبری این حزب در یک طرف در تهران و کادرها و اعضای حزب در آذربایجان وجود داشت: «در حالی که اکثریت اعضای رهبری توجه چندانی به رسمی شدن زبان ترکی در آذربایجان نمی‌کرد و گرایش چندانی به تشکیل انجمن‌های ایالتی و خودمختاری آذربایجان نداشت، درخواست همه‌ي این موارد در میان کادرها و اعضای حزب در آذربایجان عمومیت داشت.» (اصغر شیرازی، ایرانیت، ملیت، قومیت، جلد دوم، ص. ۲۰۵)

همچنین ایرج اسکندری، دبیر اول وقت حزب توده، در کتاب خاطرات سیاسی‌ می‌نویسد کسانی که در ابتدای امر دور پیشه‌وری برای تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان جمع شده بودند (بی‌ریا، شبستری، جاوید و کاویان و غیره)، «همان‌هایی بودند که کمیسیون تصفیه‌ي حزبی راجع به صلاحیت آنها در عضویت حزب نظر منفی داشت.» مشخصا شبستری، مدیر مسئول روزنامه‌ی آذربایجان (بعدا ارگان رسمی فرقه)، در کنفرانس ایالتی حزب توده به علت اتخاذ مواضع تند ناسیونالیستی از حزب اخراج شده بود. این واقعیت که اکثریت بزرگ رهبران حزب توده آنزمان آذربایجانی نبودند ویا مانند تقی ارانی تحصیلات خود را در دانشگاه‌های اروپای غربی گذرانده بودند، نیز عاملی است که می‌توانست در پیدایش اختلاف میان آنها موثر باشد. (شیرازی، ص. ۲۰۶)

در عمل با فشارهای شوروی حزب توده ناچار شد نه تنها به انحلال شعبه‌ی ایالتی خود در آذربایجان تن بدهد، بلکه مراتب حمایت خود را از فرقه و سیاست‌هایش در آذربایجان ابراز بدارد. شیرازی به نقل از خاطرات اسکندری می‌آورد که کمیته‌ي مرکزی حزب توده ایران به تبعیت از نظر کمیته‌ي مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به نماینده‌ي خود در آذربایجان (شخصی به نام قیامی) دستور داد که از فرقه‌ي دموکرات آذربایجان حمایت نماید. «متعاقب این تصمیم بود که ۶۵۷۰۰ نفر از اعضای شعبه‌ي ایالتی حزب توده یک‌باره به فرقه ملحق شدند...علاوه بر این ۷۰۰۰۰۰ ریال موجودی صندوق حزب توده‌ي ایران و قریب یک میلیون ریال اثاث متعلق به حزب و کلیه‌ي اماکنی که در اجاره‌ي حزب توده بود به کمیته موقت تحویل گردید.» (شیرازی ص. ۲۰۶، به نقل از خاطرات سیاسی اسکندری)

در ایام حکومت ملی فرقه هم حزب توده از مهم‌ترین حامیان آن بود. حمایت مثلا با انتشار مقاله‌ای به قلم پیشه‌وری در روزنامه‌ي رهبر (نشریه ارگان مرکزی حزب توده با سردبیری ایرج اسکندری) به تاریخ ۴ مهر ۱۳۲۵ خودش را نشان داد که در آن پیشه‌وری از گذشت «یک سال پرافتخار» حکومت ملی آذربایجان و از بین بردن فئودالیسم، و رسمیت بخشیدن به زبان ترکی به عنوان برخی از مهم‌ترین دستاوردهای خود سخن گفته بود. کارتایید اصلاحات فرقه از سوی حزب توده به گفته‌ي شیرازی به درجه‌ای رسید که توده خواهان اجرای آنها در سراسر ایران شد. در سرمقاله‌‌ی شماره‌ی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۲۵ رهبر، کمابیش مصادف با ایامی که فرقه مجسمه‌ رضاشاه را از باغ گلستان تبریز پایین کشید و بجایش مجسمه‌ي ستارخان نصب ‌کرد، در ارگان حزب توده می‌خوانیم: «فقط با تعمیم آزادی و اصلاحات اساسی آذربایجان در سراسر ایران مشکلات کشور حل خواهد گردید.» شیرازی توضیح می‌دهد حمایت حزب توده از فرقه همچنین موجب پشتیبانی آن حزب از قوام شد که (البته به دروغ) قول داده بود که چنانکه نخست‌وزیر بشود بلافاصله مسئله‌ی آذربایجان را با نمایندگان مردم آذربایجان حل خواهد کرد. (شیرازی، صص. ۲۰۸-۲۰۷)

البته حزب توده به عنوان یک حزب سراسری ایران با جدایی‌طلبی مخالف بود و هرگونه اتهام تجزیه‌طلبی به فرقه را نیز رد می‌کرد. «مسئله‌ی اصلی» برای حزب توده حل مسئله‌ی آذربایجان و کردستان در چارچوب کلیت ایران بود. به تعبیر شیرازی حمایت حزب توده از فرقه دموکرات و حدک بی‌مرز نبود. مشخصا حزب توده به عنوان یک حزب سرتاسری ایران در کاربرد برخی واژگان تردید داشت. نویسندگان حزب توده ترجیح می‌دادند که اهالی آذربایجان را «مردم» یا «خلق» (معادل people) بنامند نه «ملت» (nation). همچنین گرچه حزب توده تدریس به زبان ترکی در آذربایجان و کردی در کردستان را می‌پذیرفت، از تعطیلی آموزش زبان فارسی و منع استفاده از آن در آموزش که مورد حمایت برخی تندروهای هوادار فرقه و حدک بود حمایت نمی‌کرد. شیرازی می‌نویسد: «حزب توده نیز هیچ‌گاه از موضع سرتاسری و ایران‌محوری خود دست برنداشت.» (ص. ۲۱۰)

 

ادغام فرقه دموکرات و حزب توده در سال ۱۳۳۹

آبراهامیان هم می‌نویسد حزب توده و فرقه دموکرات دو روی یک سکه نبودند و اینکه آنها پایگاه‌های اجتماعی، اختلاف نظرات متفاوت و در بعضی مواقع «سیاست‌های متضاد» داشتند: «اولی توسط روشنفکران ایرانی که از طریق مارکسیسم اروپای غربی به کمونیسم رو آورده بودند، و سازماندهی شده بودند. دومی توسط میهن پرستان آذری شکل گرفته بود که از طریق لنینیسم حزب بلشویک در قفقاز به همان مقصد رسیده بودند. گروه اول مارکسیست بودند که به جامعه غالب [ یا اکثریت] و ساکن تهران تعلق داشتند و تمایل داشتند که جامعه را از طریق مبارزه طبقاتی ببینند، درگیری‌های زبانی را نادیده و نارضایتی‌های منطقه‌ای استانها علیه پایتخت را چشم‌پوشی کنند. گروه دوم که در نهضت خیابانی و قیام جنگلی جنگیده بودند و برنامه‌های نژادی روسیه تزاری را دیده بودند تمایل نداشتند که از مبارزه طبقاتی به نفع درگیری‌های قومیتی جلوگیری کنند.» (آبراهامیان، «کمونیسم و قومیت در ایران: حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان») خلاصه اینکه در نظر آبراهامیان، حزب توده «یک حزب طبقاتی بود که مبتنی بر روشنفکران ملی و پرولتاریا بود»، حال آنکه فرقه دموکرات «یک سازمان قومیتی بود که منحصراً مورد توجه مردم آذربایجان بود».[2]

آبراهامیان توضیح می‌دهد که این اختلافات دو طرف را برای چهارده سال پس از فروپاشی حکومت ملی فرقه تقسیم کرد. در این دوران فرقه چهارده ساله دموکرات همچنان بر مطالبات هویت‌طلبانه‌ی خود متمرکز ماند و حزب توده نیز ارتدوکسی مارکسیستی خود را حفظ کرد، هرچند که هر از گاهی طرف شکایت‌های هویت‌طلبانه را می‌گرفت. سرانجام رهبران ایندو حزب طرفدار اتحاد جماهیر شوروی احساس کردند که در معرض تهدید کمونیست‌های ضد شوروی هستند و وقتش است که اختلافات خود را کنار گذاشته و در یک سازمان متحد شوند. در مراسمی به تاریخ ۲۸ تیر تا ۷ مرداد ۱۳۳۹، با عنوان «کنگره‌ی وحدت»، هردو حزب رای دادند که در یکدیگر ادغام شوند و بطور مشترک یک کمیته مرکزی جدید تشکیل دهند. برخی از مقامات ارشد حزب توده که مخالف این ادغام بود هم استعفا دادند یا  برکنار شدند. در «کنگره‌ي وحدت» دو حزب، یک برنامه مشترک را که شامل اصول اساسی دو طرف بود، تصویب کردند که تا زمان انقلاب ۱۳۵۷ دوام یافت و بر اساس آن:

«حزب توده ایران تنها حزب طبقه کارگر ایران است... ایران یک کشور چند ملیتی است. با این حال، بسیاری از عوامل به همبستگی مردم ساکن در ایران کمک می‌کنند: تاریخ مشترک آنها برای قرن ها؛ سهم مشترک آنها در ایجاد فرهنگ غنی؛ و مبارزه مشترک آنها علیه امپریالیسم. از آنجا که حزب توده خواهان وحدت همه مردمی است که در ایران زندگی می‌کنند و معتقد است که این وحدت فقط بر پایه برابری و حق ملت‌ها برای تعیین سرنوشت قابل تامین است، حقوق ملی، اجتماعی و فرهنگی تمام ملل ساکن در ایران را صراحتا به رسمیت می‌شناسد.» (به نقل از «مرامنامه» حزب توده)

به این ترتیب حزب توده لنینیسم فرقه را و فرقه دموکرات مارکسیسم حزب توده را پذیرفت. (آبراهامیان، «کمونیسم و قومیت در ایران»، صص. ۳۱۶-۳۱۵ نسخه‌ي انگلیسی)

روایت شیرازی از این ادغام قدری متفاوت است. او می‌نویسد که رضا رادمنش، از رهبران ارشد حزب توده که به سبب انتقادهایش از فرقه تنزل مقام یافت، معتقد بود که فرقه دموکرات تجزیه‌طلب است و «برخی از جملات دکلاراتیو مندرجه در اساسنامه فرقه که حاکی از حصول خودمختاری برای آذربایجان در کادر ایران است، نمی‌تواند تاثیر این سیاست سپاراتیستی [جدایی‌طلبانه] را محو کند.» (شیرازی، ج.۲، ص. ۲۱۱)

ادغام همچنین همراه بود با کنار گذاشته شدن عناصر قومگرا‌تر از کمیته مرکزی فرقه. بر این اساس قاسم چشم‌آذر، صدر فرقه در تبعید در آنزمان، که معتقد بود «آذربایجان در حال حاضر کشوری است در اسارت ایران» برکنار شد و غلا‌م‌یحیی دانشیان جای او را گرفت. با اینحال این امر هم مانع از میان رفتن اختلافات نشد. با اینحال دانشیان هم آذربایجان‌گرا بود. در توضیح شیرازی، به سبب نفوذ دانشیان بود که رضا رادمنش را از سمت دبیر اولی حزب برداشتند و به اخراج قاسمی و فروتن از حزب رای دادند و در آستانه‌ي انقلاب نورالدین کیانوری را به جای ایرج اسکندری نشاندند. (شیرازی، ص. ۱۶۷-۱۶۶)[3]

اختلاف موضع در مورد فرقه‌ي دموکرات در درون حزب توده به نوبه‌ي خود، خودش را در شکل «انشعاب خلیل ملکی و یارانش» از حزب توده هم نشان داد. (بنگرید به شیرازی، ج.۲، ص. ۲۱۱)

 



[1]چنانکه اشاره شد این مقاله‌ي توسط پژوهشگر آذربایجانی یونس لیثی دریلو با عنوان «کمونیسم و قومیت در ایران: حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان» به فارسی ترجمه شده و در زمانه منتشر شده است. مشخصات انگلیسی:

Ervand Abrahamian, “Communism and Communalism in Iran: The Tudah and the Firqah-I Dimukrat”, International Journal of Middle East Studies, Vol. 1, No. 4 (Oct., 1970), pp. 291-316.

ارجاع به شماره صفحات مربوط به نسخه‌ی انگلیسی است.

[2] آبراهامیان در کتاب معروف ایران بین دو انقلاب نیز ریشه‌ي فرقه را بر خلاف حزب توده، به حزب کمونیست ایران برمی‌گرداند و می‌نویسد: «در حالی که بنیانگذران حزب توده در اندیشه جذب فعالان جوان و اعضای حزب کمونیست ایران بودند، نمی‌خواستند مطیع رهبران کهنه‌کار آن سازمان شوند. بنیانگذاران حزب توده اغلب جوان، تهرانی و فارسی زبان [بودند] ولی رهبران حزب کمونیست ایران آذربایجانی و آذری‌زبان بودند. در حالی که بنیانگذاران حزب توده را روشنفکرانی با تحصیلات دانشگاهی که به واسطه جنبشهای چپ اروپای غربی به مارکسیسم گرویده بودند تشکیل می‌دادند، رهبران حزب کمونیست، فعالان روشنفکر خودآموخته‌ای بودند که از طریق لنینیسم حزب بلشویک روسیه مارکسیست شده بودند. بنیانگذاران حزب توده، به عنوان مارکسیست‌های تحصیل کرده اروپا، سیاست را تنها از دیدگاه طبقاتی [و اینترناسیونال] می‌‌دیدند، ولی رهبران حزب کمونیست که قتل عام قومی مردم قفقاز و قیام‌های محلی خیابانی و کوچک‌خان را تجربه کرده بودند، جامعه را از دیدگاه فرقه‌ای و طبقاتی تحلیل می‌کردند. این تفاوت‌ها در سال‌های ۱۳۲۰-۱۳۲۲ آشکار نبود، ولی در سال‌های بعدی نمایان شد.» بنگرید به آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه ي گل محمدی و فتاحی، نشر نی، ۱۳۸۴، ص. ۳۴۹.

[3] قاسمی و فروتن بعدا حزب کار ایران (توفان) را تشکیل دادند. برخی منابع روایت متفاوتی از دلایل جدایی ایشان از حزب توده همزمان با روی کار آمدن خروشچوف در شوروی بجای استالین می‌دهند. منبع اصلی شیرازی در این بخش مصاحبه‌ي بابک امیرخسروی با اندیشه‌ی پویا (ش. ۳۰، آبان ۱۳۹۴) است.

 

**********

 بخش سوم، پیشه‌وری که بود و فرقه دموکرات آذربایجان در پی چه بود؟

میثم بادامچی

 

در دو مقاله‌‌ي پیشین به تاثیر سیاست‌های مرکزگرایانه رضاشاه در ظهور فرقه در آذربایجان و نیز ارتباط حزب توده و فرقه‌ي دموکرات آذربایجان پرداختیم. در این مقاله به اهداف و آرمان‌های فرقه دموکرات آذربایجان می‌پردازیم. در بخش اول به اختصار به جهان‌بینی لنینیستی پیشه‌وری در «مسئله‌ي ملی» می‌پردازیم. سپس به اهداف حداکثری می‌پردازیم که از سوی فرقه و پیشه‌وری اعلام می‌شدند. در نهایت به مخالفت شدید محمدرضاشاه پهلوی با فرقه‌ و مطالباتش اشاره می‌کنیم.

 


جعفر پیشه‌وری: آذربایجانگرایی لنینیستی

جعفر پیشه‌وری در سال ۱۲۷۲ در روستای زاویه‌ در خلخال در نزدیکی تبریز متولد شد و در ابتدای سنین ۱۲ سالگی به آذربایجان روسیه مهاجرت کرد. پس از اتمام دبیرستان در باکو معلم شد. تجربیات سیاسی وی پس از انقلاب فوریه ۱۹۰۵ (بهمن ماه ۱۲۸۷ش) روسیه شروع شد. در باکو او در تاسیس حزب کمونیستی «فرقه‌ي عدالت» مشارکت کرد و به عنوان دبیر اول این حزب یا فرقه انتخاب شد. در سال ۱۲۹۹ هنگامی که این فرقه نام خود را به «حزب کمونیست ایران» تغییر داد او یکی از سه دبیر حزب برگزیده شد. وی در جنبش جنگل میرزا کوچک‌خان نقش‌های برجسته‌‌ای ایفا کرد و به عضویت کمیته اجرایی نه نفره که جمهوری سوسیالیست شورایی گیلان را هدایت می‌کردند، انتخاب شد. با شکست جنبش جنگل به باکو گریخت و از آنجا راهی تهران شد، ولی  در سال ۱۳۰۹ دستگیر شد. وی در تهران یازده سال از عمرش را در زندان گذراند و در زندان با گروه موسوم به «پنجاه و سه نفر» (روشنفکران عمدتا مرکزنشین موسس حزب توده) آشنا شد، گرچه با ایشان زیاد معاشرت نمی‌کرد. گفته شده پیشه‌وری ۵۳ نفر را خیلی دوست نداشت و بیشتر با همبندان قفقازی خود معاشرت می‌کرد. او پس از آزادی در سال ۱۳۲۰ و تشکیل حزب توده به آن پیوست، گرچه از منظر هویت‌طلبی آذربایجانگرا منتقد این حزب بود. (بنگرید به آبراهامیان، «فرقه دموکرات آذربایجان و حزب توده ایران»، ص. ۳۰۶ نسخه‌ي انگلیسی)

آذربایجانگرایی پیشه‌وری، در آن دورانی که او حکومت ملی فرقه را تاسیس کرد، تحت تأثیر لنینیسم و نگاه آن به موضوع ملیت‌ها بود. شیرازی توضیح می‌دهد که رئوس نگاه لنین به «مسأله ی ملی»، آن طور که استالین در دفتری در سال ۱۹۰۴ و پیش از به قدرت رسیدن بولشویک‌ها، به دستور لنین نوشت به قرار زیر است:

«ملت آن گونه جامعه ای است که بر اساس زبان، سر زمین، اقتصاد، تاریخ و ساختار فرهنگی و روانی مشترک به وجود آمده باشد. برخورداری ار درجه ای از رشد سرمایه داری و فرهنگ مدرن شرط دیگر تشکیل یک ملت است. هر ملتی که با این همسانی ها و این شرط به وجود می آید حق دارد شیوه زندگی خود را خود مختارانه یا به طور مستقل تعیین کند و حکومت ویژه ی خود را تشکیل بدهد. بهره برداری از این حق در کشورهای چند ملتی شامل بر حق جدائی هریک از ملت ها از آن کشور نیز می شود.» (همچنین بنگرید به مدخل استالین در ویکی‌پدیای انگلیسی)

البته لنین و استالین حق تعیین سرنوشت ملی را مشروط به مطابقت آن با همبستگی و منافع پرولتاریا می‌کنند. به این معنی هرگاه بین منافع ملی و منافع پرولتاریا تعارضی پیش آید منافع ملی به نفع منافع پرولتاریا عقب می‌نشست. چنانکه منتقدان گفته‌اند استفاده از این اصل به شیوه‌ي ابزاری به شوروی اجازه می داد در درون مرزهای خود استقلال ملت‌های غیرروس‌زبان زیر سلطه ی خود، مانند آذربایجان وتاجیکستان و اوکراین را، تابع مصالح و منافع خود بکند، یعنی حقوق ایشان را در مواقع لزوم از نظر خودش محدود بسازد و یا حداقل به تعلیق اندازد.  

شیرازی به درستی می‌گوید که در رویکرد لنینی به مفهوم ملت نشانی از «عنصر شهروندی» (civic) که بر اصالت فرد و حقوق دموکراتیک آن تکیه می زند وجود ندارد. طبق رویکرد لنینی، ایران کشوری با ملت‌های مختلف است، «ملت هائی که دارای حق تعیین شیوه‌ی زندگانی خود و حتی حق جدائی» هستند. در این دریافت، اگر به مسئله‌ي آذربایجان یا کردستانش منطبق کنیم، اهالی آذربایجان و کردستان «به سبب دارا بودن زبان، سرزمین، اقتصاد، تاریخ و فرهنگ (روحیه و کاراکتر) مشترک» خاص خود دارنده‌ی شاخص های یک ملت با حق تعیین شیوه ی زندگی خود هستند و می توانند «در صورت اقتضای شرایط» دست به تشکیل یک حکومت مستقل در داخل یا بیرون از مرزهای ایران نیز بزنند. (اصغر شیرازی، ایرانیت، ملیت، قومیت، ج.۲، تهران: جهان کتاب، ص. ۲۳۸؛ به مشکلات این جهان‌بینی از نظر شیرازی در نوشتارهای بعدی بیشتر اشاره خواهد شد.)

 

رابطه‌ی اعضای ارشد فرقه با آذربایجان شوروی

شیرازی می نویسد اگر به زندگی نامه ی رهبران فرقه نگاه کنیم می بینیم که بسیاری از آنها بخش بزرگی از عمر خود را در قفقاز، به ویژه در  جائی که بعداً جمهوری آذربایجان نامیده شد گذرانده بودند: «پیشه وری هنگام دستگیری در سال ۱۳۰۹، ۳۲ سال از ۳۷ سال اول عمر خود را در قفقاز گذرانده بود. شبستری بعد از شکست قیام خیابانی در سال ۱۲۹۹ به شوروی رفت و تا ۱۳۲۰ (چهارسال قبل از تشکیل فرقه) در آنجا اقامت کرد. پادگان که در سال ۱۲۸۸ در تبریز به دنیا آمده بود پس از گذراندن دوره ی مکتب به شوروی رفت و تا ۱۳۱۷ در آنجا ماند. شیرازی می‌نویسد پادگان که در شورش خیابانی شرکت داشت و عضو حزب کمونیست بود، فارسی را خوب نمی دانست و بخش اعظم عمر خود را در جمهوری آذربایجان گذراند. جاوید در سن ده سالگی، یعنی در سال ۱۲۸۷ به باکو رفت و در ۱۲۹۹ شمسی به تبریز بازگشت. او در قیام لاهوتی (سال ۱۳۰۰) در تبریز شرکت داشت با شکست این قیام دوباره به باکو رفت و در سال  ۱۳۰۸ باز به ایران بازگشت. دانشیان در سال ۱۲۸۷ش به دنیا آمد، ۱۲۹۷ به باکو رفت و تا ۱۳۱۶در آنجا ماند. میر قاسم چشم آذر هم از مهاجران قفقاز بود. بی ریا ۱۲۹۷ در تبریز به دنیا آمد،  ۱۳۰۷ به شوروی رفت و احتمالا با اشغال شمال ایران توسط ارتش سرخ در سال ۱۳۲۰ به ایران بازگشت. (شیرازی، صص. ۲۶۶-۲۶۵)

 

خودمختاریت داخلی و تاسیس مجلس ملی

تأسیس فرقه پس از مذاکراتی که دراوائل شهریور ۱۳۲۴ میان میرجعفر پیشه وری و حاج علی محمد شبستری صورت گرفته بود با انتشار بیانیه ای به امضای ۴۸ نفر از مؤسسان موقت آن در ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ اعلام شد. بندهای دوازده‌گانه بیانیه/مراجعت‌نامه ۱۲ شهریور که حدود سه ماه پیش از به قدرت رسیدن رسمی فرقه در ۲۱ آذر همان سال صادر شد، شامل خواست «آزادی داخلی و مختاریت مدنی» برای مردم آذربایجان به مثابه‌ی شرط لازم «پیشبرد فرهنگ و ترقی و آبادنی» آذربایجان است. وقتی مطالبات فرقه را به صورت حداکثری بررسی می‌کنیم، فرقه اهالی یا «خلق» آذربایجان را همچون «ملتی» با ویژگی‌های مجزا می‌دانست که باید حق آزادی و مختاریت آن در تعیین سرنوشت خویش به رسمیت شناخته شود، حتی در حد جدایی و استقلال. خواست حداقلی و میانه‌روانه‌ی فرقه ولی پاسخگویی به مطالبات آذربایجان در چارچوب قانون اساسی مشروطه و احیای قانون فراموش شده انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود. (شیرازی، ج.۲، صص. ۴۴-۴۳)

۲۱ آذر ۱۳۲۴ معمولا روز آغاز حکومت ملی فرقه خوانده می‌شود. در اینروز مجلسی ایالتی مختص آذربایجان (و جدای از مجلس شورای ملی در تهران) به نام «مجلس ملی» آذربایجان تاسیس شد. انتخابات مجلس ملی در تبریز از ۶ تا ۱۰ آذرماه ۱۳۲۴ انجام شد و می‌شود حدس زد که مخالفان فرقه در آذربایجان احتمالا قادر به نامزد شدن در انتخابات مزبور نبودند. پیشتر اعتبارنامه‌ی نمایندگی پیشه‌وری در مجلس شورای ملی سراسری در تهران از سوی نمایندگان مرکزگرا رد شده بود و همین به نوبه‌ي خود یکی از دلایل ناخشنودی او از حکومت مرکزی بود. شیرازی بر اساس منابع خویش می‌نویسد میزان شرکت‌کنندگان در انتخابات در شهر تبریز حدود ۲۴هزار نفر بود که به نظر می‌رسد با توجه به جمعیت ۵ میلیون نفری آذربایجانی‌های ایران در آن دوران بر اساس منابع مختلف مورد تایید فرقه رقم ناچیزی است. هرچه هست در آن انتخابات پیشه‌وری با ۲۳۵۰۰ هزار رای به عنوان نفر اول تبریز انتخاب شد. سیستم مورد نظر فرقه پارلمانی بود و «مجلس ملی» همان روز اول پیشه‌وری را به عنوان رییس حکومت ملی آذربایجان ویا نخست‌وزیر و میرزا علی شبستری (مدیرمسئول روزنامه‌ي آذربایجان، که در یکسال حکومت فرقه به روزنامه‌ي رسمی آن بدل شد و پیشتر ارگان «جمعیت آذربایجان» بود) را، به ریاست مجلس ملی انتخاب کرد. پیشه‌وری سمت موقتی وزیر «کار و زحمت» (احتمالا معادل وزیر کار در سیستم کنونی ایران) را عهده‌دار شد. وزرای دیگری هم در سمت‌هایی چون داخله یا کشور، کشاورزی، فرهنگ، بهداری، دارایی، دادگستری، پست و راه، تلفن و تلگراف، و وزارت قشون ملی، تشکیل شد. فرقه برای تاکید بر اینکه که در فکر جدایی از ایران نیست، وزیر امور خارجه برنگزید. با اینحال با توضیح اینکه «برای مدافعه و حفاظت آزادی نمی‌توانستیم از تشکیل قشون ملی صرف نظر کنیم» ، قشون ملی با وزارت‌خانه‌ای با همین نام را در ۳۰ آذر ۱۳۲۴ تشکیل داد. پیشه‌‌وری می‌گفت سرنوشتی که شیخ محمد خیابانی بدان دچار شد او را به این تصمیم سوق داده است. به قشون ملی فرقه فدایی هم می‌گفتند. (شیرازی، صص. ۴۹-۴۸)

 

دوران شکوفایی زبان ترکی آذربایجانی

تاجایی که می‌دانیم فرقه در بیانیه‌های خویش از واژه‌ی ترکی استفاده نمی‌کرد و بجایش عبارت «آذربایجانی» را بکار می‌برد، ولی قصد از آذربایجانی، در بحث زبان، در واقع همان ترکی اذربایجانی بود، نه چیز دیگری. بندهای دوازده‌گانه بیانیه یا مراجعت‌نامه ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ حاوی خواست تدریس «فقط به زبان آذربایجانی» از کلاس اول تا سوم، و از کلاس سوم به بعد زبان فارسی به عنوان «زبان دولتی» بود (شیرازی، ج.۲، ص.۴۴)  فرقه پس از به قدرت رسیدن این خواسته‌ها را افزایش داد و عملا در زمان حکومت یک ساله‌ي خویش زبان فارسی را از آموزش دولتی حذف کرد. شیرازی می‌نویسد زبان ترکی آذربایجانی نه تنها در آموزش، که در همه‌ی موارد دیگر به تنها زبان رسمی آذربایجان تبدیل شد. بر اساس سیاست فرقه: «غیرآذربایجانی‌های شاغل در ادارات دولتی باید زبان آذربایجانی بیاموزند. آنها حق دارند که کارهای خود را به زبان ملی خود انجام دهند، ولی باید در اعلامیه‌های رسمی همراه با زبان ملی خود زبان آذربایجانی را هم به عنوان زبان رسمی دولت آذربایجان به کار برند. در مدارس خصوصی آنها همراه با زبان مادری زبان [ترکی] آذربایجانی باید تدریس بشود.» (نقل از شیرازی، ص.۵۲)

زبان تابلوی مغازه‌ها در آذربایجان از فارسی به ترکی تغییر یافت. تشکیل یک آکادمی یا فرهنگستان زبان به ریاست حاجی میرزا علی شبستری برای وضع لغات ترکی آذربایجانی، و زدودن واژه‌های فارسی از زبان ترکی آذربایجانی گام‌های دیگری بود که در این مدت برداشته شد. تمام این اقدامات بر خلاف اقداماتی است که حکومت مرکزی در تهران، چه دوران پهلوی و چه جمهوری اسلامی، در دهه‌‌های بعد پس از فروپاشی فرقه انجام داده است. در زبان ترکی رایج کنونی در آذربایجان، به سبب فقدان متولی رسمی زبان ترکی، میزان واژه‌های فارسی بیشتر از میزان عادی است و بیشتر از شیوه‌ای از ترکی‌نگاری که فرقه در صورت تداوم حکومتش قرار بود رواج دهد.

در فاصله‌ی کوتاهی بعد از تشکیل فرقه، تعداد زیادی روزنامه و مجله (حداقل ۷ نشریه فعال) به زبان ترکی آذربایجانی منتشر شدند. جز آذربایجان که معروف‌ترین آنها بود، آزاد میلت، شهریلر مجلسی،  گونش، شفق، جوانلر، ارومیه، معارف...بقیه بودند با تیراژي روی هم رفته حدود ۲۵۰۰۰ نسخه در روز. (شیرازی، صص. ۵۵-۵۴) از نظر فرقه زبان ترکی آذربایجانی «اساسی ترین عنصر سازنده ی هویت ملی آذربایجانیان» بود. شیرازی می‌نویسد تأکید بر خواست مذکور از همان شماره های نخستین روزنامه‌ی آذربایجان در سال ۱۳۲۰ (زمانی که آذربایجان هنوز ارگان شعبه‌ي ایالتی حزب توده نبود) دیده می‌شد. در شماره ی ۲۶ (۱۳/۱۱/۱۳۲۰) نشریه‌ي فوق زیرعنوان «خود می کشی حافظ را، خود تعزیه می داری» نویسنده احیای «زبان مادری خود را که طبق اصول دموکراسی» یکی از حقوق حقه‌ی خود می‌داند: «این را بدانید که اولین مرام ما احیاء زبان آذربایجانی است. آشکارا می گوئیم که آذربایجانی ها فارسی زبان نیستند. در هیچ دوره ی تاریخ نیز فارسی زبان نبوده اند. زبان ملی و رسمی ما آذربایجانی است [...] ما تا آخرین قطره ی خونمان سعی خواهیم کرد که زبان مادری خود را ترقی داده در مدارس و ادارات آذربایجان جانشین زبان فارسی که نسبت به ما زبان بیگانه بوده و به زور شما ها به ما تحمیل شده است بنمائیم». (نقل شده در شیرازی، صص.۲۶۹-۲۶۸) در دوران پیشه‌وری مجسمه‌ي رضاشاه در باغ گلستان تبریز برچیده شد  و بجایش در ۲۷ اردیبهشت ۱۳۲۵ از مجسه‌ی ستارخان همانجا رونمایی شد.

 

 اصلاحات ساختاری و تاسیس دانشگاه تبریز

فرقه در طول حکومت یکساله‌ی خویش اصلاحات ساختاری چندی را در زمینه‌های مختلف در آذربایجان شروع کرد که درمقایسه با آنچه در دیگر استان‌های پیرامونی توسط حکومت رضا شاه و۴ سال اولیه‌ي حکومت محمدرضا پهلوی انجام شده بود، برجسته و چشم‌گیر بودند. به قول شیرازی، «فرقه حقانیت خود را با این اصلاحات توجیه می‌کرد.» بخشی از این اصلاحات اصلاحات ارضی برای تقسیم زمین بین دهقانان و برچیدن نظام ارباب رعیتی بود که پیش از اصلاحات ارضی محمدرضا شاه پهلوی در سال ۱۳۴۱، موسوم به انقلاب سفید، انجام ‌شد. اعطای حق انتخاب کردن و انتخاب شدن به زنان را نیز فرقه در آذربایجان پیش از شاه در سراسر ایران انجام داد. تغییر در ساختار مالیات از دیگر سیاست‌های فرقه بود، از جمله هزینه‌ کرد داخلی بیش از نیمی از مالیات‌هایی که در آذربایجان گرفته می‌شد طبق مراجعت‌نامه ۱۲ شهریور. تاسیس دانشگاه تبریز از دیگر اقداماتی بود که در زمان فرقه انجام شد. دانشگاه تبریز کار خود را در رشته‌های پزشکی، کشاورزی، و آموزش و پرورش شروع کرد و قرار بود در آن فلسفه‌، تاریخ، حقوق، فیزیک، ریاضیات و تاریخ طبیعی نیز تدریس شود. برای راه‌اندازی دانشگاه تبریز فرقه درخواست فرستادن استادان و مدرسانی از آذربایجان شوروی کرد و مسکو به درخواست مزبور پاسخ موافق داد. (شیرازی، صص. ۵۴-۵۲)

شیرازی در جای دیگری می‌نویسد یکی از شیوه‌های کمک شوروی به حکومت فرقه «اعزام مورخان جمهوری آذربایجان» به تبریز بود. او با استناد به کتاب ۲۰۰۶ حسنلی می‌گوید فرقه برای تربیت مورخان تقاضای ۱۰ مورخ کرده بود که به دستور باقروف تا ۲۵ دی ۱۳۲۴ وارد تبریز شدند. مورخ‌ها از آن جهت لازم بودند که «ملت‌سازی» فرقه نیازمند نوشتن تاریخ مستقل برای آذربایجان بود. او می‌گوید پیشه‌وری فریدون ابراهیمی و زین‌العابدین قیامی را موظف به نوشتن تاریخ «آذربایجان جنوبی» کرد. (همان، ص. ۷۵)

فیزیک و ریاضیات و علوم طبیعی البته جهان‌شمول اند و شرقی وغربی ندارند. ولی دقیقا نمی‌دانیم که اگر حکومت فرقه تداوم می‌یافت، شیوه‌ی تدریس فلسفه و علوم انسانی در آذربایجان به کدام سمت می‌رفت. فلسفه‌ي ایدئولوژیک و صرفا مارکسیستی از نوع اتحاد جماهیر شوروی، یا نوعی تکثرگراتر از فلسفه؟ در مورد تاریخ بر اساس توضیحاتی که دادیم تقریبا تکلیف معلوم است. می‌شود حدس زد کتاب‌هایی از نوع تاریخ دیرین ترکان ایران (در چندجلد، نوشته‌ی محمدتقی زهتابی) جزو متون اصلی تدریس تاریخ می‌شدند. در مورد فلسفه‌، وضعیت کنونی فلسفه در جمهوری آذربایجان پیش چشم ماست.

چنانکه سید حسین نصر در مصاحبه‌ي اخیری با ایران‌اینترنشنال گفته است، دغدغه علامه طباطبایی برای نوشتن کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم و پاسخ به شبهات کمونیسم و مادی‌گرایی پس از مواجهه با حاکمیت حزب دموکرات آذربایجان و در آستانه کوچ ایشان از تبریز به قم رخ داده است. می‌شود گفت مواجهه فلسفه اسلامی با پرسش‌های فلسفه‌های جدید از آن کارهایی است که فقط در آذربایجان ایران می‌شده رخ دهد و در جمهوری آذربایجان/آذربایجان شمال ارس، به دلایل مختلف امکانش نبوده و حتی هنوز نیست.

 

مخالفت شاه با فرقه‌

در مقاله‌ي اول گفتیم سیاست یکسان‌سازی زبانی رضاشاه بخشی از سیاست یکسان‌سازی قومی-نژادی بود که توسط روشنفکرانی چون محمود افشار توصیه شده بود و می‌شد. مبنای ایدئولوژیک این سیاست، این خیال بود که همه‌ی ایرانیان برغم آمیزش‌های قومی و نژادی‌ «آریایی» هستند و آریایی بودن آنها با زبان فارسی «الزام معنایی» داشت. به تبعیت از این تصور تلازم و ارتباط بود که فارسی‌زبان کردن اقوام غیرفارسی‌زبان در راس برنامه‌ی یکسان‌سازی قومی-نژادی رضاشاه قرار گرفت. شیرازی می‌نویسد: «دستگاه‌های تبلیغاتی» آریایی بودن ایرانی‌ها را «بشارت» می‌دادند و هرجا که با چالش وجود ایرانیان ترک‌‌ و عرب‌ بر می‌خوردند، اعلام می کردند که آنها در اصل آریایی بوده‌اند و زبان غیرآریایی (ترکی یا عربی) بعدا بر آنها از سوی اقوام مهاجم تحمیل شده است. در بالا به نقل از آبراهامیان نیز نمونه‌هایی در این زمینه آوردیم. نتیجه آنکه در سراسر دوران پهلوی آریایی‌گرایی در کتاب‌های درسی تبلیغ می‌شد: «در کتاب چهارم ابتدایی از آریایی‌تبار بودن مردم ایران سخن می‌رفت، همین‌طور در کتاب جغرافیای سال ششم.» (شیرازی، ص. ۳۶)[1]

محمدرضا شاه پهلوی وارث شعار «خدا، شاه، میهن» بود که قبل‌تر استبداد پدر را توجیه می‌کرد و اکنون مانند پدر خود را سرکرده‌ی یک «ملت» ازلی و واحد آریایی‌نژاد و یک سلطنت ۲۵۰۰ ساله‌ي آریامهری می‌دید: «سلطنتی که جایی برای تقسیم آن میان قوم‌های کشور و سپردن اداره‌ی امور به نهادهای منتخب نداشت.» در نظر شاه وقایع آذربایجان و کردستان چیزی جز «یک شورش تجزیه‌طلبانه دست ساخته‌ي شوروی» نبود که تنها پاسخ ممکن به آن از نظر او اعمال قوه‌ي قهر برای سرکوب بود. (شیرازی، ج.۲، صص. ۱۸۲-۱۸۱)

محمدرضا پهلوی مخالف هرگونه امتیاز دادن به فرقه بود و این عمل را مصداق «خیانت مسلم به کشور و میهن» می‌دانست و تهدید می‌کرد «با تمام قوا» پیشنهادات فرقه را رد خواهد کرد: «دست من بریده شود، ولی چنین فرمان خیانت‌آمیزی را امضا نمی‌کنم.»(ص. ۱۳۳) محمدرضا شاه همچون پدرش با سهمی از قدرت که قانون اساسی به او می‌داد راضی نبود. او می‌کوشید با استفاده از اختیاراتی که سنت پادشاهی به نهاد سلطنت می‌داد (سنتی که به گفته‌ي شیرازی هنوز بر ذهن و رفتار سیاستمداران نفوذ عمیق داشت) از مرز قانون اساسی فراتر رود، و بر قدرت خود هرچه بیشتر بیفزاید. «استفاده از ارتش متعهد به اراده شاه، اتخاد یک سیاست تحبیبی و تطمیعی با نمایندگان مجلس و بهره‌برداری از گرایش شاه‌پرستانه و آریاگرای» برخی احزاب دست او را برای اعمال فشار بر قوام بر سر توافق با آذربایجان باز می‌کرد. شاه خودش تشکیل احزاب پان‌ایرانیست و آریاگرا را تشویق می‌کرد و «از آنها حمایت مالی و امنیتی می‌نمود.» او به صورت مکرر در جلسات هیئت دولت شرکت می‌کرد که نتیجه‌اش آن شد که نقشی فراتر از پادشاه مشروطه برای خودش قائل باشد. دخالت‌های شاه در انتخاب نمایندگان نشان از بی‌اعتنایی او به نظام پارلمانی داشت. همه اینها «او را تبدیل به مرکزی کرده بود که بیشتر عناصر محافظه‌کار در آن دور هم جمع می‌شدند.» جالب آنکه قوام هم  که سنش بسی بیشتر از شاه بود مانند شاه جوان، مایل به تمرکز قدرت در دستان خود بود. شیرازی می‌نویسد: «شاه همواره تصور می‌کرد قوام قصد برانداختن دودمان پهلوی را دارد. قوام نیز از هر فرصتی برای تحقیر شاه جوان بهره می‌برد.» (همان، صص. ۱۳۹-۱۳۷)[2]

 



[1]در این زمینه همچنین بنگرید به تحقیق انتقادی ضیا ابراهیمی در این زمینه که به فارسی هم ترجمه شده است:

Reza Zia-Ebrahimi, 2016, The Emergence of Iranian Nationalism: Race and the Politics of Dislocation, Columbia University Press, p. 185.

[2] برای توضیحاتی تکمیلی مرتبط با محتوای این مقاله، در بافتار زمان حال ایران، بنگرید به میثم بادامچی، «تأملی بر امکان بی‌طرفی «شاهزاده» رضا پهلوی و نظام شاهی»، رادیو زمانه، ۱ بهمن ۱۴۰۱. قابل دسترسی در اینجا.

 

 ************

 نقش شوروی در برساخت فرقه‌ی دموکرات

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش چهارم)

میثم بادامچی

 

در این نوشتار که بخش چهارم از این مجموعه است به بحث ارتباط فرقه با شوروی خواهیم پرداخت. موضوع وابستگی فرقه به شوروی همواره موضوع مناقشات مختلفی در رسانه‌ها و فضای مجازی بوده است و موضع‌های افراطی و تفریطی در مورد آن فراوان است. مانند نوشتارهای پیشین منبع اصلی ما در بخش قابل توجهی از این مقاله کتاب زیر است: اصغر شیرازی، ۱۴۰۱،  ایرانیت، ملیت، قومیت، جلد دوم (۱۳۵۷-۱۳۲۰)،(تهران: جهان کتاب). کتاب شیرازی با مراجعه به انبوهی از اسناد تاریخی در مورد فرقه و حزب دموکرات کردستان نگارش یافته است. شیرازی با تکیه بر مجموعه‌ی از اسناد در مورد وابستگی فرقه و حدک به شوروی بحث انتقادی می‌کند. ما چون سند‌شناس نیستیم قصد نداریم در این نوشتار در مورد اسناد فوق داوری همه‌جانبه کنیم. در عین حال معتقدیم گرچه وابستگی پیشه‌وری و قاضی محمد به شوروی قابل انکار نیست، نمی‌توان در داوری هنجاری در مورد اهداف جنبش‌های هویت‌طلبانه‌ي آذربایجانگرا و کردگرا آنزمان، همه چیز را ذیل وابستگی به شوروی فهمید و تحلیل کرد. به علاوه طرف مقابل هم آنزمان وابسته به انگلیس و آمریکا بود.

 


ورود نیروهای شوروی و انگلیس به ایران

ورود نیروهای شوروی و انگلیس به ایران با برافتادن رضاشاه زمینه را برای برآمدن فرقه در آذربایجان و حدک در کردستان به قدرت فراهم کرد. «حمله ارتش متجاوز آلمان به خاک شوروی و نیاز کشور اخیر به یاری‌های تدارکاتی (لجستیک) متحدان آمریکایی و بریتانیایی‌اش به جبهه‌ی جنوب شرقی آن ایجاد کرد....استفاده از راه ایران جز با اشغال خاک ایران توسط نیروهای نظامی متفق عملی نمی‌شد...امتناع رضاشاه از درخواست ۲۸ تیر ۱۳۲۰ (۱۹/۷/۴۱) شوروی و بریتانیا دایر بر اخراج آلمانی‌ها...بهانه اشغال را تقویت کرد.» (شیرازی، ج.۲، ص. ۶۱)

شیرازی می‌نویسد استالین مدت کوتاهی پیش از ورود ارتش سرخ به ایران باقروف را احضار کرد و «نظارت و سازمان‌دهی رهایی ایران از خطر فاشیسم» را به او سپرد. از اقدامات فرهنگی باقروف در آذربایجان پس از ورود نیروهای شوروی در سال ۱۳۲۰ انتشار روزنامه‌ی وطن یولوندا به زبان ترکی آذربایجانی بود. برخی علاقمندان تاثیر انتشار این نشریه را از جهت مبارزه با ممنوعیاتی که حکومت رضاشاه بر مردم آذربایجان «در زمینه فرهنگی، هویتی و ملی تحمیل کرده بود»، «درخشش روشنایی در تاریکی» خطاب کردند. وطن یولوندا در ۴۰۰۰ نسخه منتشر می‌شد و یکی از کارهای آن انتشار «شعرهای میهنی، مقالات طنز آمیز و تصاویر اشخاص و ساختمان‌هایی بود» که قرار بود نماد ویژگی ملی آذربایجان باشند. (عجیب است که در دوره‌ي جمهوری اسلامی نشریهای با گرایش‌های پان‌ایرانیستی نزدیک به حکومت با عنوان وطن یولی راه افتاده است!)

ارتباط میان باکو و تبریز پس از شهریور ۱۳۲۰ تقویت شد. اپرای باکو در عرض دوماه از اکتبر تادسامبر ۱۹۴۱، تعداد ۴۸ برنامه، از جمله اپرای حماسی کوراوغلی را، در تبریز در سال‌های پر از تماشاگر اجرا می‌کرد. همان ایام نظریه‌ي حق تعیین سرنوشت ملل لنین از مبانی تبلیغاتی نیروهای شوروی بود. میرزا ابراهیموف، از بنیانگذاران فرقه، در سخنرانی‌ها خود به تمجید از لنین به عنوان نخستین کسی که «از آزادی ملل کوچک و زبان مادری آنها سخن گفته است»، می‌پرداخت و ترقیات آذربایجان شوروی را با «بی‌سوادی نود درصد مردم ایران» و استبداد فاشیستی حاکم در دوره‌ي شاه سابق مقایسه می‌کرد.

البته در مقطعی پیش‌روی سریع آلمان در خاک شوروی و نیاز به نیروهای کمکی باعث شد شوروی به طور موقت از ایران عقب نشیند. ارتش آلمان در ۷ مهر ۱۳۲۰ کی‌یف را تصرف کرد و چند روز بعد حمله به مسکو را نیز آغاز کرد. در نتیجه عقب‌نشینی که در دی ۱۳۲۰ آغاز شد و چند ماه ادامه یافت، شوروی حاضر به امضای پیمان سه جانبه ي ۹ بهمن ۱۳۲۰ میان ایران و شوروی و انگلیس شد دایر بر قبول استقلال و تمامیت ارضی ایران و «پذیرش خروج نیروهای اشغالگر، حداکثر تا شش ماه بعد از اعلام آتش‌بس در جنگ با آلمان.» (بنگرید به شیرازی، صص. ۶۵-۶۳)

باقروف از این عقب‌نشینی موقت بسیار ناراحت بود و معتقد بود «ما نمی‌توانیم از فعالیت‌های پرثمر فرهنگی» وسیعی که از از زمان ورود نیروهای شوروی به ایران انجام داده‌ایم، چشم بپوشیم. با اینحال پیروزی متفقین و شوروی در جبهه‌های جنگ در دو سال آینده و مشخصا تسلیم شدن قوای آلمان در استالینگراد در بهمن ۱۳۲۲ ورق را دوباره به نفع حضور شوروی در ایران برگرداند. در ۱۵ اسفند  ۱۳۲۲(۶/۳/۴۴)، یعنی حدود تنها یک ماه پس از پیروزی مذکور، شورای کمیسارهای اتحاد شوروی به ریاست مولوتف تصمیم بر ادامه‌ی فعالیت‌های فرهنگی متوقف شده در آذربایجان ایران گرفت. در سایه‌ي این تحولات که مقدمه‌ي حکومت فرقه شد، تا سپتامبر ۱۹۴۴ حدود ۲۵۰ نفر از کادرهای مدیریت حزبی و نظامی جمهوری آذربایجان به شمال ایران فرستاده شدند و قرار بود این تعداد سریعا اقلا دو برابر شود. روزنامه وطن‌یولوندا هم که متوقف شده بود انتشارش را از فروردین ۱۲۲۳ از سر گرفت و در فاصله‌ی کمتر از یکسال به تیراژ ۱۵ هزار نسخه دست یافت. (شیرازی، صص. ۶۷-۶۶)

ارتباط فرقه با شوروی امروز به هیچ وجه قابل کتمان نیست و جمیل حسنلی تاریخ‌نگار آذربایجانی از شناخته‌شده ترین افرادی است که در این زمینه به صورت آکادمیک کار کرده است.[1]

شیرازی با استناد به پایگاه داده‌های مرکز ویلسون (که بسیاری اسناد را در مورد شوروی سابق از زبان روسی به انگلیسی ترجمه کرده و در وبسایتش در اختیار عموم قرار داده) از فرمانی «فوق سری» خبر می‌دهد که از سوی دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی در ۱۵ تیر ۱۳۲۴ به  باقروف پس از احضار او به مسکو صادر شده است که بخشی از آن شامل «تاسیس یک حزب دموکراتیک در آذربایجان جنوبی» بود که بایستی همزمان با «تجدید شعبه ایالتی حزب توده ایران و وارد کردن همه‌ی حامیان جنبش[های] جدایی‌طلب از تمام اقشار مردم در آن صورت گیرد.» (اصل سند اینجا قابل دسترس است) طبق این فرمان رهبری جنبش جدایی‌طلبانه در آذربایجان بایستی به دست گروهی از «ماموران مسئولیت‌پذیر» شوروی در تبریز انجام می‌شد و در آن اشاراتی به اقدامات لازم در میان کردهای شمال ایران به منظور تشکیل یک ایالت خودمختار ملی کرد هم شده است. شیرازی این سند را در کنار اسناد دیگر گواه وابستگی فرقه و حزب دموکرات کردستان به حزب کمونیست اتحاد شوروی، البته تا حد زیادی به واسطه‌ی باقروف، می‌داند. (صص.۷۱-۶۸)[2] یکی دیگر از کتاب‌هایی که او بدان استناد می‌کند پایان‌نامه‌‌ي دکترایی است در دانشگاه ییل نوشته شده به قلم فردی به اسم فرناند بئاتریس شید با عنوان استالین، باقروف، و سیاست‌های شوروی در ایران (۱۹۴۶-۱۹۳۹). دکتر اصغر شیرازی لطف کردند و پایان‌نامه‌ي شید را برای نویسنده ایمیل کردند.[3]  

 

اسناد آرشیوی در مورد وابستگی فرقه به شوروی؛ تاملی در شیوه‌ي باقروف

تاریخ نگاران می‌گویند حمایت‌های باقروف، نقش زیادی در به قدرت رسیدن فرقه داشت. او که اهل باکو بود از جهت دلبستگی‌اش به استالین و نقشی که امروز معلوم شده در تصفیه‌ی مخالفان حکومت شوروی داشته، شخصیت بسیار مناقشه‌انگیزی است. خود او به سبب اقداماتش در دوران خروشچوف اعدام شد. منتهی امری که گاهی فراموش می‌شود و همزمان اسناد نشان می‌دهد، آنست که به سبب گرایش‌های باقروف در ملی‌گرایی آذربایجانگرا، او گاه اختلافی با استالین در شیوه‌ی برخورد با آذربایجان داشت. برای استالین که خودش گرجی تبار بود کلیت کمونیسم در ایران، ورای کمونیسم و نفوذ شوروی در آذربایجان ایران، مهم بود. شاید بشود حدس زد این یک دلیل مهم عقب‌نشینی بعدی او از حمایت همه‌جانبه از حکومت فرقه دموکرات در آذربایجان شد.

در هرصورت برساخت و موفقیت نسبی فرقه بدون حمایت شوروی (و در واقع آذربایجان شوروی) ممکن نبود. این نکته‌ای است که خصوصا با عمومی شدن اسناد مربوط به اتحاد جماهیر شوروی پس از فروپاشی آن امروز در دسترس همگان قرار گرفته و در مورد آن تحقیقات مفصلی، از جمله توسط جمیل حسنلی محقق آذربایجانی، انجام شده است.

با اینحال وقتی این موضوع مطرح می‌شود، گاهی هیچ تمایزی میان حکومت شوروی و آذربایجان شمال ارس، یا مسکو و باکو، گذاشته نمی‌شود. ما معتقدیم باید میان شوروی و ج. آذربایجان تمایز گذاشت، چون قرابت زبانی و فرهنگی آذربایجان ایران و آذربایجان شمال ارس قابل مقایسه با قرابت تبریز و مسکو نیست و این نکته‌ای است که بدون توجه به آن نمی‌توان داوری منصفانه در مورد نحوه‌ی تاثیر کلیت اتحاد جماهیر شوروی، که شامل جمهوری آذربایجان و باقروف هم می‌شود، بر عملکرد فرقه داشت.

از باقروف نقل شده که در مورد وضعیت آذربایجانی‌های ایران در دوره‌ی رضاشاه و ستمی که بر ایشان ازجانب فارس‌ها می‌شده، گفته بود: «اوضاع مادی-فرهنگی و حقوق ملی مسلمانان قفقاز در زندان ملل در دوران تزاری خیلی بهتر از وضع آذربایجانی‌های تحت حکومت رضاشاه بود.» او همچنین گفته بود حکومت مرکزی دوره‌ي شاه هنگام تقسیمات کشوری و استانی، با تقسیم آذربایجان به شرقی و غربی و بیرون گذاشتن زنجان، آذربایجان را «ازهم گسیخته» نشان داده است. در نظر باقروف حتی تهران و بسیاری مناطق شمالی ایران جزو آذربایجان بود: «اگر حقیقت را بخواهید حتی تهران از شهرهای قدیم آذربایجان است.» (شیرازی، ص. ۸۲؛ به نقل از حسنلی، ۲۰۰۶، صص. ۴-۲)

همچنین از جهانشاهلو معاون پیشه‌وری نقل شده است که باقروف «رهبری جمهوری کوچک آذربایجان را در شوروی در شان خود نمی‌دانست و می‌خواست [رهبر] جمهوری بزرگی در درون شوروی به نام آذربایجان باشد.» بر اساس این قول باقروف در گفتگوهای خصوصی از آذربایجان واحد دم می‌زد، گرچه در سخن گفتن از این امور در حوزه‌ی عمومی و به عنوان مقام سیاسی رسمی در اتحاد شوروی بسیار دقت می‌کرد. (شیرازی، صص. ۸۴-۸۳)

عدم تمایز میان شوروی و جمهوری آذربایجان در برخی جملات دکتر اصغر شیرازی هم نمود دارد، مثلا وقتی ایشان می‌نویسد «اتحاد جماهیر شوروی» با برساخت فرقه درصدد بود با برخوردی ابزارگرایانه از اشغال آذربایجان برای «هدف‌های توسعه‌طلبانه خود» در ایران استفاده کند. ویا وقتی می‌نویسد، «آذریست‌های آذربایجان»، با عنوان متحد شوروی می‌خواستند با استفاده از «حمایت نیروی اشغالگر» به اهداف «خودمختاری‌طلبانه ویا استقلال‌طلبانه» خود دست یابند. (شیرازی، ص. ۶۱)

شیرازی البته می‌پذیرد: «این که شوروی با تاسیس فرقه چه هدفی را دنبال می‌کرد، موضوعی مورد اختلاف است. آنچه مسلم است لزوم تفکیک میان هدف مسکو و آرزوهای باکو است.» او به نقل از شید می‌آورد که هدف مورد نظر باقروف طیفی را تشکیل می‌داد که یک سر آن الحاق آذربایجان به جمهوری آذربایجان بود و سر دیگر آن استقلال فرهنگی آذربایجان در داخل ایران. هدف اول «آرزوی قلبی او» بود و هدف دوم حالتی که «بر وضعیت موجود» ترجیح داشت. (صص.۸۰-۷۹)[4]

شیرازی می‌گوید حمایت شوروی فرقه را در فاصله‌ی چند هفته «از ریاست بر یک انجمن ایالتی به سوی صدارت بر یک حکومت خودمختار برافرازید». همزمان، «دلگرمی برآمده از حمایت شوروی سران فرقه را تشویق کرد تا از ملاحظه بعد بین‌المللی ماجرا و عوامل دیگری که قدرت شوروی را [برای کمک به فرقه] محدود می‌ ساختند غافل بماند.» رفتار شوروی و جمهوری آذربایجان به فرقه در نظر او مصداق «گرایش ابزارگرایانه به موضوع عمل» بود. (صص. ۸۵-۸۴)

در نظرما ارتباط فرقه با شوروی را که امروز اسناد بسیاری در مورد آن هست، باید در بافتار تاریخی خودش در فضای سال‌های جنگ جهانی دوم نیز فهمید. در آندوران شوروی به سبب دستاوردهایش در مبارزه با هیتلر برای برخی در جهان سمبل مبارزه با فاشیسم بود. بخشی از نیروهای مقابل فرقه و خصوصا شاه نیز به آمریکا و انگلیس گرایش داشتند. تقلیل حرکت فرقه به حمایت شوروی (چنانکه تقلیل حکومت شاه به حمایت آمریکا که در دوران جمهوری اسلامی رایج است)‌ چشم ما را در تحلیل درست تاریخی می‌بندد.

 

عقب‌نشینی شوروی از آذربایجان و پایان کار فرقه

هرچه بود عقب‌نشینی نهایی شوروی از شمال ایران زمینه‌ی برافتادن فرقه شد. تاثیر فشار آمریکا و انگلیس غیرقابل انکار است. شیرازی موافقت آمریکا با طرح مسئله‌ی آذربایجان در شورای امنیت پیرو شکایت دولت مرکزی ایران را در این زمینه موثر می‌داند. ادامه‌ی حضور نیروهای شوروی در ایران به عنوان نقض قرارداد سه جانبه‌ي بهمن ۱۳۲۰ میان ایران و شوروی و انگلیس محسوب می‌شد. طبق قرارداد فوق نیروهای نظامی انگلیس و شوروی که از جنوب و شمال وارد ایران شده بودند متعهد شدند در صورت پایان جنگ با آلمان حداکثر تا شش ماه نیروهای خود را از ایران عقب بکشند. با تسلیم رسمی ژاپن در ۲ سپتامبر ۱۹۴۵ (شهریور ۱۳۲۴) جنگ جهانی دوم به طور رسمی پایان یافت. شوروی ابتدا در زمینه خروج سر موقع، آنهم در وضعیتی که حکومت فرقه در آذربایجان بر سر کار بود، تردید داشت.

درکنفرانس سه جانبه‌ي وزرای امور خارجه‌ي شوروی و آمریکا و بریتانیا در مسکو در اواخر آذر و اوایل دی ۱۳۲۴ (یعنی چند روز پس از اعلام رسمی تشکیل حکومت فرقه)،  مسکو با درخواست آمریکا برای خروج حتی زودتر از موقع مقرر نیروهای متفقین از ایران مخالفت کرد و همچنین «منکر دخالت در امور داخلی آذربایجان و کار فرقه شد.» شیرازی می‌نویسد آنگاه بود که مقامات آمریکایی مطمئن شدند که باید مسئله را در «شورای امنیت» سازمان ملل طرح کنند. (ص. ۹۴)

شیرازی همچنین نظرها درباره‌ی این سئوال که آیا ترومن، ر‌‌ئیس‌جمهور وقت آمریکا از حزب دموکرات، چنانکه معروف است اولتیماتومی به شوروی در مورد خروج از آذربایجان داد، را متفاوت می‌داند و بررسی آن را خارج از حوصله‌ي نوشتار خود می‌داند (ص. ۹۶). او معتقد است تهدید به طرح موضوع آذربایجان در سازمان ملل را، (با در نظر گرفتن آنکه در آنزمان آمریکا قدرت هسته‌ای بود ولی شوروی هنوز قدرت هسته‌ای نشده بود، شوروی بیش از سه سال بعد از آن تاریخ در تابستان ۱۹۴۹ رسما به بمب اتمی دست یافت)، می‌توان مصداق آنچیزی دانست که در حافظه‌ی جمعی ایرانیان از آن با عنوان اولتیماتوم یاد می‌شود. بر این اساس در حوالی اسفند ۱۳۲۴، ترومن از وزارت خارجه‌ي آمریکا خواست که «یادداشتی بسیار محرمانه» برای استالین بفرستد و در آن خواهان خروج قوای شوروی از خاک ایران شود. در آن تاریخ دستگاه دیپلماسی دولت قوام فعال بود و او در حال مذاکره با قدرت‌های جهانی در مورد وضعیت ایران و آذربایجان بود.

پیش از پایان کار فرقه، دولت قوام قول راه‌حلی میانه را در مورد موضوع آذربایجان داد که البته هرگز بدان عمل نکرد. شوروی در روز ۲۸ اسفند ۱۳۲۴ آمادگی این کشور را برای مصالحه با دولت قوام اعلام کرد و همزمان استالین به باقروف و بقیه‌ي مقامات دستور داد که عقب‌نشینی کامل نیروهای شوروی از ایران را سازمان‌دهی و بر آن نظارت کند. طبق توافق میان دولت قوام و شوروی قرار بود حکومت فرقه به انجمن ولایتی تبدیل شود و شوروی هم پذیرفت مسئله‌ي آذربایجان یک مسئله‌ي داخلی ایران است. پذیرش تشکیل یک شرکت مشترک نفتی میان شوروی و ایران دیگر وعده‌ی قوام به شوروی بود که قرار بود در ۲۵ سال اول نسبت سهم شوروی و ایران در آن ۵۱ به ۴۹ به نفع شوروی و در ۲۵ سال بعد ۵۱ به ۴۹ به نفع ایران باشد. (شیرازی، ص. ۱۰۸) مذاکره با شوروی موفقیت آمیز بود و خبرگزاری تاس روسیه در ۱۵ فروردین ۱۳۲۵ خبر داد که نیروهای شوروی ظرف ۵ تا ۶ هفته از ایران خارج خواهند شد و همینطور هم شد.(ص. ۹۷)

 

قوام و آمریکا

قوام پیشتر و در دور اول نخست‌وزیری خود بعد از سقوط رضا‌شاه در فاصله‌ي مرداد تا بهمن ۱۳۲۱ همکاری و نزدیکی به آمریکا را یکی از اصول سیاست خارجی خود اعلام کرده بود. قوام معتقد بود «سیاست آمریکا را باید متوجه ایران کرد و آمریکایی‌ها را به هر نحوی شده در ایران ذی نفع نمود و از نفوذ و قدرت آنها برای تعدیل فشار شوروی و بریتانیا استفاده کرد.» قوام همچنین معتقد بود که آمریکا «هیچ گونه خطر استعماری برای ایران ندارد. زیرا میان ایران و آمریکا اقیانوس‌ها فاصله است.» (شیرازی، ص. ۱۰۳)[5]

قوام در سیاست جلب حمایت آمریکا تنها نبود. به تعبیر شیرازی «جامعه‌ي سیاسی محافظه‌کار و لیبرال ایران» از سیاست نزدیکی به آمریکا استقبال می‌کرد. آنها برای ترمیم وضعیت درهم‌شکسته‌ي اقتصادی، امنیتی و مالی ایران به کمک آمریکا چشم دوخته بودند و می‌پنداشتند «ایران می‌تواند به کمک آمریکا از قید تسلط بریتانیا بر امور داخلی و مناسبات خارجی خود رها شود» و بر این اساس از استخدام مستشاران آمریکایی برای اصلاح ارتش و پلیس، و نیز اصلاح سیستم مالی استقبال می‌کردند. (ص. ۱۰۴) شیرازی همچنین نقل می‌کند که دولت آمریکا «بریتانیا را مسئول پیدایش بحران اقتصادی و کمبود غلات در ایران می دانست و اشغال تهران توسط نیروهای بریتانیائی و روسی و کوشش آنها برای دخالت در امور سیاسی ایران را محکوم می کرد.» ژنرال پاتریک هورلی (Hurley Patric)، مشاور عالی ریاست جمهوری آمریکا و اورل هریمن (Averell Harriman)، سفیر آمریکا در مسکو از منتقدان سرسخت «سیاست امپریالیستی بریتانیا» بودند و آن را ستمکارانه توصیف می‌کردند. پس اتاق‌های فکری در دولت آمریکا با استناد به منشور اتلانتیک آمریکا را مسئول و ذینفع در اقدام هائی می دانستند که حفظ استقلال و تمامیت ارضی ایران را ضمانت کند. (صص. ۱۰۵-۱۰۴) دعوت از آمریکا نتیجه‌ی «گرایش ضد کمونیستی» حکومتگران در ایران از جمله شخص شاه نیز بود. (شیرازی، ص. ۱۰۹)

حاصل این اقدامات، در کنار برافتادن فرقه و جمهوری مهاباد البته تسلط آمریکا بر روابط خارجه‌ی حکومت در ایران در سال‌های جنگ سرد نیز شد.



[1] مهم‌ترین اثر حسنلی که مورد ارجاع شیرازی است این کتاب مبسوط اوست:

Jamil Hasanli, 2006, At the Dawn of the Cold War: The Soviet-American Crisis over Iranian Azerbaijan, 1941–1946, Rowman & Littlefield Publishers.

[2]   یکی از کسانی که در این زمینه کار کرده و آثار ایشان در این زمینه شایسته نقد و بررسی است دکتر عباس جوادی است در مجموعه مقالات و مصاحبه‌هایی با عنوان از ۲۱ آذر تا ۲۱ آذر(همینطور قابل دسترسی در اینجا). شیرازی هم در صفحات ۷۱-۷۰ و نیز پاورقی ۴۶ کتاب به پژوهش مورد بحث از جوادی پرداخته است.

[3] جالب توجه آنکه با جستجوی بیشتر در اینترنت صفحه‌ي دانشگاهی شید یا آثار بیشتری از او به زبان انگلیسی در دسترس نیست و این احتمال را در ذهن ایجاد می‌کند که نام مزبور استعاری است.

[4] همچنین بنگرید به:

Tadeusz Swietochowski, 1995, Russia and Azerbaijan: A Borderland In Transition, Columbia University Press, p. 231.

[5] بنگرید به: جعفر مهدی‌نیا، ۱۳۷۰، خاطرات زندگی سیاسی قوام‌السلطنه، تهران: انتشارات پانوس، ص. ۲۰۴.

 *********

 

موضع مطبوعات و روشنفکران فارسی‌نویس در مورد مطالبات فرقه (۱۳۲۵-۱۳۲۴)

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش پنجم)

میثم بادامچی

 

در این مقاله به رویکرد مطبوعات و روشنفکران مرکز در مورد فرقه دموکرات آذربایجان در دوران حکومت فرقه می‌پردازیم. می‌شود ادعا کرد که اگر برفرض در فردای پس از جمهوری اسلامی امکان تاسیس چنان حکومت خودمختار قومی/ملی در یکی از مناطق ایران برقرار باشد، احتمالا بحث‌های مورد اشاره در این مقاله در مورد بازه‌ي ۱۳۲۵-۱۳۲۴ باز جاری خواهد بود و مطالبه‌ی خودمختاری و فدرالیسم چندقومیتی/چندملیتی با واکنش‌های مشابهی از سوی روشنفکران، احزاب مرکزو افکار عمومی ایران مواجه خواهد شد. راه حل میانه‌روتر و عملی‌تر به نظر نوعی از سیستم نامتمرکز است که بر احیا و بروز رسانی مدل انجمن‌های ایالتی و ولایتی مبتنی باشد. مدلی که چون در قانون اساسی مشروطه و سنت ایرانی دوره‌ی مدرن ریشه دارد، احتمال مخالفت با آن از سوی جریان‌های میانه‌رو مرکز کمتر خواهد بود و لوازم جا انداختنش، خصوصا با در نظر گرفتن تجربه‌ی امروز ما از استبدادهای شاهنشاهی و ولایت فقیهی، بیشتر خواهد بود. منبع ما جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت اصغر شیرازی (جهان کتاب، ۱۴۰۰) است. ما در مرورمان بر استدلال‌ها در موضوع زبان بیشتر تاکید می‌کنیم.

 


 

واکنش مطبوعات به حکومت ملی فرقه

موضع مطبوعات مرکز در مورد فرقه را می توان به مخالف و موافق تقسیم کرد؛ الف) آنهائی که تمامی حرکت فرقه را «غائله» یا «شورش» می خواندند و رهبران آن را تجزیه طلب و خائن می دانستند؛ و ب) آنهائی که با فرقه و خواست‌های آن از منظر اجرای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی یا دلایل کم وبیش مشابه موافقت‌هایی عمدتا مشروط داشتند.

 

نشریات تندرو: ترکی زبان بیگانگان!

از مطبوعات دست راستی شروع کنیم. چنانکه شیرازی توضیح می‌دهد، روزنامه آرزو که طرفدار سید ضیاالدین طباطبایی معروف بود، در شماره ی ۴ مهر ۱۳۲۴ خود تآکید کرد که فارسی باید تنها زبان تدریس در مدارس سرتاسر کشور باشد. نویسنده آن روزنامه «ترکی را یک اثر نامیمون باقی مانده از مغولان وحشی می دانست، کسانی که تمامی خاورمیانه را در نوردیده، غارت کرده، ویران ساخته و درهم کوبیده بودند.»  روزنامه‌ی دیگری از این دست کانون، در ۱۲ مهر ۲۴ در مطلبی شعر عارف قزوینی را در ذم زبان ترکی نقل کرد، شعری که روزنامه‌های امروزین جرات نشرش را چندان ندارند، که در آن عارف زبان ترکی را «یادگار دوره ی ننگین چنگیزی» خوانده و از آذربایجانیان خواستار ترک آن زبان شده است.(شیرازی، ج.۲، ص. ۲۱۳)[1]

اطلاعات هم در یکی از سرمقاله های خود در تاریخ ۲ مهر ۲۴ زیر عنوان «آذربایجان کانون میهن پرستی ایرانی» مدعی شد که ترکی زبان بومی آذربایجان نبوده است، «بلکه زبانی بوده است که مهاجمان مغول و تاتارها بر منطقه تحمیل کردند. نویسنده در ادامه ترکی را داغ ننگینی می دید که توسط مهاجمان وحشی بر ایران کوبیده شده است.» (همان، ص. ۲۱۵) استدلال مبتنی بر اینکه ترکی زبانی بیگانه است متعلق به مغولان و تاتارها آنروز از سوی بسیاری روشنفکران و نشریات فارسی‌محور تکرار می‌شده است. این امری است که امروز کمتر بطور رسمی شاهد آنیم، جز برخی جریان‌ها و نویسندگان معدود تندرو، و از این نظر پیشرفتی در فضای فکری و عمومی ایران رخ داده است.

 

نشریات میانه‌رو: فقط آذربایجان را نبینید

کیهان که آنزمان روزنامه‌ای میانه‌رو بود در روز ۲۶ خرداد ۲۵ با لحنی مثبت از ماده ی مربوط به تأسیس آنجمن های ایالتی و تخصیص ۷۵ در صد درآمد مالیاتی آذربایجان به هزینه های همان ایالت نوشت. (ص. ۲۱۴) ارس هم در شماره ی ۱۸/۷/۲۴ از تکروی فرقه گلایه کرد و آن را خلاف انتظاری دانست که آزادیخواهان ایران به یاد موقعیت آذربایجان در جنبش مشروطیت از فرقه دارند: «ما انتظار داشتیم که آغوش هم میهنان و برادران آذربایجانی آخرین پناهگاه آزادیخواهان مبارز ایران [...] گردد، نه این که حزب دموکرات آذربایجان برای خود مصالح و زبان مادری جداگانه بسازد و سایر ایرانیان دموکرات را که در تهران یا نقاط دیگر در زیر سرنیزه های باقیمانده ی دستگاه دیکتاتوری برای هم میهنان آذربایجانی و هم میهنان دیگر مبارزه می کنند از آذربایجان پرافتخار دور بداند. آیا چه اشکالی داشت،  اگر همان‌طور که بزرگترین نهضت های مشروطیت از آذربایجان برخاست این بار نیز پرچم آزادی و دموکراسی ایران در مقابل دیکتاتوری در آذربایجان برافراشته می شد.» در این صورت به قول نویسنده‌ي مقاله «آزادیخواهان دلیر و پر شور فارس هم در زیر همان پرچم به مبارزه های قهرمانی خود ادامه می دادند.»  همین روزنامه در سلسله مقالاتی در ۳۰/۸، ۱۸ و ۱۹/۹/ و ۲۹/۱۲/۱۳۲۴ نوشت «فرقه می تواست بسیاری از سوء تفاهمات بین خود و دیگر نیروهای مترقی را از بی ببرد اگر به جای ملت، از مردم آذربایجان سخن می گفت.» (نقل از شیرازی،  صص. ۲۱۸-۲۱۷)

در سرمقاله ی شماره ی ۲۶ دی ۲۴ روزنامه ی کیهان به قلم فردی به اسم نوشاد تحت عنوان «پیامی به پیشه وری» می‌خوانیم: آقای پیشه وری باور کنید که قلب آزادیخواهان ایران با شماست. ولی آنها نمی توانند از شما طرفداری کند. زیرا «نهضت شما رنگ استقلال و جدائی از ایران را دارد. از ترس این که متهم به خیانت به وطن گردند جرئت طرفداری از شما را ندارند [...] بیائید و از این دایره ی کوچکی که دور خود کشیده اید گام فراتر گذارید.....شما بشوید ستارخان، بشوید خیابانی، بشوید کلنل محمد تقی خان، بشوید میرزا کوچک خان، بشوید حاجی سید عبدالحسین لاری، بشوید آن چیزی که آتاتورک برای ترکیه و لنین برای روسیه بوده. این نهضت را برای تمام ایران بخواهید».

آنطور که شیرازی گزارش داده در یک مقاله ی دیگر در همین روزنامه، مورخ ۷/۹/۱۳۲۴ می‌خوانیم: «ما به حکومت نظامی راضی خواهیم شد و به تجزیه مملکت و انحلال ملیت خویش راضی نخواهیم گشت. مادامی که ایران باشد فرصت برای همه چیز باقی است.اگر ما بدان [آزادی] نرسیدیم فرزندان ما یا فرزندان فرزندان ما بدان خواهند رسید. ولی اگر ایران نبود هیچ چیز نخواهد بود». (این استدلال‌ها چقدر به گوش ما در سال ۱۴۰۱ نیز آشنا است، از زبان عمده‌ی اصلاح‌طلبان، بخش مهمی از اپوزیسیون جمهوری اسلامی، و بسیاری دیگر!)

در سوی دیگر جبهه ارگان حزب ایران در شماره ی روز ۱۷ اردیبهشت۲۵ نوشت آقای پیشه وری باید بداند که «اگر چنانچه قضایای آذربایجان به نحوی وطن‌پرستانه و عاقلانه حل نگردد فردا همان اوضاع سابق در جنوب به دست افراد خائنی مانند خزعل و دیگران تجدید خواهد شد».(شیرازی، صص. ۲۱۹-۲۱۸) نویسنده برخلاف هویت‌طلبان عرب امروز دیدگاه مثبتی به حرکت شیخ خزعل در خوزستان نداشت.

نتیجه‌گیری: با وجود فاصله‌ی حداقل یک نسل میان فرقه و انقلاب مشروطه، از سوی نیروهای میانه‌رو این انتظار از فرقه دموکرات آذربایجان وجود داشت که این حرکت در سال‌های ۲۴ و ۲۵ همان نقشی را برعهده بگیرد، که به تعبیر شیرازی «رهبران انقلاب مشروطیت در آذربایجان ایفا کردند.» (همان، ص. ۲۳۱) می‌توان نتیجه گرفت تاسیس دولت‌ملت به شیوه‌ی رضاشاهی به نوعی موجب فاصله گرفتن بخش مهمی از آذربایجانی‌ها، از مرکز شد که در شیوه‌ي رفتار گریز از مرکز فرقه هم تبلور داشت.[2]

 

واکنش ادیبان فارسی‌نویس به مطالبات زبانی فرقه

حرکت آذربایجان، جز مطبوعات در جامعه ی روشنفکری مرکز نیز مستقلا انعکاس داشت و ایشان را به تحلیل و واکنش‌هایی واداشت. مثلا صادق هدایت در نامه‌ای به تاریخ ۱۷ خرداد ۱۳۲۵ به دوستی نوشت با اینکه جنبش پیشه‌وری ابتدا «با تحریک غرور ملی (ترک) و تا حدی ضد فارس» شروع شده است، ولی در اساس منظورش «اصلاحات اجتماعی و اقتصادی» است. هدایت آنزمان مسلم می‌دانست که دولت شوروی، «با داشتن آن منابع و  جنگی که کرد نمی آید خودش را بدنام بکند که آذربایجان ما را بخورد.» او نتیجه می‌گرفت اگر اصلاحاتی که در آذربایجان انجام شده «در تمام ایران بشود به نفع ملت خواهد بود.» هدایت به شیوه‌ای مشابه همچنین در نامه‌ای به تاریخ ۲۵مهر ۱۳۲۵ نوشت : «نهضت آذربایجان به هر جور و با هر قوه و به دست هرکس درست شده اقلاً نهضت پیشرو است و اصلاحاتی که در آنجا کرده اند به درد باقی مملکت می خورد». شیرازی می‌نویسد هدایت همزمان از اینکه فرقه تصمیم به تبدیل زبان تدریس از فارسی به ترکی گرفته بود «خشمگین» بود. (همان، صص. ۲۲۲-۲۲۰)

یکی از روشنفکرانی که با استفاده از زبان ترکی در کار تدریس و قضا مخالفت می کرد و شیرازی مبسوط فکرش را شرح داده عباس اقبال آشتیانی بود. او نظر خود را  در سرمقاله ی شماره‌ی ۶ (بهمن ۱۳۲۴) مجله ی یادگار (که سردبیرش بود) زیر عنوان «سیاست زبان» ابراز داشت. در آن مقاله اقبال آشتیانی پس از تأکید بر اهمیت زبان برای «انتشارو نفوذ معنویات و ذوقیات ملل» و اظهار تأسف از تنگ‌تر شدن حوزه ی انتشار زبان فارسی که به گفته او به سبب انتقال مرکز تمدن از آسیا به اروپا اتفاق افتاده بود به خطر جدیدی اشاره کرد که از جانب «دولت های استعماری» در جهت «احیای لهجه های محلی به عنوان زبان رسمی و اهمیت دادن السنه ی افراد اقلیت در مقابل زبان رسمی دولتی» برخاسته است. در نظر او اگر مملکت ایران می‌خواست «زنده بماند» و در میدان مبارزه‌ی سیاست زبانی از خود دفاع کند باید دست به «تقویت زبان فارسی و انتشار دامنه ی نفوذ آن در هر گوشه و کنار کشور» بزند. البته این کار نباید همراه با خشونت و برافکندن ریشه‌های زبان‌ها و لهجه‌های «چهار پنج میلون ایرانی ایرانی نژاد» متکلم به زبان‌ها و لهجه‌های غیرفارسی انجام بگیرد، چراکه «هیچ عیب ندارد که در مملکتی یک عده از مردم آن نیز بین خود به زبان یا لهجه ای غیر از زبان رسمی و ادبی کشور تکلم کنند».

عباس اقبال می‌پذیرفت که «دولت باید با کمال شهامت به مردم آذربایجان و نقاطی که اکثر مردم آن به عربی متکلمند اجازه بدهد که در مدارس تا سنی معین زبان محلی خود را به اطفال خویش بیاموزند و آنچه را که در باب تعلیمات ابتدائی و وظایف فردی و اجتماعی و وطنی و عشق به آب و خاک و تاریخ و جغرافیای مملکت لازم است به زبان ترکی و عربی به این اطفال بیاموزند». اما تعلیمات متوسطه و عالیه به گفته‌ی او باید به فارسی باشد. نظرات او البته خالی از تناقض نبود. او تاکید داشت هدف سیاست دولت باید این باشد که مردم نواحی غیرفارسی زبان «خود به تدریج خویش را به ترک این زبان های بیگانه وادارند و کم کم اب رفته به جوی باز آید». او همچنین تنگ‌نظرانه معتقد بود دولت ایران نباید بگذارد که «هیچ روزنامه و کتاب و مجله‌ای که با این زبان ها در خارج از ایران منتشر شده و مطالبی خلاف مصالح ایران و ایرانی دارد داخل کشور و در بین مردم به خصوص اطفال مدارس منتشر گردد.» (صص. ۲۲۳-۲۲۲) با منطق او احتمالا امروز باید جلوی پخش تلویزیون‌های ترکیه و جمهوری آذربایجان، یا انتقال کتاب از این کشورها به ایران گرفته شود! امری که البته اگر آنزمان شدنی بود، در عصر ارتباطات دیجیتال هرگز ممکن نیست.

از نظر اقبال آشتیانی هم زبان‌های ترکی و عربی در اثر تحمیل در ایران مرسوم شده بودند: «آنها اصالت ملی نداشتند و بایستی به تدریج و به صورت خود پذیرفته از بین می‌رفتند.» او در مقاله‌ی دیگری با عنوان «وحدت ملی» در شماره‌ي آبان ۱۳۲۵ مجله یادگار با اشاره به حکومت فرقه در آذربایجان، با تشدید مواضع قبلی خود ایران را در آنچنان «نکبت و ذلت عجیبی» دید که اگر «اگر نام و نشان آن یک سره محو نشود استقلال سیاسی آن خاتمه» می یابد. منشاء وضعیت در نظر او «دولت های بزرگ و نیرومند استعمارگر» بودند که «به نام تجدد و رهائی از قیود قدیمه و خلاصی از ارتجاع و قبول نهضت های دموکراتیک» شیوه‌ي «اداره ی امور هر دسته از مردم به دست خود و گفتن و نوشتن به زبان و لهجهای مخصوص» به خود را در میان قومیت‌ها حمایت می‌کردند و از این راه به تعبیر او «کسانی را که چندین هزار سال با هم زیسته و در محنت و شادی شریک یکدیگر بوده و تاریخ و ادبیات و سرنوشت متحدی دارند» بر علیه یکدیگر می‌انگیزاندند و «وحدت ملی ایشان را به تفرقه و جنگ طبقاتی مبدل» می‌ساختند. البته نویسنده نمی‌خواست هشدارهایش دلیل مخالفت او با تجدد و تمدن گرفته شود. پس در عین حال می‌افزود، «رسمیت نیافتن زبان ترکی و کردی در ایران یا اظهار علاقه به شعر سعدی و حافظ و مولوی و دوست داشتن سرزمین ایران و سرودن شعر به سبک های قدیم و امثال آن» مانع تجدد نیست. (شیرازی، صص. ۲۲۴-۲۲۳)

ملک‌الشعرای بهار چنانکه در نوشتار نخست گفتیم در دوران رضاشاه موضعی مرکزگرایانه داشت. او بعدتر با مواجهه با مطالبات آذربایجانی‌ها در دوره‌ي حکومت فرقه احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی را راه حل دانست و در مقاله‌ای با عنوان «حزب دموکرات آذربایجان» در ایام بعد از شهریور ۱۳۲۴ نوشت: «اتفاقا ممالک محروسه ایران از عهد کوروش تا مظفرالدین شاه به شکل‌های گوناگون به با شدت و ضعف به شکل فدراسیون و خودمختاری ایالات اداره می شده است... [امروز نیز] هرگاه یک نوع اختیاراتی به ایلات از لحاظ اخلاق و لهجه و وضع جغرافیایی و تاریخ داده شود و اصلاحات ضروریه که بسیار بسیار دیر شده است و از عهده‌ی مرکز خارج نیست به دوش خود اهالی گذاشته شود به نفع عموم کشور خواهد بود.» در نظر او «تنها چیزی که آزادی را از چنگال محمدعلیشاه نجات داد و مردم ایالات را بر استبداد مرکزی چیزه کرد، همانا انجمن‌های ایالتی و ولایتی و همان مختصر خودمختاری بود. اما بدبختانه نمایندگان دوره‌ي دوم مجلس فریب مرحوم ناصرالملک و وزرای عصر را که می‌خواستند دست بازتری در اداره‌ي کشور داشته باشند و کسی موی دماغ آنها نباشد خورده، انجمن‌ها را موقوف و آن قانون را زیرپا محو کردند.»

بهار در عین حال، باز به شکلی تا حدی متناقض، معتقد بود: «آذربایجانی ها خیال می کنند که تنها دولت مرکزی (به قول خودشان فارس‌‌ها) حقی برای مردم ایالت پهناور آذربایجان قائل نیستند و چنین می‌پندارند که این سوء قصد منحصر به آنها و علیه آنهاست. دیگر نمی‌دانند که دولت مرکزی ایران -«فارس ها»- بیش از تمام ایالات ایران نسبت به آذربایجان رعایت و جانبداری کرده و می‌کند.»

او که اهل مشهد بود ‌نوشت که در نظر او «ایالت خراسان به علل سیاسی ۱۵۰ سال است که از چشم دولت مرکزی افتاده است و در این مدت، جز در دوره ی رضا شاه پهلوی که یک وزیر دربار و یک وزیر فرهنگ از مردم خراسان در مرکز دیده شد هیچ وقت یک خراسانی در دستگاه دولت راه داده نشد. ولی در عوض چه آن روز، و چه امروز صدر اعظم ها و وزرا و ولات بسیاری از اهالی آذربایجان وجود داشتند و دارند و هرگز راه ترقی، چه در مرکز و چه در سایر نقاط بر روی آذربایجانی بسته نبوده است». بهار در موضوع زبان هم مانند بقیه ادبایی که ذکرشان رفت موضعی تنگ‌نظرانه داشت، چنانکه نوشت ما «به کدام دلخوشی می توانیم راضی شویم که آقایان زبان تحمیلی فاتحان تاتار را بر زبان اجداد و نیاکان ما رجحان می نهند؟...اگر شما را مخیر کنند که در دنیا تنها یک زبان را اختیار کنید آیا بهتر نیست که این یک زبان زبان فارسی باشد – زبانی که ... با دانستن آن می توانید در مملکتی وسیع با برادران ایرانی خود زندگی کرده و از جاه و ثروت آن کشور برخوردار گردید؟» (نقل شده در شیرازی، ج۲، صص. ۲۲۸-۲۲۷)

آخرین ادیبی که در این بخش به پیروی از شیرازی اندیشه‌ی او را نقل می‌کنیم پرویز ناتل خانلری سردبیر مجله‌ی سخن بود که در مقاله‌ای در شماره ی فروردین ۱۳۲۵ همین مجله در شیوه‌ای میانه‌روانه ابتدا تاکید کرد ایران یک فرهنگ مشترک دارد «زیرا مردمان آن دارای ارزش ها، عادات و تجربیات تاریخی مشابه هستند.» او همزمان می‌پذیرفت ایران زبان مشترک ندارد، «زیرا بسیاری از اهالی روستائی آن به لهجه های خاص خود سخن می گویند.» آنچه به نظر ناتل خانلری برای حفظ لهجه های محلی، و در عین حال تشویق سواد آموزی و گسترش زبان ملی لازم است آن بود که «در چهار کلاس اول دبستان ها از لهجه‌ها  و در کلاس‌های بالاتر تنها از زبان فارسی استفاده بشود.» (نقل شده در شیرازی، ص. ۲۲۹)

 

پاسخ فرقه و نتیجه‌گیری

نظریات ادیبان فارسی‌نویس از سوی نویسندگان فرقه بی پاسخ نبودند. موضع محمود افشار از همه مناقشه‌انگیزتر بود. (برای اندیشه‌ي افشار بنگرید به مقاله‌ی اول از این مجموعه و نیز مرور نگارنده از جلد اول کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت اصغر شیرازی) پیشه‌وری در شماره ی ۱۴/۶/۲۴ روزنامه ی آذربایجان، خطاب به محمود افشار و همه‌ی «شوونیست»هائی که از قبول فرهنگ ترک‌ها و آذربایجانی‌ها سرباز می‌زنند نوشت: «ما حاضر به مصالحه در امور سیاسی هستیم، زیرا که سیاست برای ما یک امر حیاتی نیست. ولی ما نمی‌توانیم در مورد زبان مصالحه کنیم. زیرا زبان برای ما یک امر حیاتی است».  پیشهوری درهمان مقاله عباس اقبال آشتیانی را هم با این سخنان به تندی مورد خطاب قرار داد: «ما زبان مادری خود را با شیر مادر  و هوای نیرو بخش وطن مادری خود جذب کرده‌ایم. آنها که به زبان ما با ادعای تحمیلی بودن آن توهین می‌کنند دشمنان قسم خورده ی ما هستند. در قرن‌های سپری شده دشمنان زیادی کوشیدند که زبان زیبای ما را خفه و سرکوب کنند. خوشبختانه همه‌ی آنها شکست خوردند و زبان ما پایدار ماند. روشنفکران تهران باید آگاه باشند که آذری نه یک لهجه ی میرا، بلکه زبانی اصیل با ریشه های عمیق در مردم است. این زبان نه تنها دارنده ی داستان‌های مردمی، حماسی و اشعار است، بلکه آکنده از آثار مهم ادبی‌ای است که به دست شاعران و نویسندگان خوش قریحه آفریده شده است. وظیفه ی ماست که آن را تقویت و نوسازی بکنیم، لطافت آن را احیاء بسازیم و آن را ازغبار غفلت بزدائیم.» (نقل شده در شیرازی، صص. ۲۲۹-۲۲۸)

چنانکه در مقدمه اشاره شد مشابه این استدلال‌‌ها امروز هم از طرف موافقان و مخالفان آموزش به زبان مادری و آموزش زبان مادری کمابیش با همین حدت و شدت شنیده می‌شود. به عبارت دیگر، ما امروز هم نسبت به دوران پیشه‌وری پیشرفت زیادی در استدلال‌های طرفین بحث نداشته‌ایم. ولی می‌توانیم با این قبیل مرورها از تجربیات آنزمان برای بهبود وضعیت امروز نکته‌سنجی کنیم و از تجربه‌ي تاریخی بیاموزیم.

  


[1] نگارنده وقتی اولین بار با این اشعار از عارف روبرو شد، شوکه شد! اشعار با معذرت از خوانندگان به نقل از منابعی که در اینترنت نسخه‌ی کاملش را آورده‌اند، از این قرار است:

«چه آذرها به جان از عشق آذربايجان دارم          

من اين آتش خريدارش به جانم تا كه جان دارم

مرا قوميّت از زردشت و گشتاسب بود محكم         

به پيشاني باز اين فخر، از پيشينيان دارم

مسلمان يا كه ترسا اين دو در دستور مليّت         

ندارد فرق ز آن بيگانگي بـا اين و آن دارم

بكن تَرك زبان تُرك كز تاريخ خونينش          

من از خون لاله‌گون كوه ارس دشت مغان دارم

برغم آنكه با مليّت ما دشمن است اي‌دوست         

مكن منعم كه از جان دشمني با اين زبان دارم

تو بايد عذر اين ناخوانده مهمان را از اين منزل        

بخواهي ، دزد را من دوست‌تر ز اين ميهمان دارم

زباني كو ندارد جز زيانكاري ببر او را         

براي قطعش از تيغ زبان خوش امتحان دارم

رها كن يادگار دورة ننگين چنگيزي         

برادر گشته گي با دورة چنگيزيان دارم

تو گر كور و كر و لال و خمش باشي از اين بهتر         

كه گویي از زبان ترك و تازي اين نشان دارم

 براي آبروي كشور دارا چه مي‌ماند        

كه در وي حكمران از دودمان تركمان دارم   

روان شاه اسمعيل عارف شاد بادا من         

عقيدة پاك آن شاهنشه خلد آشيان دارم»

جالب آنکه عارف قزوینی این نگاه گستاخانه خود را منتسب به زرتشت و گزشاسب و حتی شاه اسماعیل صفوی می‌کند!

 

[2]نگارنده پیشتر در مقاله‌ای توضیح داده چطور اینکه انقلاب مشروطه پیش از دوران تاسیس دولت‌ملت در ایران رخ داد به آن رنگ متکثری داد.  بنگرید به میثم بادامچی، «وضعیت چندفرهنگی آذربایجان در دوران مشروطیت ــ بازخوانی کتابی از سهراب یزدانی»، آسو، ۵/۹/۱۴۰۰.

 **********

فرقه، مصدق و قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش ششم)

میثم بادامچی

 

 فرقه در دوران حکومتش خواستار احیای انجمن های ایالتی و ولایتی در سراسر ایران شده بود. دایره‌ی اختیارات این انجمن‌ها را قانون اساسی مشروطه تا حد زیادی تعیین کرده بود. تاکید فرقه بر احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی در ابتدا بر رفتار حکومت مرکزی در تهران بدون تاثیر نبود. دولت حکیمی در اواخر آذر ۱۳۲۴، به وزارت کشور دستور داد که بدون فوت انتخابات انجمن‌های ایالتی و ولایتی (بخش معوق مانده قانون اساسی مشروطه) را در سراسر کشور برگزار کند و قانون فوق را با شرایط آنروز ایران تطبیق دهد. روزنامه ایران ما همان ایام نوشت: «ملت ایران باید از دموکرات‌های آذربایجان سپاسگزار باشد که فشار و زور آنها دولت را مجبور کرد که یک قدم برای اجرای یک قسمت فراموش شده و معطله‌ي قانون اساسی بردارد.» (نقل شده در شیرازی، ج.۲، ص. ۱۸۴) دولت قوام هم که پس از انحلال دولت حکیمی سرکار آمد برای توافق با فرقه وعده‌ی احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی را داد، منتهی به شکل سرکاری. طرح‌ احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی شکست خورد، از جمله به سبب مخالفت شاه و ملی‌گرایان مرکز. مصدق هم مواضع متناقضی در مورد احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی و فدرالیسم داشت که بدان اشاره خواهیم کرد.

 


پیشنهاد احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی از سوی انگلیس و موضع مصدق

مسأله ی تشکیل و انتخابات انجمن های ایالتی و ولایتی در دوره ی ریاست حکیمی یک باربه صورت پیشنهادی مطرح شد که بوین (Bevin) وزیر امور خارجه‌ي وقت بریتانیا، و بولارد، سفیر بریتانیا در ایران، با پشتیبانی آمریکا به دولت حکیمی ارائه کردند. حکیمی خود اصالتا آذربایجانی و متولد تبریز بود. طبق این طرح (که اجرایی نشد) باید با پایان جنگ در عرض سه ماه پس از خروج نیروهای شوروی و انگلیس از ایران «لایحه ای قانونی تهیه می شد که چگونگی مراحل انتخابات انجمن‌های ایالتی و ولایتی و سایر مسائل مربوط به آن را به منظور ترضیه ی خاطر اقلیت‌های ترک، عرب و کرد تعیین می کرد، طوری که آنها بتوانند به زبان خود همراه با زبان فارسی مکالمه کرده، بنویسند و تعلیم دهند و در مدارس ابتدائی منحصراً به زبان خود و در مدارس متوسطه همراه با زبان فارسی تعلیم ببینند، ولی زبان فارسی زبان رسمی کشور باشد». این از نخستین مواردی است که در ایران عبارت اقلیت در اشاره به قومیت‌های غیرفارس استفاده می‌شد. شیرازی توضیح می‌دهد مقصود بریتانیا از این پیشنهاد «محدود ساختن حکومت خودمختار آذربایجان به یک حکومت محلی و تعمیم این نوع حکومت به تمام مناطق ایران» بود. (شیرازی، ایرانیت، ملیت، قومیت، ج۲، ص. ۱۸۵)

بنا بر این پیشنهاد کمیسیونی مرکب از نمایندگان بریتانیا، آمریکا و شوروی بایستی تشکیل می‌شد. کمیسیون باید تعهداتی را که متفقین در پیمان‌های سه جانبه‌ی ۱۳۲۱ و کنفرانس تهران در مورد «رعایت استقلال سیاسی و حق حاکمیت و تمامیت ارضی ایران» داده بودند مد نظر قرار می‌داد و همزمان دولت ایران را در امر تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی مشورت و یاری می‌داد. کمیسیون قرار بود «هیچ توصیه ای» نکند که «باعث تضعیف وحدت اساسی دولت ایران گردد.» توصیه‌های کمیسیون که پیش از ارائه به دولت ایران بایستی به تصویب بریتانیا، روسیه و آمریکا می‌رسید شامل کلیه‌ی ایران به انضمام آذربایجان می شد. اولین انتخابات انجمن‌های ایالتی و ولایتی، پس از احیا، باید زیر نظر کمیسیون انجام می‌شد. آمریکا هم در کنار انگلیس موافق این طرح بود. موضع شوروی قدری مبهم بود، که آنرا باید از منظر رقابت این قدرت با آمریکا و انگلیس فهمید.

موضع مصدق در مورد انجمن‌های ایالتی و ولایتی موضعی متناقض بود. او از یک طرف به سبب استعماری دانستن پیشنهاد انگلیس و آمریکا با نظارت بین‌المللی برای احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی مخالفت کرد. از سوی دیگر او مخالف تندروی‌هایی چون رد اعتبار نامه‌ی پیشه وری در مجلس چهاردهم بود و «رفتار هیئت حاکمه» را سبب نارضایتی مردم آذربایجان در دوران فرقه می‌دانست. بنابراین، برغم مخالفت نمایندگان راست‌گرا او شکایت فرقه را در مورد «فجایع مامورین دولت» مرکزی و قانون‌شکنی‌های آنها در نشست ۱۸ آذر ۱۳۲۴ مجلس تهران قرائت کرد. (شیرازی، ص. ۱۹۴) می‌شود گفت اگر بحث استعمار نبود مصدق موافق احیای تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی بود. او در نشست ۲۸ آذر ۱۳۲۴ مجلس چهاردهم به طرز تاحدودی متناقضی گفت علت این که  برخی از نمایندگان مجلس با تشکیل این انجمن‌ها مخالفت می کنند این است که «اگر انجمن‌های ایالتی تشکیل بشود در انتخابات موفقیت حاصل نخواهند کرد. و الا انجمن های ایالتی و ولایتی بر طبق اصل ۲۹ قانون اساسی باید تشکیل بشود». (نقل از شیرازی، ص.۱۹۷)

مصدق در مورد فدرالیسم می‌گفت «قانون اساسی» فعلی ایران، یعنی قانون اساسی مشروطه، اجازه ی تشکیل چنین دولتی نمی دهد: «ممکن است که ما رفراندم کنیم. اگر ملت رأی داد مملکت ایران مثل دول متحده ی آمریکای شمالی و سویس دولت فدرالی شود». او که از فرانسه دکترای حقوق داشت معتقد بود « قانون اساسی یک قرارداد اجتماعی است (کُنتراکت کُلکتیف). این کنتراکت کلکتیف تا از طرف جامعه اصلاح یا نقص نشود قابل اجرا است. بنده هیچ مخالف نیستم که مملکت ایران دولت فدرالی شود. شاید دولت فدرالی بهتر باشد که یک اختیارات داخلی داشته باشند. بعد هم با دولت مرکزی موافقت کنند و دولت مرکزی هم جریان بین‌المللی را اداره بکند. ولی هر تغییری هر قسم تغییری که در قانون اساسی باید داده شود باید با رفراندم عمومی باشد». (همان، ص. ۱۹۷) این برای این بود که در نظر او نمی‌شود در یک مملکت «یک قسمتش فدرال باشد و یک قسمت دیگرش دولت مرکزی باشد.»

این نگاه مصدق مترقی بود و با ملی‌گرایی فاشیستی برخی پان‌ایرانیست‌ها و آریایی‌گرایان در زمان او نمی‌خواند. مصدق برغم بسیاری گروه‌های دست راستی به شرط پذیرش از طریق رفراندوم سراسری موافقت تشکیل مناطق دموکراتیک خودگردان در ایران بود.

 

استعمارستیزی، مانع احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی؟!

با اینحال چنانکه شیرازی توضیح می‌دهد، همین واقعیت که «پیشنهاد منشاء خارجی داشت و در اجرای آن نمایندگان قدرت های بزرگ دخالت داشتند کافی بود تا با مخالفت کم و بیش شدید، حتی در میان دیپلمات های ایران و شخص مصدق رو به رو شود. حسن تقی‌زاده، که اصالتا آذربایجانی بود، و از مقام‌های ارشد دو حکومت پهلوی، و در فاصله‌ي ۱۳۲۶-۱۳۲۰ سفیر ایران در بریتانیا، تشکیل انجمن های ایالتی را «فی حد ذاته با اختیارات محدود» می‌پذیرفت، ولی از اینکه «پیشنهاد به خارجی ها حق دخالت بین دولت و اهالی ولایات را می داد ناراضی بود.»  بنابراین او پیشنهاد کرد که دولت بر حفظ نفوذ و حاکمیت و اختیارات دولت مرکزی در ولایات اصرار بکند و «نسبت به هر عملی که باعث تقسیم مملکت به مناطق سربسته ی خارجیان، ولو در لفافه و پرده و به صورت خوش ظاهر باشد مقاومت شود». حسین علا، سفیر ایران درایالات متحده در فاصله‌ي ۱۳۲۸-۱۳۲۴ نیز، گفت قبول تشکیل این کمیسیون با نمایندگان انگلیس، آمریکا و شوروی، با استقلال ایران منافات دارد. (همان، ص. ۱۸۷) همه اینها نشان می‌دهد که بر خلاف تبلیغات دوران جمهوری اسلامی، استقلال‌گرایی و مخالفت با استعمار در سطح دولتی در ایران در دوران پیش از انقلاب ۱۳۵۷ هم وجود داشت و هرگز از دوران جمهوری اسلامی شروع نشده است. در اوج حضور نیروهای انگلیسی و روسی در ایران در جریان جنگ جهانی دوم و حکومت پهلوی نیز این احساس در ایران قوی بود و جزوی از دستگاه رسمی دیپلماسی ایران بود. رهبران جمهوری اسلامی تصور درستی از تاریخ معاصر ایران ندارند یا به عمد تاریخ و شخصیت‌های آن‌دوره را به نحوی دیگر تصویر می‌کند.

پیش از بروی کار آمدن دولت قوام، دولت حکیمی پذیرفت در مورد پیشنهادات کمیسیون مزبور به شرط تصویب مجلس شورای ملی مذاکره کند. ولی همان زمان هم یکی از شرایط حکومت مرکزی برای مذاکره «حذف اشاره هائی بود که در طرح راجع به زبان اقلیت‌ها» و هویت‌های غیرفارسی زبان شده بود. (بنگرید به شیرازی، ص. ۱۸۸، پاورقی ۱۰) مصدق هم با اینکه فی‌نفسه با احیای قانون انجمن‌های ایالتی مخالفتی نداشت، وقتی دید این پیشنهاد از سوی خارجی‌ها مطرح شده، احساسات استعمارستیزانه‌اش اصطلاحا گل کرد و مانند تقی‌زاده و علا علم مخالفت با آن برافراشت.

او که ضد انگلیس بود، پیشنهاد تشکیل کمیسیون مزبور را با قرارداد ۱۹۰۷ وثوق الدوله مقایسه کرد و گفت این پیشنهاد قرارداد استعماری مزبور را به صورت دیگر تجدید می‌نماید. منطق او از این قرار بود: اگر «بین دولت راجع به طرز اداره نمودن قسمتی از مملکت با یک عده‌ای از اهالی آنجا اختلاف حاصل شده است قبلاً باید با اهالی محل داخل مذاکره شود....چنانچه به این طریق نتیجه نداد با دولت اتحاد جماهیر شوروی مذاکره کنیم که مانع مرتفع و اختلاف حل شود. بنابراین صلاح نیست که دولت انگلیس و آمریکا به نام سه دولت با ما داخل مذاکره شوند.» نتیجه آنکه «ما باید این اوراق را رد کنیم و به هیچ‌وجه حاضر نشویم در آن مذاکره نماییم.» حسن ارسنجانی هم اعتراضات مشابهی مطرح کرد.

اعتراض‌ها سرانجام نخست‌وزیر حکیمی را وادار کرد در روز ۲۵دی ماه ۱۳۲۴ در مجلس حاضر شود و گزارش بدهد. توضیحات او مخالفان را راضی نکرد و مخالفت‌ها سرانجام حکیمی را مجبور به استعفا کرد. شیرازی به درستی نتیجه می‌گیرد، «مخالفت با پیشنهاد کمیسیون سه جانبه اگرچه به سبب بدبینی متکی به تجربه ی دخالت های استعماری بریتانیا بود، ولی در عمل به این نتیجه ی نامطلوب نیز رسید که تشکیل انجمن های ایالتی و ولایتی را از فهرست اصلاحات لازم داخلی بیرون برد.» او می‌افزاید کوشش دولت رزم آرا (تیر تا اسفند ۱۳۲۹) برای تشکیل انجمن‌های ایالتی و ولایتی باز هم با «انگیزه ی ضد استعماری با مخالفت مصدق و دیگر ملیون رو به رو شد و مختل ماند.» (شیرازی، ص. ۱۸۹)

این فرازها را از این رو می‌آوریم که امروز هم وضعیت تغییر بسیار زیادی نکرده است. امروز هم انگیزه‌های به ظاهر ضداستعماری گاهی مانع تمرکززدایی از قدرت و برآوردن مطالبات اقوام غیرفارسی‌زبان و بحث برسر فدرالیسم دموکراتیک در ایران می‌شود. در سوی دیگر تصور کنید مصدق و ملیون و بقیه مخالفت نمی‌کردند و پیشنهاد آن زمان کشورهای غربی در مورد احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی و برقراری نظام عدم تمرکز در ایران محقق می‌شد.

می‌شود حدس زد در صورت نهادینه شدن این امر (در کنار برخی عوامل دیگر) نه استبداد محمدرضا پهلوی در کشور در سال‌های آینده تثبیت می‌شد، و نه انقلاب ۱۳۵۷ و زمینه‌هایش با آن شدت پدیدار می‌شدند، و نه امروز با تمرکزگرایی شدید سیاسی برآمده از نظام ولایت مطلقه‌ي فقیه مواجه بودیم. این البته صرفا حدس است، منتهی حدسی که می‌شود شواهد تاریخی و دلایل تجربی به نفع‌اش اقامه کرد. واقعیت آنست که هیچ دلیل قاطعی وجود ندارد که سیاست اصلی انگلیس و آمریکا و حتی در نهایت شوروی در آن دوران (برغم حمایت کشور اخیر از فرقه در آذربایجان و حدک در کردستان و ابهاماتی که به تعبیر شیرازی در این زمینه هست) بر اساس تجزیه ایران بنا شده باشد. البته تصور یا ادعای اینکه کشورهای خارجی به دنبال تجزیه ایران هستند همیشه بهانه‌‌ای برای سرکوب جنبش‌های قومیت‌های غیرفارسی‌محور در ایران بوده است.

 

سرکوب فرقه

وقتی حکیمی که اصالتا آذربایجانی بود و از جهاتی دنبال راهی میانه برای حل مسئله‌ي آذربایجان، استعفا داد، حل مسئله به عهده‌ی قوام گذاشته شد، البته با نظارت شاه. با اینحال چنانکه شیرازی و بقیه‌ي مورخان می‌نویسند: ‌«قوام یک سیاستمدار عملگرا و به قول حمید شوکت غیر اصولی بود. رویکرد او به دموکراسی و آزادی مصلحت آمیز و تابع هدف‌هائی بود که او در هر مورد دنبال می کرد. هرگاه لازم می دید حکومت نظامی را برقرار و مطبوعات را تعطیل می‌کرد و هر گاه ضروری می دانست حتی با حزب توده ائتلاف می‌کرد.» (شیرازی، صص. ۱۹۰-۱۸۹)

به بیان دیگر قوام هیچ پایبندی اصولی به احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی و عدم تمرکز از قدرت برای برآوردن مطالبات آذربایجانی‌ها و کردها نداشت. او درمتنی که روز ۴ اسفند ۱۳۲۴، حین مذاکره با شوروی، برای تحکیم موضع خود تسلیم مقامات شوروی کرد، آورده بود: «در تمام طول تاریخ ایران حتی برای یک مدت کوتاه نبوده است که در آن آذربایجان مدعی جدایی از مردم ایران بوده باشد. گرچه زبان مردم ترکی است، ولی ۲۵۰۰ سال است که زبان ادبی و نوشتاری آنها فارسی بوده است. در تمام طول این دوران مردم این سرزمین نه هیچ کتاب جدی و یا ادبیات علمی و تاریخی‌ای به زبان ترکی نوشته‌اند و نه هیچ نهادی برای تدریس زبان ترکی داشته‌اند. هیچ دلیل تاریخی و حقوقی‌ای برای به رسمیت شناختن جنبش خودمختاری‌طلبانه آذربایجان...وجود ندارد.» شیرازی به درستی می‌نویسد قوام می‌خواست مخالفت خود را با خودمختاری بر یک تاریخ ۲۵۰۰ ساله بنا کند، حال آنکه مردم ایران «همه و همیشه» فارسی‌زبان نبوده‌اند و نوشتار به زبان فارسی هم نه از ۲۵۰۰ سال قبل که از «دوره‌ی سامانیان» (۹۹۹-۸۱۹ میلادی) رایج شده است. به علاوه به تعبیر شیرازی «زبان ترکی آذری دارای گنجینه‌ای از ادبیات است و به این دلیل تدریس نیز می‌شده است.» (همان، صص. ۱۸۳-۱۸۲)

۱۴ مهر ۱۳۲۵ شاه جوان پهلوی فرمان انتخابات دوره‌ی پانزدهم مجلس شورای ملی را صادر کرد. برگزاری انتخابات و لزوم حفظ نظم در آن بهانه‌ای بود برای اعزام نیروی نظامی به آذربایجان به منظور پایان دادن تسلط فرقه بر آذربایجان. شنبه ۲۱ آذر ۱۳۲۵ نیروهای مخالف فرقه در تبریز و سایر شهرهای آذربایجان قتل و غارت به معنای واقعی کلمه را آغاز کردند. با ورود ارتش محاکمه‌های صحرایی شروع شد. شمار زیادی از سربازان و افسران «قشون ملی» و فدایی‌های فرقه‌ي دموکرات به حکم دادگاه‌های صحرایی اعدام شدند. (همان، ص. ۱۴۷) در جزییات روایت اختلاف نظرهای بسیاری میان هواداران طرفین وجود دارد.

هرچه هست شیرازی می‌نویسد: «خشونتی که در سرکوب فرقه اعمال شد، هیچ نشانی از اندیشه و تدبیر برای فردای بعد از آن‌روزها نداشت، نشان از انتخاب چنان رفتاری که موجب صلح با ناراضیان آذربایجان، آرامش در این منطقه، رفع تبعیض‌ها و اجحافات باشد.» او به نقل از دوهر نایب کنسول آمریکا در تبریز آنزمان می‌نویسد در جریان سقوط فرقه، با آذربایجان «بیش از آنکه به عنوان بخشی از ایران رفتار شود که در اثر نفوذ اجنبی [شوروی] از مام میهن جدا شده بود، به مثابه‌ی دشمنی مغلوب رفتار شد.» (ص. ۱۴۸) 

به تعبیر شیرازی در سال‌های بعد هم دولت مرکزی «مواعید خود مبتنی بر استقرار یک نظام مترقی و روشن‌اندیش در استان» را برآورده نکرد. می‌شود گفت تاثیرات این خلف وعده تا امروز هم در خاطره‌ي آذربایجانی ها مانده است و چونان زخمی هرازگاهی سرباز می‌کند.

شیرازی همزمان معتقد است ناکامی فرقه در اجتناب از خواست‌های قومی حداکثری یکی از دلایل شکست او بوده است. می‌نویسد: «اگر فرقه در خواست های خود را محدود به تشکیل انجمنهای ایالتی با اختیاراتی بیشتر از آنچه در قانون مربوطه آمده است می کرد، مردم آذربایجان را ملتی جدا از ملت ایران نمی خواند و تدریس به دو زبان ترکی و  فارسی در آذربایجان را، همان طور که در توافقنامه ی ۳۲ خرداد ۲۵ آمده است می پذیرفت»، در خارج از آذربایجان و میان فارس‌زبان‌ها نیز به هوادارانی برخورد می کرد که از خواست‌هایش حمایت می‌کردند.

او معتقد است فرقه می‌توانست با میانه‌روها در مرکز «جبهه‌ی واحدی تشکیل بدهد که با قدرت بیشتر در مقابل مخالفان دموکراسی بایستد.» (ص. ۲۲۰) به بیان دیگر، اگر فرقه از تک‌روی و طرح مطالبات حداکثری چون خودمختاری قومی/ملی پرهیز می‌کرد ‌می‌توانست «عضوی قدرتمند در یک اتحاد عمل در جنبشی بشود که علیه نیروهای استبداد و ارتجاع در مرکز مبارزه می‌کرد و در صورت پیروزی اقداماتی در جهت تمرکززدایی، خود اداری ایالات و ولایات، رفع تبعیض‌ها و اجحاف‌ها [عدالت‌طلبی] انجام می‌داد.» (شیرازی، ص ۲۳۱)

شیرازی در کتابش نشان داده حمایت عمده‌ای که از فرقه در میان نیروهای متحد احتمالی آن با گرایش لیبرال و چپ در مرکز وجود داشت، عمدتا در دو زمینه بود: یکی در مورد موافقت با تمرکززدایی از حکومت مرکزی در حد قانون اصلاح شده‌ی انجمن‌های ایالتی و ولایتی، و دیگری قبول تدریس به زبان ترکی در مدار آذربایجان در سه تا پنج سال دوران ابتدایی، به شرطی که آموزش‌های بعدی به زبان سراسری فارسی باشد. به این موضوع در مقالات قبلی تاحدودی اشاره شد.

 

دموکراسی انجمنی و احیای انجمن‌های ایالتی و ولایتی

در روزگار کنونی هم بسیاری روشنفکران احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی را راه‌حلی برای حل موضوع اقوام و اتنیک‌ها در ایران می‌دانند. در اینجا و من‌باب نتیجه گیری که بخش‌هایی از مروری که بر کتاب دموکراسی انجمنی یا نظام خادمان محلی؛ در تبیین ساختاری برای تحقق حاکمیت مردم ایران (مهدی جامی، نشر نبشت، بهمن ۱۴۰۰) پیشتر در زمانه منتشر کردیم را می‌آوریم.[1] دموکراسی انجمنی مهدی جامی مدلی است برای تبیین سیاست‌ورزی نامتمرکز در ایران مبتنی بر احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی. مدل دموکراسی انجمنی همینطور تداوم مدل غیرمتمرکز ممالک محروسه‌ی ایران در دوره‌ی قاجار و قبل‌تر نیز هست.

جامی می‌گوید «ممالک محروسه» اصطلاحی است که در آن هر منطقه حداکثر خودمختاری را داشت و شاهنشاه به عنوان نماد وحدت کل کشور محسوب می‌شد که در مرکز بود: «بنا برتعریف آن دوره ما پنج ولایت در کل کشور داشتیم که عبارت بودند از: تهران، آذربایجان، خوزستان، اصفهان و خراسان. در این ساختار انجمن تهران و تبریز و فارس هر یک اختیاراتی داشتند... هر منطقه‌ای برای خودش مجلس داشت، انجمن داشت و تهران انجمنِ انجمن‌ها بود و مجلس شورای ملی، انجمن آن انجمن ها.» (جامی، صص. ۵۴-۵۳ نسخه‌ي اولیه)[2]

جامی همچنین می‌نویسد قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی (مصوب ۱۳۲۵ قمری ) «یکی از مترقی‌ترین قوانین عصر مشروطه» بود و مبنای مهمی برای تداوم سنت سیاسی در عدم تمرکز می‌تواند باشد. در توضیح او همه تضاد قدرت مطلقه و قدرت مشروطه را به نوعی می‌توان در ایده تاسیس انجمن‌های ایالتی و ولایتی نیز دید. در نظر او جاهایی که مردم در برابر حکومت «قویدست‌تر» بودند این انجمن‌ها تشکیل شد و جاهایی که حکومت استبدادی قدرت دست بالا را داشت و توانست «بساط نظام انجمنی را برچیند» و مانع رشد ملی مردم به معنای «حاکمیت مشروطه» شد. نتیجه می‌گیرد که قصه سیاست در تاریخ معاصر ایران تکرار همین قصه بوده است: «مانع گذاری بر سر راه مردم و حاکمیت ایشان و به تعویق انداختن تحقق آن.» (جامی، همان، ص. ۷۶)

جامی در توضیح اینکه چرا در طی یک سده‌ی اخیر، یعنی در هردو دوران حکومت جمهوری اسلامی و شاهان پهلوی، قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی معطل مانده را مندرج در این امر می‌داند که: «کسی از دولتمردان ما به دنبال تحقق حاکمیت ملت نبوده است و سیاست امری بوده که باید در دست گروههای خاص باقی می‌مانده و از دسترس همگان دور نگه داشته می‌شده است.» در نظر او توافقی نانوشته وجود داشته که «بهتر است سیاست از حلقه‌های معینی بیرون نرود.» (ص. ۷۷)

انتقال قدرت از بدنه و پایین ساختار سیاسی یا شهرها و روستاها و ایالات به بالا/حکومت مرکزی از ویژگی‌های مهم دموکراسی انجمنی و فرق فارق آن با دیگر سیستم‌هاست. جامی می‌نویسد:

«بر خلاف نظام‌های متمرکز که دولت مرکزی به نمایندگان خود در محل و استان تفویض اختیار می‌کند، و نیز بر خلاف نظام غیرمتمرکز که دولت مرکزی به انتقال قدرت به دولت محلی اقدام می‌کند، در این نظام در واقع قدرت از دولت محلی به دولت مرکزی منتقل/ تفویض می‌شود. اساس انجمن‌های مردمی‌اند که به مهستان هر ایالت منتهی می‌شوند و آن مهستان در تشکیل مهستان ملی و انتخاب امیر ایران با دیگر ایالتها تشریک مساعی و تجمیع قدرت می‌کند و دولت مرکزی به وجود می‌آید.» (همان، ص. ۶۶)

نتیجه منطقی این سخنان آن است که انتخابات در هر شهر باید نهایی‌ترین انتخاب کشور باشد. یعنی سازمانی سیاسی داشته باشیم که در آن همه انتخاب‌های اساسی از همان انتخاب شهرها صورت بندد که در نظر جامی «عمومی ترین، مردمی‌ترین و محلی‌ترین انتخاب است.» (دموکراسی انجمنی یا نظام خادمان محلی، ص. ۷۷)

 

 [1] بنگرید به میثم بادامچی، «دموکراسی انجمنی یا مدلی برای سیاست‌ورزی نامتمرکز»، زمانه، ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، قابل دسترسی در اینجا.

[2] هنگامی که نگارنده شروع به تهیه مرور مزبور کرد، نسخه‌ی آبان ۱۴۰۰ را در اختیار داشت. جناب جامی البته بعدا نسخه‌ی نهایی کتاب را هم پیش از صفحه‌آرایی در اختیارم قرار دادند. ارجاعات به نسخه‌ی آبان ۱۴۰۰ باقی ماند.

*********

 

ارتباط فرقه با حزب دموکرات کردستان و «جمهوری» مهاباد

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش هفتم)

میثم بادامچی

 

در این نوشتار به تاسیس «حزب دموکرات کردستان ایران» (در این مقالات حدک) ، سپس جمهوری مهاباد، و ارتباط آن با حکومت خودگردان فرقه دموکرات در آذربایجان می‌پردازیم. در نهایت به سرنوشت تراژیک قاضی محمد و اعدام او اشاره می‌کنیم. منبع اصلی ما، مانند نوشتارهای قبلی این مجموعه، جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت اصغر شیرازی (جهان کتاب، ۱۴۰۰) است.

 


تاسیس حزب دموکرات کردستان ایران و برقراری جمهوری مهاباد

«حزب دموکرات کردستان ایران» در روز ۲۵ مرداد ۱۳۲۴ تشکیل شد، با رهبری و تاسیس‌گری  قاضی محمد. اعلام «جمهوری» کردستان ولی به گفته‌ي مورخان روز دوم بهمن ماه ۱۳۲۴ با حضور اهالی مهاباد و ساکنان دیگر شهرهای منطقه‌ی مُکریان مناطق کردنشین یعنی شهرهای بانه، سردشت و بوکان، و نیز حضور سران عشایر شمال آذربایجان غربی، در میدان چارچوارا (چهارچراغ) شهر مهاباد انجام شد. (شیرازی، ج.۲، صص ۳۳۳-۳۳۱) به تعبیر اصغر شیرازی، «این که حدک (حزب دموکرات کردستان)  در مرداد یا بهمن تأسیس شد مورد اختلاف منابع است. این اختلاف معنی سیاسی هم دارد. مرداد باشد ، یعنی قبل از سفر دوم قاضی محمد به باکو، بهمن باشد به معنی بعد از این سفر است.» (کامنت شیرازی بر نسخه‌ی اولیه‌ی مقاله) برنامه «حدک»[1] در زمان تاسیس، که شباهت‌های مهمی با برنامه فرقه در آذربایجان داشت، از این قرار بود: ۱.آزادی و خودمختاری کردها در داخل مرزهای ایران؛ ۲. کاربست زبان کردی در مدارس و امور اداری در کردستان به عنوان زبان رسمی؛ ۳. انتخاب هرچه زودتر انجمن ایالتی کردستان مطابق قانون اساسی و اعمال امور دولتی کردستان در زیر نظر این انجمن؛ ۴. انتخاب همه‌ي کارمندان دولت از میان کردها، یا دیگر اهالی بومی محل؛ ۵. برقراری توافق میان دهقانان و مالکین به نحوی که آینده هردو طرف را تامین کند (این مورد البته متفاوت با شعارهای سوسیالیستی در مورد اصلاحات ارضی بود که فرقه می‌داد.)[2]؛ ۶. و (مهم در بحث ما) اتحاد و برادری با مردم آذربایجان، آسوری‌ها، ارامنه در مبارزه برای تحقق حقوق مذکور؛ ۷. کوشش در جهت بهبود و توسعه‌ی نظام بهداشتی، آموزشی، اقتصادی و اجتماعی مردم کرد از طریق بهره‌برداری از معادن سرشار کردستان و پیشرفت کشاورزی و بازرگانی؛ و ۸. اینکه تمامی اقوام ایران در جهت سعادت و پیشرفت میهن خود فرصت مبارزه داشته باشند. (شیرازی، ج.۲، ص. ۳۳۲) شعار «دموکراسی برای ایران؛ خودمختاری برای کردستان» در این زمان زاده شد.

سران جمهوری مهاباد با آگاهی به مخالفت شدیدی که حکومت مرکزی با ایشان داشت، دست به تاسیس یک نیروی نظامی زدند که  بنا بر قول شیرازی ۳۰۰۰ تن از اعضایش از اهالی شهرها بودند و حدود ۱۰تا ۱۳ هزار نفر نیرو هم از میان عشایر و ایلات داشت. (همان، ص. ۳۳۶) شیرازی می‌نویسد تفاوت عمده میان رهبران حدک با فرقه در آذربایجان «عدم تعلق ایدئولوژیک آنها به حزب کمونیست شوروی» بود. برخی اعضا یا هواداران حدک هم از جهت جایگاه طبقاتی ویا تعلقات اسلامی با مارکسیسم-لنینیسم زاویه داشتند. البته قاضی محمد در مصاحبه‌ای به تاریخ ۵ اردیبهشت ۱۳۲۴ گفت که انقلاب اکتبر روسیه در مبارزه خلق کرد نیز تحول اساسی به وجود آورده بود و پرتو انقلابش «آسمان کردستان را نیز روشن» ساخته بود. همینطور قاضی محمد به سبب فرصتی که حضور ارتش سرخ در آذربایجان آنزمان برای کردها ایجاد کرده بود، معتقد به «دوستی استراتژیک کردها با شوروی» بود. قاضی محمد و دیگر رهبران جنبش مُکری کردستان به دعوت میرجعفر باقروف، رئیس‌جمهور جمهوری آذربایجان در زمان زمامداری ژوزف استالین، دو بار، یکی در آذر سال‌ ۱۳۲۰ و دیگری در حوالی سال ۱۳۲۴، به باکو سفر کردند و مذاکراتی با مقام‌های حزب کمونیست شوروی انجام دادند. یک کمک بسیار تاثیرگذار باقروف به جنبش قاضی محمد، که مشابه کمک شوروی به فرقه در این زمینه بود، جلوگیری از ورود ارتش شاه به منطقه‌ی مهاباد در دوران حضور ارتش سرخ در ایران در ایام جنگ جهانی دوم بود.البته شیرازی می‌افزاید که شوروی و خصوصا باقروف گرایشی به تشکیل جمهوری مهاباد مستقل و جدا از حکومت فرقه در آذربایجان نداشتند. گرایش باقروف به دادن خودمختاری به کردها در داخل حکومت فرقه در آذربایجان بود.

پیشه‌وری هم معتقد بود کردها به دلایل اقتصادی حداقل برای دوره‌ای نامشخص چاره‌ای جز وابستگی به آذربایجان ندارند و تا زمانی که توانمند شوند باید ذیل حکومت آذربایجان بمانند. او همچنین به کردها وعده یک انجمن محلی تحت حکومت فرقه در تبریز را داد و پنج کرسی را در مجلس ملی آذربایجان به حزب دموکرات کردستان ایران واگذار کرد. البته قاضی محمد معتقد بود «مسئله‌ی آذربایجان از مسئله‌ی کردستان جداست»، حدک از حزب کمونیست شوروی مستقل است، و جامعه‌ی کرد جامعه‌ای مسلمان است که زیر لوای چپ و راست نخواهد رفت. فرقه ولی می‌خواست خودمختاری کردها تابع حکومت او در تبریز و محدود به منطقه‌ی مهاباد باشد. (شیرازی، صص. ۳۴۶-۳۴۰؛ ص. ۳۴۸)

 

قلمرو جمهوری مهاباد

در مورد قلمرو «جمهوری» مهاباد یا کردستان اختلاف نظر وجود دارد. شیرازی از قاضی محمد در پاسخ به روزنامه‌ي رهبر (ارگان آنزمان حزب توده) به تاریخ ۱۸ تیرماه ۱۳۲۵ نقل می‌کند که این قلمرو به تقریب شامل مناطق کردنشین اطراف ماکو، سلماس، خوی، ارومیه، اشنویه، سولدوز، سقز و سردشت با جمعیت نزدیک ۷۰۰تا ۸۰۰ هزار نفر می‌شود. (به گفته‌ي شیرازی عباس ولی اما رقم ۵۰۰ هزار نفر را واقع بینانه‌تر می‌داند.) شیرازی همچنین گزارش می‌دهد که کردها خواهان کشیدن مرز شرقی حاکمیت خود در امتداد دریاچه ارومیه و در نهایت تعلق ارومیه و سلماس به حاکمیت جمهوری مزبور بودند و حتی اینکه در نهایت ارومیه را به جای مهاباد پایتخت خود قرار دهند.

سفارت آمریکا در گزارش مفصلی به تاریخ ۲۵ دی ۱۳۲۵ به نقل از مقامات جمهوری کردستان قلمرو آنرا شامل «تمام بخش‌ غربی دریاچه ارومیه، خوی و ماکو در شمال دریاچه، مناطق اطراف مهاباد، سردشت و سقز در جنوب و میاندوآب در غرب» معرفی کرد. همان سفارت به تاریخ ۶ بهمن ۱۳۲۴ گزارش داد در اثر «ادعای حکمرانی کردها بر کل منطقه مرزی از مهاباد  تا ماکو، از جمله میاندوآب، ماکو و خوی، بین کردها و آذربایجانی‌های خودمختاری‌طلب اختلافات بالا گرفته است.» شیرازی نقل می‌کند که قاضی محمد در دی ۱۳۲۴ کارمندان ترک آذری را از ادارات مهاباد و نواحی اطراف اخراج کرد و مانع فروش تنباکو به تبریز شد. براین اساس می‌شود حدس زد در صورت تداوم حکومت‌های خودمختار آذربایجان و مهاباد در دهه‌های آینده، یک چالش میان فعالین ترک‌ و کرد منطقه مرزهای قلمروشان می‌بود. به بیان دیگر، اختلاف‌ها آن زمان نشان‌دهنده‌ی این «امر مفروض» در روزگار کنونی است که دامنه‌ی اختلافات و تنازعات «در صورت خودمختار یا مستقل شدن قوم‌های ایران» بالا خواهد گرفت. (شیرازی، صص. ۳۳۶-۳۳۵؛ ص. ۳۴۷؛ ص. ۳۵۳)[3] 

برای کاهش اختلافات، با وساطت شوروی توافقی میان فرقه و حدک در ۳ اریبهشت ۱۳۲۵ (یعنی اوج دوران حکومت‌های فرقه و مهاباد) امضا شد که بر اساس آن قرار شد:

1-  تبادل نمایندگان میان «حکومت‌های ملی» آذربایجانی و ترک هرجا که لازم باشد صورت گیرد.

2-  انتصاب کردها در دوایر دولتی آذربایجان، هرجا که آنها اکثریت را تشکیل دهند و انتصاب آذربایجانی‌ها در کردستان، هرجا اکثریت جمعیت با ایشان باشد، رخ دهد.

3-  یک کمیسیون مشترک برای رسیدگی به مسائل اقتصادی «ملت‌های متعاهدین» (طرف قرارداد) تشکیل شود.

4-  نیروهای نظامی دو حکومت ملی در مواقع لزوم به هم کمک کنند.

5-  مذاکرات با حکومت مرکزی در تهران بر اساس منافع مشترک حکومت‌های ملی آذربایجان و کردستان صورت گیرد.

6-  اقدامات لازم برای پیشرفت کاربرد زبان کُردی و توسعه‌ی فرهنگ کردی در میان کردهای آذربایجان، و مشابه آن نسبت به آذربایجانی‌های مقیم کردستان، صورت گیرد.

7-  هر فرد یا گروهی که درصدد تخریب دوستی تاریخی و برادری دموکراتیک آذربایجانی‌ها و کردها اقداماتی صورت دهد، تنبیه شود.

شیرازی می‌گوید ولی این توافق در عمل چندان موفق نبود. مثلا در ۱۶ شهریور ۱۳۲۵، پانصد تفنگدار کرد برغم عدم رضایت فرقه روستاهایی در جنوب و غرب ارومیه را تصرف کردند. یا در ۸ مهر، زروبیک معاون قاضی محمد، به زور وارد مقر رفیعی، فرماندار منصوف فرقه در ارومیه شد و خواهان تحویل نیمی از امور اداری و قضایی شهر به کردها مبنی بر توافق ۳ اردیبهشت شد. (شیرازی ج.۲، صص۳۴۹-۳۴۸)

 

توافق‌نامه‌ي بهار ۱۳۲۵ میان فرقه، حکومت مهاباد و دولت قوام

چنانکه پیشتر هم اشاره کردیم، مذاکراتی برای صلح میان حکومت مرکزی و حکومت‌های آذربایجان و کردستان در ۹ اردیبهشت ۱۳۲۵ با وساطتت شوروی شروع شد. به گزارش شیرازی، در پرده‌اول هیئت مشترکی از نمایندگان آذربایجان و کردستان با ریاست پیشه‌وری در ۸ اردیبهشت به تهران سفر کردند. محمدحسین سیف قاضی، عموزاده‌ي قاضی محمد، نماینده‌ی حکومت مهاباد در این هیئت بود. پرده‌‌ي دوم مذاکرات میان مظفر پیروز و پیشه‌وری در تبریز انجام شد که در نهایت به توافق‌نامه‌ي معروف ۳۳ ماده‌ای ۲۳ خرداد ۱۳۲۵ منجر شد. طبق این توافق قلمرو جمهوری مهاباد به یکی از فرمانداری‌های استان آذربایجان بدل می‌شد که ریاست آن به محمدحسین سیف قاضی واگذار می‌شد.[4]

گرچه این توافق ایده‌ال نبود، قاضی محمد و پیشه‌وری آنرا یک پیروزی نسبی برای مردم آذربایجانی و کرد می‌دانستند. بر اساس مقاله‌ای که در شماره‌ي ۶۰ نشریه‌ي کوردستان (ارگان رسمی حدک) به تاریخ ۳۰ خرداد ۱۳۲۵ منتشر شد، نویسنده که احتمالا از اعضای ارشد حدک است می‌نویسد چه بخواهیم و چه نه، در وضعیت کنونی «مسئله‌ی کردستان» به مسئله‌ی آذربایجان پیوند دارد، چون «ملت آذربایجان هم همچون ملت کرد زیر چنگال استعمار و سرکوب دیکتاتوری رضاخان» ‌نالیده است. نویسنده نتیجه می‌گیرد که بر این اساس رهبر و پیشوای محبوب قاضی محمد، ضروری دانسته «امروز مسئله‌ی کرد مرتبط به مسئله‌ی آذربایجان باشد»، و تاکید می‌کند که «مصائب چندساله‌ي اخیرمان» با این توافق نه تنها به هدر نرفته بلکه به جلو پیش رفته است. نویسنده اظهار امیدواری می کند که با این توافق در کرمانشاه و سنندج هم به زبان کردی تحصیل شود و «انجمن‌های ایالتی و ولایتی از طرف ملت به صورت دموکراسی حقیقی انتخاب» شوند و روسای خود را تعیین کنند. پس توافق بهار ۱۳۲۵ با دولت مرکزی تنها شامل «ملت آذربایجان» نبود، بلکه کردها و حتی ارمنی ها و آسوری‌ها را هم دربر می‌گرفت.(نقل شده در شیرازی، صص. ۳۹۷-۳۹۸)[5]

در بخش مربوط به آذربایجان توافق ۲۳ خرداد ۱۳۲۵ تبریز بین پیشه‌وری و مظفر فیروز (به عنوان نماینده دولت مرکزی) موافقت شده بود که رییس‌ دارایی و استاندار آذربایجان از میان کسانی که انجمن ایالتی آذربایجان پیشنهاد می‌کند، انتخاب شوند. همچنین فرقه به جای خواست حداکثری قبلی در مورد خودمختاری قومی پذیرفت که مجلس ملی آذربایجان (نهادی که در قانون اساسی مشروطه نبود)، به انجمن ایالتی آذربایجان (نهادی مورد قبول در قانون اساسی، ولی مغفول در مقام اجرا در نظام پهلوی) بدل شود. تهران همچنین قبول کرد که ۷۵ درصد عایدات آذربایجان، در موارد بسیار به مخارج محلی آن استان اختصاص یابد. دولت قوام همچنین پذیرفت که تحت نظارت وزارت فرهنگ، تدریس در مدارس ابتدایی آذربایجان تا کلاس پنجم به زبان ترکی آذربایجانی و در مدارس متوسطه و تحصیلات عالی به دو زبان فارسی و ترکی آذربایجانی انجام شود. طبق توافق‌ پذیرفته شد که تدریس در مدارس واقع در کردستان آذربایجان و در نیز مناطقی که اقلیت‌های آسوری و ارمنی سکونت دارند، تا کلاس پنجم ابتدایی به زبان بومی خود آنها انجام شود. توافق البته مرزهای آذربایجان را محدود به آذربایجان شرقی و غربی می‌پذیرفت و زنجان را از جغرافیای آذربایجان خارج می‌گذاشت. شیرازی می‌نویسد:‌ «حذف زنجان با مخالفت شدید مسئولان دولتی و حزبی فرقه و گروهی از مردم روبرو شد. آنها مخالفت خود را در یک میتینگ‌ِ گویا ۵۰ هزار نفری در روز ۲۶ خرداد ۱۳۲۵ به نمایش گذاشتند. مخالفت آنها باعث شد که پیشه‌وری قول دهد بین زنجان و تبریز هیچ فرقی نمی‌شناسد.»

پیشه‌وری، بسان قاضی محمد، با استقبال از توافق آذربایجان و کردستان با حکومت مرکزی در نطقی رادیویی با خوشحالی اعلام کرد دولت قوام «آن احترامی را که ما به زبان خود داریم و تقاضایی که جهت رشد و توسعه‌ي آن پیش کشیدیم» پذیرفته است. در نظر پیشه‌وری قوام قبول کرده بود که انتخاب مامورین دولتی در آذربایجان از طرف فرقه باشد. او توافق را مهم می‌دانست، چون اگر در این امر (توافق) موفقیت حاصل نگردد «حفظ دستاوردهایمان دشوار خواهد بود. آن موقع ناچار خواهیم بود دوباره اسلحه به دست گرفته و از طریق جنگ و زدوخورد به هدف‌هایمان نائل گردیم.» نتیجه آنکه توافق در اجلاسیه‌ي ۳-۴ تیرماه ۱۳۲۵ مجلس ملی آذربایجان تایید شد و حکومت خودگردان فرقه پذیرفت نام آن مجلس به «انجمن ایالتی آذربایجان» تغییر یابد. در نتیجه‌ي توافق پیشه‌وری از سمت نخست‌وزیری آذربایجان استعفا کرد و به سمت دبیرکلی فرقه کتفا کرد. افراد مورد تایید فرقه هم به مقام‌های مهم محلی در استان منصوب شدند: سلام‌الله جاوید به سمت استاندار، دکتر مهتاش به سمت فرماندار تبریز، دکتر جهانشاهلو به سمت ریاست دانشگاه تبریز و فریدون ابراهیمی، از سران فرقه، به سمت دادستانی کل منصوب شدند. (بنگرید به شیرازی، صص. ۱۳۳-۱۳۱)

ولی این توافق شکست خورد و با لشکرکشی ارتش شاهنشاهی به آذربایجان و کردستان و برخورد نظامی با فرقه و حدک و سرکوب شدید آندو از سوی دولت مرکزی پایان یافت. شیرازی البته می‌نویسد فرقه هم از توافق مزبور کاملا راضی نبود، چون حاکمیت انحصاری خود را بر آذربایجان از دست می‌داد.[6] در تحلیل شیرازی از شکست توافق میان حکومت مرکزی و حکومت‌های پیشه‌وری و قاضی محمد، «هدف هریک از دو طرف مذاکره» آنچنان از یکدیگر دور بود که مصالحه در عمل ناممکن بود. یکی، یعنی شاه و قوام و ارتش و مرکزگرایان در مجلس و میان روشنفکران، «در پی استقرار مجدد تسلط [تمام قد] حکومت مرکزی» بر آذربایجان و کردستان بودند، و طرف دیگر، «خواهان تاسیس» دولت‌های خودمختار ترک و کرد در آذربایجان و کردستان. همچنین باید به یاد بیاوریم که قوام هم با توصیفاتی که در مورد ماکیاولیسم او در مقالات پیشین رفت، در توافق صادق نبود. گفته شده در سفری که قاضی محمد در ۶ تیرماه ۱۳۲۵، پیش از سرنگونی ولی پس از توافق بهار، به تهران برای ملاقات با رزم آرا، مظفر فیروز و قوام داشت، قوام به او پیشنهاد تبدیل «غرب آذربایجان، کردستان و کرمانشاه به یک استان واحد به نام کردستان و واگذاری سمت استانداری» به او را کرده بود، البته منوط به موافقت سلام‌الله جاوید، استاندار آذربایجان از فرقه. قوام لابد می‌دانست که فرقه پیشنهاد تشکیل چنان استانی را نمی‌پذیرفت. قاضی هم به درستی آن پیشنهاد را رد کرد چون می‌دانست قصد قوام از پیشنهاد مزبور به احتمال زیاد ایجاد تفرقه میان دو حکومت آذربایجان و کردستان بود. (شیرازی، ج.۲، صص. ۳۹۹-۳۹۸)

 

سرنوشت تراژیک قاضی محمد و اعدام او با تایید شاه و خواست رزم‌آرا

جمهوری مهاباد هم مانند حکومت فرقه به شدت سرکوب شد. با پیشروی نیروهای ارتش شاه به کردستان و آذربایجان، قاضی محمد ابتدا تصمیم به مقاومت گرفت و در تاریخ ۱۴ آذر ۱۳۲۵ شورای جنگ جمهوری را فراخواند. او ولی پس از شنیدن خبر تسلیم و سقوط فرقه در آذربایجان به این نتیجه رسید که مقاومت فایده ندارد و تسلیم شد. نیروهای نظامی ملا مصطفی بارزانی هم که آنزمان برای حمایت از حدک به کردستان ایران آمده بودند، به کردستان عراق عقب‌نشینی کردند. نقل شده است قاضی خطاب به بارزانی که از او خواست در شهر نماند و همراه او از ایران خارج شود گفت: «من می‌دانم که مرا اعدام خواهند کرد. ولی با اعدام من دیگر مردم کردستان را آزار نخواهند داد. طبق عهد و پیمانی که با این ملت بسته‌ام، تحت هیچ شرایطی آنها را تنها نمی‌گذارم.» گفته شده او پرچم کردستان را به بارزانی داد تا به امانت نزد خود نگه دارد، «بلکه روزی آنرا دوباره به اهتزاز درآورد.»

۱۹ دی ماه ۱۳۲۵ قاضی محمد در ایران در یک دادگاه نظامی محاکمه شد. او در دادگاه در دفاع از خود گفت جای رنگ‌ها در بیرق کردستان مغایر قانون اساسی مشروطیت نیست و منکر مسئولیت در ریختن خون سربازان شد. دادگاه حکومت مرکزی او را محکوم به اعدام کرد. حکمی که در دادگاه تجدید نظر با «اجازه‌ي شخصی شاه» تایید شد. ارتشی‌ها با فرماندهی رزم‌آرا خصوصا بر اجرای سریع حکم اعدام قاضی تاکید داشتند. (رزم‌آرا بعدها در ۱۶ اسفند سال ۱۳۲۹ توسط یکی از اعضای گروه فداییان اسلام به نام خلیل طهماسبی در مسجد شاه تهران ترور شد، ولی عجیب آنکه در دوران جمهوری اسلامی همچنان نام او بر سر یکی از خیابان‌های مرکزی تهران است!)

در سحرگاه ۱۰ یا ۱۱ فروردین ۱۳۲۶، قاضی به همراه برادرش صدر قاضی، و عموزاده‌اش حسین سیف قاضی، اعدام شدند. او در وصیت‌نامه‌ي سیاسی اش کردها را دعوت به اتحاد، اعتماد به نفس و عدم اعتماد به دشمن کرد و گفت: «اگر سران عشایر خیانت نمی‌کردند و خود را به حکومت شاه نمی‌فروختند، شما و جمهوری شما به این سرنوشت دچار نمی‌شدید.» او در وصیت‌نامه‌اش همچنین از مردم کرد خواست به اجرای وظایف دینی خود پایبند باشند و پایه‌ي علمی خود را تقویت کنند تا کمتر«فریب دشمن» بخورند.(شیرازی، صص. ۴۰۳-۴۰۱) قاضی محمد خود را فدا شده در راه ملت کرد می‌دانست. 



[1] در این نوشتارها به پیروی از شیوه‌ي نگارش اصغر شیرازی، منظور ما از نام حدک، حزبی است که بعدها «حزب دموکرات کردستان ایران» نام گرفت، گرچه در دوران قاضی محمد نامش پسوند ایران نداشت. پس منظور ما از حدک جریان تازه‌ تاسیس «حزب دموکرات کردستان»، که طی سال‌های ۱۳۸۵ تا ۱۴۰۱ از حزب مزبور جدا شد و امروز دوباره در آن ادغام شده است، نیست. وضعیت کنونی احزاب کردی در ایام بعد انقلاب ۱۳۵۷ ایران نیز موضوع این نوشتارها نیست.

[2] به گفته‌ی مرحوم عبدالرحمن قاسملو در کتاب اندیشه‌های قاسملو درباره‌ی دموکراسی برای ایران کثیرالملله (اربیل، ۱۳۹۲) علت غیاب اصلاحات ارضی در برنامه‌ي حدک آن بود که نیمی از اعضای رهبری آن خود جزو مالکان بودند. ر.ک به شیرازی، ص. ۳۳۳.

[3] برای نگاهی به این موضوع در بافتار وضعیت امروزین ایران همچنین بنگرید به مقاله نگارنده در مورد درگیری‌های نقده با عنوان «اتفاقات نقده و پارادوکس فدرالیسم چندملیتی در ایران»، رادیوزمانه، ۲۲ مرداد ۱۴۰۰.

[4] در این زمینه همچنین بنگرید به مقاله‌ي روزولت که نزدیک آن ایام نگاشته شده:

Archie Roosevelt, Jr., “The Kurdish Republic of Mahabad”, Middle East Journal, Vol. 1, No. 3 (Jul., 1947), p. 259.

 

[5] بنگرید به نوشیروان مصطفی امین، حکومت کردستان: کردها در بازی شوروی، بنکه ژین، سلیمانیه، ۲۰۰۵، ص. ۲۴۷.

[6] در توضیح او برای فرقه پذیرش نتایج توافق با آن همه تندروی‌های پیشین دشوار بود. پس از توافق هم دولت فرقه همچنان در مکاتبه با تهران از تمبر «حکومت ملی» استفاده می‌کرد، در امور زنجان دخالت می‌نمود، به کالاهای صادراتی به آذربایجان عوارض می‌بست و گاه‌بگاه قوانینی تصویب می‌کرد که دخالت در اختیارات دولت مرکزی محسوب می‌شد. (بنگرید به شیرازی، صص. ۱۳۷-۱۳۴.)

 ********************************

 

اصغر شیرازی و ناسیونالیسم آذربایجانگرا

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش هشتم)

میثم بادامچی

 

در این نوشتار که بخش‌ ماقبل پایانی مقاله‌های نه‌گانه ما در موضوع بازخوانی حکومت فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان و جمهوری مهاباد در روایت اصغر شیرازی هستند، مروری می‌کنیم بر نقدهایی که اصغرشیرازی در جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت بر آذربایجانگرایی (یا «پان‌آذریسم») فرقه وارد کرده است. همزمان ملاحظات خودمان در مورد این نقدها را هم خواهیم آورد.

 


نقد «پان آذریسم» یا پان‌آذربایجانگرایی

شیرازی «پان‌آذریسم» را به مثابه‌ي یک ایدئولوژی نقد می‌کند. منظور او از پان آذریسم، «آن جریان قومی- ناسیونالیستی ای است که نظر بر برساخت یک «وحدت ملی» میان گویندگان به زبان ترکی آذربایجانی استان آذربایجان ایران و همزبان‌های آنها در جنوب شرقی قفقاز دارد، نام آذربایجان را به آن منطقه تعمیم می دهد و دلیلی که برای توجیه این گرایش پیش می کشد وجود وحدت زبانی، تاریخی، سرزمینی، فرهنگی و ملی مردمان ساکن در «آذربایجان شمالی» و «آذربایجان جنوبی» است.» دو اصطلاح آذربایجان شمالی و جنوبی برساخته‌ی این ایدئولوژی هستند.

به گفته‌ی شیرازی ایدئولوژي «پان آذریسم» یا پان آذربایجانگرایی ابتدا در منطقه‌ای ظهور کرد که در دوران پیش از اسلام آلبانی و در دوران اسلامی ابتدا ارّان نام داشت و بعدها، پیش از جمهوری آذربایجان نامیده شده، بیشتر به نام خانات گنجه، شکی، قره باغ، باکو و شیروان معروف بود. در توضیح شیرازی پان آذربایجانگرایی در اصل آمیزه‌ای از چند ایدئولوژي است که «ترکیسم» یا ترک‌گرایی فصل مشترک همه‌ی آنها بود. این ایدئولوژی ابتدا خواستار تأسیس یک ساختار حکومتی مشخص در قفقاز جنوب شرقی بود که لهجه‌ی ترکی آذربایجانی بایستی زبان رسمی آن را تشکیل می‌داد. پان آذریسم در قدم بعدی به ایدئولوژی کشور نوظهوری تبدیل شد که به ابتکار حزب مساوات و با پشتیبانی فعال دولت عثمانی در ۲۸ مه ۱۹۱۸، یعنی کمتر از دو دهه از حکومت فرقه در آذربایجان ایران، در جنوب قفقار به نام جمهوری آذربایجان ایجاد گردید.(شیرازی، صص. ۲۴۹-۲۴۸)

در توضیح شیرازی تفاوت «آذریسم» یا آذربایجانگرایی نسبت به آنچه او پان‌آذریسم می‌خواند، «محدودیت گرایش ملت‌سازانه‌ی آذریسم در چارچوب مردم آذربایجان در ایران است.» این محدودیت در گزارش او در هدف سازی آن بخش از اعضای فرقه نمایان بود که مایل به «الحاق» نبودند. هرچه هست پان‌آذربایجانگرایی در «برداشت فرقه از ملت» به صورت القای یک برداشت ملی-آذربایجانگرا در ذهن بخشهائی از مردم آذربایجان تأثیر داشت.(شیرازی، ص. ۲۶۴) عبارات فوق، از  جمله کاربست همین کلمه «پان» خواسته یا ناخواسته نگاه انتقادی شیرازی به این گفتمان را نیز نشان می‌دهد، چون پان‌آذریسم یا پان‌آذربایجانگرایی عبارتی نیست که از سوی فعالین آذربایجانگرا در ایران بکار برده شود. آنها در نهایت خود را آذربایجانگرا (آذربایجانچی) می‌نامند، و حتی از اطلاق کلمه‌ي آذریسم به خود به خاطر القای ناخواسته‌ی تئوری کسروی در مورد زبان باستان آذربایجان ابا دارند. پس می‌شود گفت این بخش‌های کتاب شیرازی در همدلی با گفتمان آذربایجانگرا نوشته نشده است، البته احتمالا از منظری ایران‌دوستانه.

شیرازی در ادامه نقدش بر «پان‌آذریسم» می‌نویسد: «پان آذریسم در ایران بیش از این که به نام خود ابراز شده و نفوذ کرده باشد به صورت آذریسم تبلیغ شد.» این از آنروست که تبلیغ آشکار آن مجاز نبود. آذربایجانگرایی به گفته‌ي او معطوف به «القاء یک وطن» و «هویت ملی» آذربایجانی و «غیریت آن نسبت به وطن و ملیت ایرانی» بود (و احتمالا هنوز هست). نخستین شکل‌های تظاهر آن را می‌توان در روزنامه ی آذربایجان، که اولین شماره ی آن در دهم آبان۱۳۲۰ منتشر شد مشاهده کرد.  شیرازی به این جملات از سرمقاله‌ی  شماره‌ی ۲آذر ۱۳۲۰ نشریه فوق اشاره می‌کند که با نقد رضاشاه گفته بود حکومت سابق «ملیت» آذربایجانی‌ها را «زیر پا گذاشته و روح ملی ما را پایمال نموده» است. مقاله‌ي مزبور اعضای «ملت» آذربایجان را فراخوانده بود که «ملیت خود را مقدس» بدارند و «خون نیاکان خود را حفظ » نمایند، زیرا «فقط حفظ اصالت ملی است که تفوق ملتی را به وجود آورده و آن را به پایه ی بلندی می‌رساند». در آذربایجانگرایی «آذربایجان زبان، عادات و ملیت مخصوص خود را دارد». به تعبیر پیشه‌وری در خاطراتش، «تعصب ملی در آذربایجان ریشه‌ي خیلی عمیق دارد.....با رشد فرهنگ مردم در حال تعمیق و گسترش می‌باشد.» یعنی پیشه‌وری به دنبال نوعی ملت‌سازی بود، و در صورت تداوم حکومت او در آذربایجان، نوعی ملت‌سازی که آذربایجانیان را ملتی جدا و متمایز از بقیه ایران می‌شمرد، به پیش برده می‌شد که خطر جدایی را در بر داشت. به علاوه آنطور که از سخنان شیرازی برمی‌آید، آذربایجانگرایی در نظر او لباسی پوشیده بر تن پان‌آذربایجانگرایی است و پان‌آذربایجانگرایی به عنوان یک ایدئولوژی الحاقی محکوم است.

شیرازی در نقد آذربایجانگرایی باز می‌نویسد: این ایده هنوز در زمان حال زنده است و بنیاد ایدئولوژیک آن همان تعریفی از مفهوم ملت است که لنین و استالین بدست داده بودند: «ملت جماعتی است که بر اساس زبان، سرزمین، تاریخ، اقتصاد و فرهنگ (روحیه‌ی) مشترک میان اعضای آن به وجود می‌آید.» با این تفاوت که در آذربایجانگرایی، یک عنصر نژادی هم بر تعریف استالین اضافه می‌شود که همان «خون» نیاکان است. نقد اصلی شیرازی به عنوان یک دانشگاهی لیبرال آن است که در این تعریف از «عنصر شهروندی دموکراتیک» اثری نیست. درست است که حرکت پیشه‌وری خود را دموکراتیک می‌خواند، «ولی این کار را با همان تعریف ابزارگرایانه و متعارضی از دموکراسی  انجام می داد که در شوروی معمول بود.» (صص. ۲۶۷-۲۶۶)

نقد شیرازی بر پان آذربایجانگرایی (که چنانکه گفتیم در جملات او با آذربایجانگرایی درهم آمیخته) آن است که بر پیش فرض «یک ملت بودگی ذاتی و ازلی» مبتنی است، و «ملت بودگی مردم آذربایجان» را به صورت «یک حقیقت ازلی، پیوسته و پایدار» می‌پذیرد. دوما، به علاوه این فرض را بر اساس ویژگی‌های قومی آذربایجانی بودن، «بدون توجه به ملاحظات شهروندی» انجام می‌دهد. سوما، در نظر شیرازی بر خلاف قول پیشه‌وری در بالا، شرایط گسترش این ایدئولوژی در سطح عموم آذربایجانیان آن زمان، «با جمعیتی عمدتاً روستائی کوچرو، با سطح حداکثر دو درصدی سوادآموختگی» نمی توانست فراهم شده باشد. بنابراین اگر گرایشی آذربایجانگرایانه هم وجود می داشت، باید الف) به طور عمده در سال های بعد از شهریور ۱۳۲۰ و در اثر تبلیغات آذربایجانگرایانه‌ي مأموران جمهوری آذربایجان و بر مبنای ناخشنودی‌های ناشی از تبعیض‌های «فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی دوره ی رضا شاه» حاصل شده باشد، و ب) در میان «عمدتا اهالی شهرنشین تحصیل کرده در مدارس جدید». یعنی حاملان گفتمان آذربایجانگرا به تعبیر امروزین طبقه‌ي متوسط بودند. این در حالی است که به گفته‌ي شیرازی نارضایتی بخش اصلی اهالی آذربایجان از فقر و ستم ارباب و ژاندارم بود. یاغیان شرکت کننده در جنبش پیشه‌وری بر علیه فئودال ها مبارزه می‌کردند. به گفته‌ي شیرازی آن زمان اگر تعصبی ملی هم وجود داشت، «در همان سطح شهری نسبت به ایرانیت بود.» (شیرازی، ص. ۲۶۸) اینجا واضح است که شیرازی از منظر ایرانیت، آذربایجانگرایی را نقد می‌کند. البته ایرانگرایی او لیبرال است و هرگز شوونیستی نیست. با اینحال همزمان همدلی چندانی به ملی‌گرایی رایج در جمهوری آذربایجان، آنزمان یا امروز، ندارد.

 

نقد نامگذاری جمهوری آذربایجان به «آذربایجان»

شیرازی می‌نویسد جمهوری آذربایجان در ۲۸ ماه مه ۱۹۱۸ در شهر گنجه «با استفاده از کمک ارتش عثمانی، در حضور نوری پاشا، این پان‌ترکیست دو آتشه‌ی عثمانی» تأسیس شد. به قول رسولزاده «این بهترین فرصت برای انجام این عمل بود.» (ص. ۲۵۵) یکی از اولین اقداماتی که توسط این حکومت در آن ایام موقت انجام شد «تحقق یک آرزوی روشنفکران آذریست قفقاز، یعنی اجباری کردن تدریس به زبان مادری در همه ی سطح های آموزش بود.»  این اقدام در مجلس ملی جمهوری آذربایجان که در ۲۲ دسامبر ۱۹۱۸ با اکثریت حزب مساوات برگزار شد به تصویب رسید. «تشکیل ارتش و نیروی انتظامی، ایجاد وسایل لازم برای تربیت نیروی کارگزاری اداری و آموزشی، ترکی سازی هرچه سریع تر مدارس به همت انجمن تازه تأسیس تألیف و ترجمه ی کتاب های درسی مدارس ابتدائی و دبیرستانها» از دیگر اقداماتی بود که به خواست محمدامین رسولزاده (موسس حزب مساوات و جمهوری آذربایجان) جمهوری تازه‌تأسیس «در مدت کوتاهی که تا کودتای بلشویکی بر علیه آن در اختیار داشت» انجام داد.  (شیرازی، ص.۲۵۶)

با اینحال در نظر شیرازی اطلاق نام آذربایجان بر جمهوری مذکور از سوی حزب مساوات و رسولزاده اقدامی بود که اکثریت بزرگ منابع تاریخی و جغرافیائی دوران‌های پیشااسلامی و پس از آن تائید نمی‌کنند. از جمله خود رسولزاده، به تعبیر شیرازی «ایدئولوگ پان‌آذریسم»، در کتاب جمهوری آذربایجان: چگونگی شکل گیری و وضعیت کنونی آن می‌نویسد «بنا به جغرافیای رسمی قبل از جنگ جهانی» اول، «آذربایجان به تبریز و حوالی آن که در ایران شمالی واقع است» اطلاق می شود. یعنی رسولزاده می‌پذیرد که نام آذربایجان بر جمهوری آذربایجان در جنوب شرقی قفقاز با مرکزیت باکو ، عمدتا «پس از جنگ و انقلاب اکتبر روسیه» بر آن منطقه اطلاق شد. (ص. ۲۴۹)

بنابر تحقیقات شیرازی خانات شمال ارس پس از قتل نادرشاه در سال ۱۷۴۷ به وجود آمدند: آنها «در عمل مستقل» و در عین حال طرفدار بالقوه‌ی حکومت وقت ایران بودند و «در درون مرزهای خود یک نمونه‌ی کوچک از خاندان‌های شاهی ایران را تشکیل داده بودند.» «خانات را حاکمیت روس به تدریج منحل کرد و جای آنها را با حفظ قلمرو سابق به فرمانداری‌های نظامی‌ای داد که توسط افسران روسی اداره می‌شدند.» ولی این ترتیب هم مدت زیادی طول نکشید و جای خانات را ایالاتی گرفتند که دیگر از نظر قلمرو با خانات انطباق نداشتند. ولی در این ایالتها همانند خانات «دادرسی هنوز بر اساس شرع [شیعه؟] بود و به زبان فارسی برگزار می شد.» (ص.۲۵۰)

شیرازی همچنین می‌‌نویسد با «شکست انقلاب مشروطیت» در ایران جاذبه‌ی ایرانیت در قفقاز تضعیف شد و جای خود را به پان‌آذربایجانگرایی داد که بر ترک‌گرایی «با یا بدون گرایش به اتحاد با عثمانی تأکید می‌کرد.» به بیان دیگر وقتی «احساس ایرانیت» در میان آذربایجانی‌زبان‌های قفقاز با شکست انقلاب مشروطیت رو به کاهش گذاشت، جا برای «پیدایش پان‌آذریسم و پان‌ترکیسم» باز شد: «کسانی مانند احمد‌آقا اوغلو پان‌ترکیست شدند  و کسان دیگری مانند رسولزاده پان آذریست.» (ص. ۲۶۵)

(در مرورمان بر جلد اول کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت آورده بودیم یکی از معدود نقاط ضعف کتاب شیرازی استفاده تاحدی دست و دلبازانه نویسنده از واژه پانترکیسم دراشاره به ملی‌گرایی ترکی است. در خود ترکیه که خاستگاه ملی‌گرایی ترکی است، این واژه چنانکه در ایران رایج است در ادبیات روزنامه‌نگاری روزمره و سیاسی و دانشگاهی به کار نمی‌رود. بقیه‌ي نقد مزبور را اینجا بخوانید و تکرار نمی‌کنیم.)

شیرازی همچنین به نقل از سویتوچوسکی (۱۹۹۵، ص. ۵۳)[1] می‌نویسد در سال  ۱۹۰۵ (یعنی ایام «انقلاب صغیر روسیه» و حدود یک دهه پیش از جنگ جهانی اول که همراه بود با لشکرکشی عثمانی در دوران اتحاد و ترقی به قفقاز)، «هیچ سابقه ای برای وجود یک کشوربودگی (statehoodآذربایجانی دیده نمی‌شد. ایده‌ی ملیت آذربایجانی در آن ایام «مبهم و متضاد» بود. آنچه به عنوان معیار نهائی هویت وجود داشت «زبان و ادبیات آذربایجانی» بود، نه ملیت در معنای دولت-ملت آذربایجان. (بنگرید به شیرازی، صص. ۲۵۴-۲۵۳)

شیرازی همچنین نقل می‌کند که رسولزاده در پاسخ به مقاله ۱۸ دسامبر ۱۹۱۷ روزنامه ی ارشاد در ایران، در مقاله‌ای زیر عنوان «مختاریت آذربایجان» در نشریه‌ي آچیق سوز، به ایرانیان اطمینان داد که منظور او وحزب مساوات از انتخاب نام آذربایجان، الحاق آذربایجان ایران نیست. او در عوض با قبول این که «امروز آذربایجان در اصطلاح جغرافیائی محدود به آذربایجان جزء مملکت ایران است» علت انتخاب را، «همقوم و همنژاد بودن» اهالی حکومت نشین‌های ایروان، گنجه و باکو با مردمان آذربایجان ایران قلمداد کرد و نتیجه گرفت به این علت «این خطه هم آذربایجان است». یک توجیه دیگر رسولزاده در مقاله‌ي فوق وجود «آتشکده های عتیقه» در اطراف باکو بود، که به نظر او اجازه‌ی استفاده از نام آذربایجان برای حکومت‌نشین های نامبرده را می‌داد.  رسول زاده در چند مقاله که در فروردین-اردیبهشت ۱۹۱۸ منتشر کرد، شواهدی دیگر برای قدمت اطلاق این نام بر«ارّان قدیم و شیروان و مغان» آورد. یک دلیل او آن بود که پیشتر «جناب غنی زاده، از مطلعین قدیم ما» کتاب لغت ترکی قفقازی ـروسی خود را اصطلاح آذربایجان نامیده بود. در نظر رسولزاده علت انتخاب نام آذربایجان علاوه بر همبستگی زبانی و نژادی «یک همبستگی ملی» نیز بود. او از مطبوعات ایران خواست که توجه کنند «آذربایجان قفقاز از کلمه ی آذربایجان بیش از یک معنی جغرافیائی یک معنی ملی اراده» می‌کند و «کلمه را برای این معنی و مقصود استعمال می‌کند». آنطور که شیرازی نقل می‌کند رسولزاده نوشت: «من نمی توانم فرقی و امتیازی احساس کنم که اتراک گنجه، ایروان و ایالت بادکوبه را از اتراک محال قراجه داغ، تبریز، خلخال، مراغه، اردبیل جدا نماید.» او بر همانستی قومی، زبانی و نژادی مردمان دو طرف رود ارس «همانستی ملی» را هم اضافه می‌کرد. همین گرایش ملی‌گرایی پان‌آذربایجانگرا در انتخاب این نام باعث شده شیرازی، به مانند برخی دیگر از پژوهشگران تاریخ ایران، به انتخاب این نام از سوی حزب مساوات جمهوری آذربایجان خوشبین نباشد. (صص. ۲۶۳-۲۶۲) شیرازی نوعی گرایش به الحاق‌گرایی را در این نام‌گذاری حس می‌کند.

شیرازی در بخش دیگری از کتاب در نقد ادعای وحدت «ملی» آذربایجان شمال و جنوب ارس می‌نویسد تاریخنگاری متناسب با پان‌آذربایجانگرایی را «تاریخ سازان جمهوری آذربایجان شروع کردند. گذاشتن نام آذربایجان بر جمهوری برساخته ی خود قدمی بود در این راه.» او می‌نویسد یکی از وسایل این ادعای وحدت ملی تاریخی آن است که گفته می‌شود به سبب «عهدنامه‌ی ترکمن‌چای» آذربایجان واحد به دو پاره در شمال و جنوب رودخانه‌ی ارس تقسیم شد. او منتقد نوعی تاریخ‌نگاری در جمهوری آذربایجان (یا به تعبیر کتاب تاریخ‌سازی) است که ایرانیان را «اشغالگر» آذربایجان می‌نامد، «حکومت صفویان» را تا پیش از «شاه عباس اول» و انتقال پایتخت «از اردبیل و قزوین به اصفهان» همان حکومت آذربایجان می‌خواند و اینکه انتقال پایتخت فوق را خیانتی به آذربایجان محسوب می‌کند. مشکل تاریخ‌نگاری ملی‌گرا در جمهوی آذربایجان همچنین آنست که بعضی از شعرا و نویسندگان، «مانند نظامی، خاقانی و بیلقانی»، و بعضی از سلاطین ایران، مانند شاه اسماعیل صفوی را از آن خود می‌داند و بلکه به این همه اکتفا نکرده «زردشت را هم به روایتی از لنکران و سالیان» می‌داند. (شیرازی، صص. ۲۷۴-۲۷۳) از این جملات واضح است شیرازی هیچ همدلی جدی با ناسیونالیسم آذربایجانگرا ندارد، از منظر نوعی ایرانگرایی لیبرال.

 

نقد نگاه فرقه به دموکراسی از منظری لیبرال

در پاسخ به این پرسش که برداشت فرقه از دموکراسی چقدر بر لوازم لیبرال دموکراسی منطبق بود؟ شیرازی به درستی «تعلق ایدئولوژیک فرقه به سرمشق های تئوریک و عملی رهبران حزب کمونیست شوروی» و سیاستهای عملی شوروی را مشکل اصلی می‌داند.به گفته‌ي او «دیکتاتوری پرولتاریا و دموکراسی توده‌ای» مفاهیم اصلی در «تئوری دموکراسی» رهبران شوروی تشکیل می‌دادند: ساختار شوروی ولی «دیکتاتوری در عمل» بود و در بهترین حالت حکومت «طبقه‌ی حزبی ـ دولتی‌ای» که در شوروی و در جمهوری آذربایجان حاکم بودند. به علاوه، «تصفیه‌های استالینی» نشان داد که «دموکراسی ادعائی آن نظام» شامل همه‌ی اعضای آن لایهی اجتماعی هم نمی‌شد. شیرازی می‌نویسد در آن ایام فرقه «انقلاب» خود را در مرحله‌ی بورژوا دموکراتیک می‌دید، «میان مرحله ای که بایستی جای خود را دیر یا زود به دیکتاتوری پرولتاریا»، و در واقع دیکتاتوری فرقه و حتی دیکتاتوری باقروف و «حزب کمونیست شوروی در یک آذربایجان واحد» می‌داد. شیرازی «حکومت تک حزبی، انتخابات بی‌رویه، مجلس سر به زیر، سرکوب فعالیت مخالفان» در همان یک سال و اندی که فرقه در آذربایجان حکومت کرد را «شاهد این دریافت» می‌داند.(ص. ۲۸۳)

شاهد دیگر غیردموکراتیک بودن حاکمیت فرقه در نظر شیرازی شیوه‌ی انتخاب «نمایندگان مجلس مؤسسان» بود. در آن انتخابات هیچ یک از اصول یک انتخاب دموکراتیک که بر اساس «رأی آزاد، مخفی و عمومی افراد» انجام می گیرد، مراعات نشد: «انتخابات به صورت تائید هورائی (acclamation) نامزدهای فرقه در میتینگ‌های بزرگ انجام می‌شد. شگفت انگیز عجله‌ای بود که فرقه در برگزاری انتخابات نشان داد. دستور برگزاری انتخابات را در ۳۰ آبان صادر کردند، و حدود دو هفته بعد انتخابات انجام شد! بر اساس گزارش  ۱۹/۲/۱۹۴۶ روسو، کنسول آمریکا در تبریز به وزارت خارجه‌ی این کشورراجع به انتخابات مجلس ملی فرقه تمام مأموران اجرای انتخابات از اعضای فرقه بودند، آراء توسط آنها شمارش می‌شد، هیچگونه نظارت انتخاباتی در کار نبود و «مبارزه‌ی انتخاباتی» هم وجود نداشت. روسو شرح می‌دهد که یک نفر می‌توانست در چند حوزه رأی بدهد و اینکه در همه‌ي حوزه‌ها مأمورانی از فرقه «آرای بی‌سوادان را نوشته به دست آنان می دهند».  شیرازی می‌نویسد مجلسی که به این ترتیب تشکیل شد دخالت چندانی در اداره‌ی امور نداشت. مجلس ملی هر سه ماه یک بار برگزار می شد و لوایح قانونی تهیه شده توسط دولت را تصویب می‌کرد. (شیرازی، ص. ۲۸۴)

 

نقد الگوی خودگردانی فرقه و نتیجه‌گیری

درباره‌ي رابطه‌ی خودمختاری/خودگردانی و دموکراسی هم شیرازی به درستی از منظری لیبرال-دموکراتیک امروزین می‌نویسد:‌« یک ایالت یا دولت می تواند خود مختار، یا حتّا مستقل باشد، ولی خودمختاری و استقلال آن، همانطور که در شوروی و  جمهوری آذربایجان معمول بود در انحصار حزب، یا حتّی یک فرد دربیاید.» شیرازی البته می‌پذیرد که خودمختاری یا خودگردانی منطقه‌ای «این امتیاز را نسبت به عدم خود دارد که می تواند تابعان قلمروی خود را از برخی اجحافات و نابرابری های به خصوص فرهنگی‌ای که یک حکومت مرکزی غیر‌دموکراتیک» (یا ما با الهام از کیملیکا اضافه می‌کنیم حتی یک حکومت مرکزی دموکراتیک، ولی مرکزگرا) «بر آن تحمیل کرده است برهاند.» اما او همچنان نتیجه می‌گیرد «این امتیاز به‌رغم همه‌ی ارزشی که از نظر تحمیل‌شدگان دارد دموکراسی را کفایت نمی‌کند. استدلال او در این زمینه اولویتی است که این نوع خودگردانی «به اصالت جمع بر فرد» می‌دهد. (شیرازی، ص. ۲۸۵) تفسیر شیرازی از لیبرالیسم در بحث خودگردانی ملی تفاوت‌های مهمی با ویل کیملیکا، نظریه‌پرداز کانادایی چندفرهنگ‌گرایی دارد. کیملیکا و پیروان او استدلال اولویت جمع بر فرد در نظام‌های فدرال چندملیتی را رد می‌کنند.[2]

نقدهای شیرازی بر فرقه و آذربایجانگرایی او همه شایسته تامل‌اند و در موارد متعددی معتبر. منتهی چه بسا اگر او همدلانه تر به هویت‌طلبی آذربایجانگرا (چه در میان فعالین ایرانی، چه در جمهوری آذربایجان از آنزمان تا امروز) می‌نگریست، برخی نقدهایش شکل دیگری به خود می‌گرفتند. نگارنده این سطور متوجه است که میان روایت جمهوری آذربایجان از آذربایجانی بودن و روایت غالب در میان ایرانگرایان ایرانی از هویت آذربایجان گاهی آنقدر شکاف عمیق است، که افراد لیبرالی چون شیرازی هم خواسته ناخواسته مجبور به جانبداری از یک طرف می‌شوند. با اینحال به گمان ما اگر دکتر اصغر شیرازی از منابع آذربایجانی و ترکیه بیشتری بهره می‌جستند، یا به هر دلیل دیگری بیشتر با هویت آذربایجانگرا در جمهوری آذربایجان و نیز ترک‌گرا در ترکیه همدل بودند، چه بسا برخی از این بحث‌ها شکل دیگری به خود می‌گرفت، چنانکه در میان نویسندگان ترکیه‌ای یا آذربایجانی پژوهشگر در این حوزه، حتی جمیل حسنلی که خودش از منتقدان حکومت علی‌اف در جمهوری آذربایجان است و در این زمینه هزینه هم داده، شاهدیم. با اینحال همه‌اینها مانع از آن نمی‌شود که جلد دوم کتاب اصغر شیرازی در مورد فرقه و حدک همچنان یکی از قابل استنادترین منابعی است که در این موضوع به زبان فارسی به رشته‌ی تحریر درآمده است. به علاوه اگر گفتگوهای انتقادی بیشتری در این زمینه‌ صورت گیرد، چه بسا از اختلاف دیدگاه‌ها «تا درجاتی» کاسته شود. یک هدف نگارش این مقالات هم همین بود.

در مقاله‌ي بعدی که مقاله‌ي پایانی این مجموعه است، نقد نقدهای شیرازی را با تمرکز بر بحث حزب دموکرات کردستان پی خواهیم گرفت.

 

[1] Russia and Azerbaijan: A Borderland in Transition, Columbia University Press, 1995.

[2] برای بحثی در این زمینه بنگرید به این مقاله  و این مقاله و این مقاله از نگارنده در مورد انطباق آرا کیملیکا بر ایران به زبان‌های فارسی و انگلیسی در وبسایت آکادمیا و زمانه. همچنین بنگرید به فصول «چندفرهنگ‌گرایی» و «باهمستانگرایی» در این کتاب درآمدی بر فلسفه‌ي سیاسی معاصر ویل کیملیکا با ترجمه‌ي بادامچی و مباشری.

 

******************

 اصغر شیرازی و ناسیونالیسم کُردگرای قاضی محمد 

(«بازخوانی حکومت یک ساله‌ی فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان»، بخش نهم و پایانی)

میثم بادامچی

 

در این مقاله که بخش نهم و پایانی مرور ما بر جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت اصغر شیرازی (جهان کتاب، ۱۴۰۰) است، به نقد‌های شیرازی به هویت‌طلبی کردی ویا کُردگرایی حزب دموکرات کردستان ایران می‌پردازیم. در پایان مقاله جمع‌بندی نهایی خودمان را در مورد کتاب‌های شیرازی و جایگاه آنها در میان آثار پژوهشی در حوزه‌ی قومیت و ملیت در ایران معاصر می‌آوریم.

 


حدک و دموکراسی

عبدالرحمن قاسملو (۱۳۶۸-۱۳۰۹)، دبیرکل پیشین حزب دموکرات کردستان ایران (حدک در این مقالات)، معتقد بود که جمهوری کردستان (مهاباد) قاضی محمد «نتیجه یک جنبش دموکراتیک بود» که در آن «تمام اقشار و طبقات مدنی کردستان شرکت داشتند.» قاسملو معتقد بود جمهوری کردستان در صورت تداوم «به کانون دموکراسی برای سراسر ایران» بدل می‌شد. برخی ملی‌گرایان کرد به شیوه‌ای مشابه می‌گویند قاضی محمد «برای اولین بار جنبش ملی کرد را از نظام عشایری خارج» کرد و در نتیجه او نماد و اسطوره آزادی و دموکراسی میان مردم کرد است. شیرازی منتقد این نگاه است و می‌نویسد بر خلاف قول قاسملو و دیگران «هیچ‌یک از سازه‌های جماعت کردی ساکن در منطقه مهاباد [در دوران قاضی محمد] با دموکراسی به عنوان یک شکل مدرن ملت-حکومت، به معنی شهروندانه‌ی آن، انطباق نداشتند.» او همچنین می‌گوید قاسملو در این ادعا«تمام اقشار و طبقات سنتی و غیرمدنی کردستان را به رغم وزن سنگینی که در ترکیب جماعات، سیاست، فرهنگ و شیوه‌ي زندگی در کردستان داشتند» به کنار می‌گذارد و «از سنجش وزن و اهمیت واقعی اقشار و طبقات مدنی در ترکیب جماعات کرد پرهیز می‌کند.» (شیرازی، صص. ۴۵۴-۴۵۳) شیرازی در کتاب با تاکید بر تفکیک میان رهایی از یکسو، و آزادی و دموکراسی در سوی دیگر، می‌نویسد:

رهایی «موقت جمهوری مهاباد از حاکمیت مرکز» به معنی حاکمیت دموکراسی در آن منطقه نبود. دموکراسی بیش از رهایی است، چرا که «دموکراسی یک نظام حکومت مدرن بر بنیاد یک قانون اساسی مدون و مصوب است که در آن در کنار آزادی [رهایی] حقوق اساسی دیگر شهروندان نیز رعایت می‌شود.» این در حالی است که جمهوری مهاباد نه تنها فاقد یک قانون اساسی مدون بود، در آن «هیچ توجه قابل اعتباری به ستم مالکان و روسای عشایر بر دهقانان نمی‌شد.» مشکل دیگر آنست که در «جمهوری» مهاباد انتخاباتی «به معنی دموکراتیک کلمه» صورت نگرفت و انتخاب قاضی به ریاست‌جمهوری هم از طریق یک انتخابات قاعده‌مند نبود. (شیرازی، ص. ۴۵۵-۴۵۴)

 

نفوذ اسلام سنی در میان کردها و نقدِ نقدِ شیرازی

در نظر شیرازی کسانی که جمهوری مهاباد را دموکراتیک می‌دانند، نابرابری‌های جنسیتی ناشی از رعایت احکام شرع در آن ساختار را نادیده می‌گیرند. پس دقیق‌تر آنست که مانند عباس ولی در یکی از آثارش بگوییم جامعه‌ي سنتی محافظه‌کار کردی آنزمان با جمهوری ومدرنیسم سیاسی و فرهنگی جور درنمی‌آمد.[1] به علاوه هویت اسلامی، از نوع سنی، در کردستان قوی بود. برخی از شیوخ کرد با همه کوششی که گاهبگاه برای کسب استقلال می‌کردند، باز حاضر بودند که به خاطر حفظ وحدت اهل سنت با سلطان عثمانی کنار بیایند. به قول ون بروئین‌سن کردشناس و  اسلام شناس معروف هلندی وفاداری قبایل کرد «نسبت به سلطان-خلیفه» (اگرچه نه خود امپراتوری)، گاهی بر احساسات و تمایلات ملی‌گرایانه غلبه داشت. مثلا شیخ سعید (که پس از تاسیس جمهوریت بدست آتاتورک به جرم یاغیگری و شورش اعدام شد) در همان حال که برای یک حکومت کردی مبارزه می‌کرد، خواستار اعاده‌ی خلافتی بود که از سوی آتاتورک ملغی شده بود. یا این واقعیت که در جنگ‌های طولانی میان حکومت‌های عثمانی و صفوی، قبایل کرد اکثرا جانب عثمانی را می‌گرفتند و علیه صفویان می‌جنگیدند، انگیزه‌‌ی دینی ضد شیعی داشت. به همین سبب بود که «ایران صفوی بخش بزرگی از سرزمین‌های کردنشین خود را از دست داد.» (شیرازی، صص.۴۵۷-۴۵۶)

شیرازی همچنین به مقاله‌ای اشاره می‌کند در شماره‌ي ۷ (۲۶/۱/۴۶). نشریه‌ی کوردستان می‌کوشید با استناد به قرآن برای کردها پیشینه‌ي ملی بسازد و به ابراهیم پیامبر نسبت کرد بودن می‌داد. او منتقدانه می‌گوید: «شریعت و احکام کیفری دینی در دستگاه قضاوت [جمهوری مهاباد] وزن آشکار داشت. چندهمسری برای مردان مجاز بود. انتقاد به احکام و آموزه‌های دینی مجاز نبود.» قاضی محمد می‌کوشید در «قرآن و سیره‌ي پیامبر» اصولی بیابد که برای اصلاحات او ضروری به نظر می‌‌رسید. رعایت ملاحظات دینی در جمهوری مهاباد آنچنان بالا بود که شماری از روحانیان سنی همچون شیخ محمد برهان، شیخ عبدالله گیلانی و سید احمد بارزانی به سمت‌های مهمی چون نخست‌وزیر ویا وزیر دادگستری جمهوری رسیدند. البته برخی روحانیان سنی هم به سبب نزدیکی جمهوری مهاباد به شوروی با آن به مخالفت جدی پرداختند.

به نظرما توسل به اسلام برای توجیه مبانی «جمهوری» نه تنها عیبی بر قاضی محمد و پیروانش نیست، بلکه نشان از شناخت ایشان از جامعه‌ای می‌دهد که در آن می‌خواستند حکومتی محلی برپا کنند. بسیاری نابرابری‌ها از جمله در امور جنسی و جنسیتی را باید در بافتار زمانه‌ي خودش فهمید. هیچ بعید نیست که اگر حکومت خودمختار کردستان در دهه‌های بعد اجازه دوام یافتن می‌یافت، برای چالش‌های مزبور، که مشترک میان کردها و بسیاری دیگری از مردم سنتی کشورهای مسلمان بود، راه‌حل‌هایی می‌یافت.

شیرازی هم البته می‌نویسد دین «در صورتی می‌تواند با تشکیل ملت به معنی دموکراتیک آن موافقت کند، یا حتی حامی آن بشود، که دست به مدرن‌سازی دستگاه انسان‌شناسی، الهیات، اخلاق و سیاست خود بزند و آنرا با مقتضیات روند ملت‌سازی سازگار بسازد.» (صص. ۴۵۸-۴۵۷) ما اضافه می‌کنیم از کجا معلوم که اگر حکومت قاضی محمد یا پیشه‌وری دوام می‌یافتند، به این سمت و این نوع از مفهوم شهروندی سوق پیدا نمی‌کردند؟ مگر به ایشان از سوی حکومت‌های مرکزی فرصت کافی داده شد؟

 

کرد بودن یعنی چه؟ کردستان کجاست؟

شیرازی از منظری لیبرال-دموکراتیک و به درستی منتقد ازلی بودن تمام هویت‌های ملی/قومی است. «کردگرایان» ولی به گفته‌ي او می‌کوشند پیدایش کردها در صحنه‌ی تاریخ را هرچه بیشتر به عقب برگردانند و تاریخ کردی را به صورت یک روند نامنقطع مبارزه برای آزادی و استقلال ملت کرد جلوه سازند. مثلا در سلسله مقالاتی با عنوان «کردان از بدو تاریخ تا سال ۱۹۲۰» که در شماره‌های ۷ تا ۳۰ سال ۱۳۲۴ نشریه‌ی کردستان منتشر شد، «تاریخ کردها با تاریخ لولوها در هزاره‌ي سوم پیش از میلاد شروع می‌شود و تا پیدایش مادها و هزاره‌های پس از آن ادامه می‌يابد.» (همان، ص. ۴۶۷) شیرازی می‌نویسد یکی از دلیل‌هایی که این ایمان به ازلی بودن و ذاتی بودگی هویت کردی در میان ناسیونالیسم‌های کرد را زیر سئوال می‌برد، اختلاف در «معانی لفظ کرد و تبار کردها» در طول تاریخ است. مثلا جغرافی‌دانان عرب سده‌های میانه لفظ «کرد» را در شکل جمع آن، یعنی «اَکراد» در اشاره به قبایل چادرنشین و نیمه‌چادرنشین به کار می‌بردند، در اشاره به مردمانی که نه عرب بودند، نه ترک. با اینحال این تعریف شامل قبایلی می‌شد که امروز حتی افراطی‌ترین ملیون کرد آنها را جزو قوم و ملت کرد حساب نمی‌کنند.

شیرازی به لحنی انتقادی می‌نویسد: «قوم‌گراها معمولا خود را از تبار نیاکانی فره‌مند وپرافتخار می‌دانند که در گذشته‌های دور می‌زیستند  و برای آنها میراث‌های گرانقدر به جا گذاشته‌اند.» اما کیفیت اینکار بستگی به داوری در مورد خوبی و بدی دارد که در ذهن نسب‌سازان است و البته با گذر زمان دگرگون می‌شود. مثلا در اواخر جنگ جهانی اول برخی کردها فکر می‌کردند که «آریایی نمودن ملت کرد» ابزاری مفید است برای تمایز آنها از عرب‌ها و ترک‌ها. این در حالی است که به عنوان نمونه ذکریا قادری در مقاله‌ای اخیر، کردها را ماد و مادها را غیرآریایی معرفی می‌کند. در نظر او دین مادهای غیرآریایی آیین میترا بوده که برداشت از مفهوم عدالت درآن پیمانی و توافقی است، در برابر زرتشت، دین ایرانی و آریایی که مفهوم عدالت آن کیهانی و طبقاتی است. (صص. ۴۶۵-۴۶۲) اصل جمله قادری به نقل از مقاله‌اش در زمانه به تاریخ ۲۱ خرداد ۱۳۹۴ از این قرار است:

«زرتشت بنیاد دوئالیسم (Dualism) و تقابل‌های ‌‌دوگانه (Binary opposition) عقل ایرانی را شکل داد. یک سَر این تقابل ‌‌دوگانه دالهای خیر و اهورایی است و طرف ‌‌دیگر دالهای شَّر و اهریمنی. طرف خیر این تقابل مطابق با نظم ‌‌کیهانی و سلسله ‌‌مراتب امشاسپندان (اشه) و طرف ‌‌دیگر آن، نظم ‌‌زمینی و پیمان اجتماعی. نشانه‌های این تقابل روح در برابر جسم، نور در برابر تاریکی، گاو در برابر شیر، عقاب در برابر مار و شادکامی در برابر مقیدات اخلاقی است.»

قادری در ادامه می‌نویسد هدف از نگارش مقاله‌اش «دست یافتن به قواعد نهفتۀ تقابل‌های دوگانۀ زرتشت، نشانه‌های آن، در عین حال معنای «غیر» یا دیگری منفی یا شَّری [است] که دالهای مثبت زرتشت در تقابل با آنها معنا یافت.» همچنین می‌پرسد دیگری زرتشت «چه آیین، قوم و یا فرهنگی بوده است که زرتشت در تقابل با آن مفهوم خیر را صورت بدنی کرد که خود را نمایندۀ خیر و دیگری را شَّر جلوه داد.» در نظر قادری «با کشف دیگری منفی و شَّر دین زرتشت، انیرانِ و دیگری عقل سیاسی ایران نیز آشکار می‌‌شود.» در این تفسیر دین زرتشت «بنیاد ایدوئولوژیک عقل سیاسی ایران را» تشکیل می‌دهد.

قادری در مقاله‌ی دیگری از یک سه‌گانه‌ در نقد جواد طباطبایی، حمید احمدی و هما کاتوزیان می‌نویسد:‌ «اساس عقل سیاسی ایرانی چه در قالب سرزمین، – پارسها با تسخیر سرزمین مادها آن را ایران نامیدند-، چه در قالب دولت/امپراتوری، – اساس شکل گیری دولت ایرانی با شکست مادها/آستیاگ و حفظ سلطه بعدی بر آن بود-، چه در قالب فرهنگ/دین، – اساس دین زرتشت به عنوان ایدئولوژی پارسیان/هخامنشیان در تقابل و نفی آیین مادی میترا تکوین یافت، – بر اساس نفی هویت مادی/کردی تکوین یافته است و این در مخیله پارسها نیز حضور دارد که اسطوره ضحاک/آژی دهاک (دیااکو-آستیاگ)، نمادی از آن است و، همانند کوروش که پرستیژ و عظمت خود را مدیون شکست آستیاگ، داریوش مدیون شکست گئوماته و فره ورتیش، انوشیرون مدیون شکست مزدک، افشین مدیون شکست خرمدینان، پرستیز رضاشاه هم مدیون شکست سمکو بود (زمانه، ۷ خرداد ۱۳۹۴)

به نظر می‌رسد شیرازی در نقد خود به تاثیر گفتمان پسااستعماری در یادداشت قادری و چپ‌هایی مانند او دقت نمی‌کند و از این جهت نقد او ابتر می‌ماند. (بنگرید به شیرازی، ص.۴۶۵) هرچه هست بنا بر تحقیقات شیرازی تا اواخر قرن نوزدهم در نظر کردها، «نه توافق روی یک تبار مشترک وجود داشته است، و نه مرزی گریزناپذیر برای عبور از عشیره و طایفه‌ای به عشیره و طایفه‌ای دیگر.» (ص. ۴۶۷) طی هشت قرن تماس بین قبایل ترک و کرد و عرب، شماری از قبایل ترک کرد، و بعضی از قبایل کرد ترک شدند. ابهامات در تعیین و تعریف هویت کردی ون بروئین‌سن را واداشته که در مقاله‌ای در سال ۲۰۱۶ (که به زبان ترکی ترکیه نیز ترجمه شده و ارجاع شیرازی به آن است) بنویسد: «من چهل سال است که درباره‌ي کردها می‌نویسم، ولی هنوز به تعریفی رضایت‌بخش درباره‌ی اینکه کردها چه کسانی هستند و چه می‌خواهند نرسیده‌ام.» نتیجه‌ی برو‌ئین سن، که مورد تایید شیرازی است، جالب توجه است: «فارغ از هرگونه انتساب تباری، هرکس خود را کرد بخواند یا دیگران او را کرد بخوانند کُرد است.» (ص. ۴۶۷) ما می‌افزاییم که به نظر می‌رسد این شیوه‌ی تعریف بهترین شیوه‌ی تعریف بسیاری از مقولات هویتی مناقشه‌انگیز باشد: مسلمان کسی است که خود را هویتا مسلمان می‌داند، ترک کسی است که خود را از نظر هویتی و در تمایز با بقیه ترک حساب می‌کند، و الی آخر.

شیرازی می‌گوید هویت‌طلبان، و از جمله هویت‌طلبان کرد، بیش از هرچیز تفاوت زبان خود با زبان همسایگان خویش را «دلیل غیریت هویت قومی و ملی» خود می‌دانند. در حالی است که اگر زبان را معیار وحدت ملی بدانیم، این غیریت در میان خود کُردها نیز وجود دارد. زیرا اگر امکان تفاهم میان متکلمان را معیار بدانیم، کردها نه به یک زبان، بلکه به چند زبان (یا «چند گویش یک زبان واحد») تکلم می‌کنند و می‌نویسند. شیرازی به نقل از کردشناسان زبان‌ها یا گویش‌های کردی را به دو یا سه شاخه‌ای اصلی تقسیم می‌کند: کُرمانجی (که مثلا در میان کردهای ترکیه بسیار رایج است) و سورانی (که در مناطق کردستان جنوبی رایج تر است). او از قول مک‌داول، کردشناسی که کتابش به فارسی هم ترجمه شده، می‌آورد تفاوت این دو زبان از حیث دستور زبان به اندازه تفاوت میان زبان‌های انگلیسی و آلمانی است و از حیث لغت مانند تفاوت میان زبان‌های هلندی و آلمانی.[2] چالش دیگر وجود سه زبان دیگر است که اقلیت قابل توجهی از کسانی که «کُرد» خوانده می‌شوند بدانها سخن می‌گویند: گورانی، زازا و زبان منطقه‌ای میان سنندج و کرمانشاه که شیرازی می‌گوید به پارسی جدید نزدیک‌تر است. شیرازی در ادامه به نقل از آزاتریان می نویسد کرمانجی‌ها و سورانی‌‌ها در فهم گویندگان زازا آنقدر مشکل دارند که گویا زبانی سراسر متفاوت است. (صص. ۴۷۲-۴۷۱)

مسئله‌ی دیگر ابهام در تعریف قلمرو «کردستان» است. واژه‌ی کردستان تا پیش از امپراتوری سلجوقیان نام آشنایی نبود. کردستان در مفهوم اداری برای نخستین بار در زمان حکومت سلطان سنجر سلجوقی (درگذشت ۱۱۵۷) پیدا شد. بنا بر منابع تاریخ‌نگار کرد امین زکی‌بیگ، کردستان در آنزمان بر ولایات سنه، دینور، همدان و کرمانشان شامل می‌شد و در روایتی دیگر تنها بر ولایت زور و کویه. در امپراتوری عثمانی در دوره‌ای لفظ «کردستان» عمدتا بر استان دیاربکر ترکیه امروزی اطلاق می‌شده است. هرچه هست واژه‌ی کردستان در دوران جدید از معنی یک واحد اداری در یک حکومت فراگیر (سلجوقی، تیموری و غیره)، به کردستان، به معنی «سرزمین مسکونی کُردها» تغییر فحوا داده است. نام استان کردستان کنونی در ایران در دورانی اردلان بود. شیرازی نتیجه می‌گیرد: «کردگرایان از این که سرزمین آنها میان چند کشور تقسیم شده است شکایت می‌کنند. ولی...هم مساحت این سرزمین و هم آگاهی به کرد بودن آن متغیر بود.... آنها که موفق به تاسیس حکومت‌هایی به شکل پادشاهی شدند حکومت خود را به نام کردستان اعمال نمی‌کردند.» امیران امارات نیز در صورت استقلال به عنوان امیر خطه یا قلعه اعمال حکومت می‌کردند، نه حاکم کردستان. پس، «کردستان به عنوان وطن، اگر فرض را بر عمومیت آگاهی بر آن بگیریم، یک پدیده‌ی مدرن است.»، چنانکه خود نام ایران به عنوان وطن، تا حد زیادی. (شیرازی، صص. ۴۸۰-۴۷۸) این نقدها قابل تامل‌اند.

 

مناظره‌ی شیرازی و عباس ولی در مورد هویت فارسی و قانون اساسی مشروطه

اصغر شیرازی در بخشی از فصل پایانی کتاب نظریات کرد‌شناس معاصر را نقل و نقد می‌کند، از جمله آرا عباس ولی استاد سابق دانشگاه بوغازایچی استانبول و صاحب چند اثر در این زمینه. به نظر ولی قانون اساسی مشروطیت (و همینطور می‌توان حدس زد قانون اساسی جمهوری اسلامی، گرچه شیرازی چون به بعد از ۱۳۵۷ نمی‌پردازد و وارد بحثش نمی‌شود) «ناظر بر حاکمیت قوم فارس» است و هویت‌های غیرفارس را عملا از تعریف شرایط شهروندی حذف می‌کند و آنها را در حوزه‌ی حقوقی-سیاسی به‌رسمیت نمی‌شناسد. عباس ولی، بر خلاف شیرازی، احیای قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی را هم راه‌حلی برای مسئله‌ي اتنیکی در ایران نمی‌بیند، چون در نظر او «قانون انجمن‌های ایالتی و ولایتی توجهی به طبیعت چندقومی ایران ندارد.»

در نظر ولی برای رفع این نقیصه باید قانون اساسی را از نو می‌نوشتند که «غیرقومی» شود. با اینحال در سال‌های ۱۹۲۵-۱۹۲۴ جنبش کردگرایی که قاضی محمد رهبری‌اش می‌کرد، هنوز به درستی آگاه به «تاثیرات سیاسی رابطه‌ی گفتمانی میان قدرت حاکم و قومیت فارس» و تاثیر تعریف فارسی‌محورهویت ملی در ایران بر غیرفارس‌ها نبود.

شیرازی ولی با این تحلیل موافق نیست و می‌نویسد به نظر او شرایط تدوین و تصویب قانون اساسی مشروطیت ایران «ادامه‌ي همان شرایطی بود که که پیش از آن وجود داشت.» خاندان سلطنت قاجار «از بازماندگان ترکان اغوز آسیای مرکزی» بودند و «زبان دیوان» ایشان فارسی بود. در مکتب و مدرسه بطور طبیعی درس‌ها عمدتا به فارسی و عربی خوانده می‌شد. به تعبیر دیگر، تا پیش از حکومت پهلوی با اینکه فارسی زبان واسط و میانجی بود، مانع آموختن زبان‌های دیگری نمی‌شد. همین امر هم در قانون اساسی مشروطه انعکاس یافته است. بنابراین قانون اساسی مزبور «بر هیچ تعصب قومی خاص بنا نشده بود.» تعصبی هم که بعدا در دوره‌ی رضاشاه بوجود آمد،در نظر شیرازی تا حدی «حاصل ترس از تهدیدهایی بود که با پیدایش قوم‌گرایی‌های جدایی‌طلب در گوشه و کنار کشور سر برآوردند.» (صص. ۴۹۴-۴۹۳؛ همچنین شیرازی، صص. ۵۰۳-۵۰۰)

نگارنده با تحلیل دکتر شیرازی همدل است منتهی ملاحظاتی دارد. استدلال دکتر شیرازی، اگر بد فهمیده شود، ما را یاد استدلال کسانی می‌اندازد که می‌گویند قومی به نام قوم فارس نداریم، چون زبان فارسی، در موقعیتی استعلایی و انتزاعی و متفاوت از بقیه‌ی زبان‌ها در ایران، تنها زبان رابط است. این ویژگی زبان فارسی برآمده از امتیازی است که تاریخ به این زبان داده است، چنانکه زبان عربی در بسیاری کشورهای عربی ویا ترکی در کشور ترکیه این امتیاز را دارند. با اینحال، چنانکه در مقاله‌ای با عنوان «اگر فارس نگوییم چه بگوییم؟» (زمانه، ۲۵ مهر ۱۴۰۰) آورده‌ایم «شهود فلسفی و سیاسی» ما می‌گوید اینکه قومیتی به نام فارس نداریم ترجمه آنست که بگوییم مشکل هویت‌های اقلیت و قومیت‌های غیرفارس در ایران نداریم. بر اساس این منطق، که «منطق انکار»ش نامیده بودیم، «قومگرایان» با تبلیغ وجود قومی به نام قوم فارس «شبه مسئله» ایجاد می‌کنند و اذهان را از واقعیت‌های ایران منحرف می‌کنند. ما ولی در پاسخ نوشتیم اگر قومیت چیز خوبی نیست، چنانکه ناسیونالیست‌های مرکزگرا با برساخت واژه‌هایی چون «قومگرا» (که از قضا دکتر شیرازی هم گاهی در دو جلد کتاب‌شان بکار برده‌اند) بقیه را قوم می‌نامند؟ چرا ترک‌ها و کردها و عرب‌ها و بلوچ‌ها می‌توانند قوم و قومگرا باشند، ولی فارس‌زبانان تک زبانی نه؟ دکتر شیرازی گویا در مورد ملی‌گرایان فارسی‌محور از لفظ قومگرا استفاده نمی‌کنند، و این واژه را عمدتا در مورد ناسیونالیسم‌های اقلیت بکار می‌برند. در نهایت می‌شود گفت، چنانکه در آن مقاله هم آورده بودیم اگر رشد لیبرال-دموکراسی در ایران و منطقه در آینده به اندازه کافی رخ دهد، دوزبانه شدن مناطق ترک‌نشین و کردنشین و عرب‌نشین و بلوچی‌نشین (در بحث زبان اداری و قضایی و آموزشی) گام مهمی در راستای برابری خواهد بود و همراستا با «بازتعریف پلورالیستی هویت ملی در ایران.»

 

ملاحظه‌ی پایانی

جلد دوم کتاب ایرانیت، ملیت‌،قومیت (۱۳۵۷-۱۳۲۰) یکی از بهترین منابع در دسترس به زبان فارسی برای مطالعه در مورد دولت‌های مستعجل فرقه و جمهوری مهاباد است. با اینحال نمی‌توان منکر شد اینکه کتاب در داخل ایران چاپ شده نوعی خودسانسوری، البته از نوع ضعیف را، بر نویسنده تحمیل کرده است. در نوشته، جز چند جمله‌ مبهم در مقدمه و موخره‌ي کتاب، هیچ‌اشاره‌ای به وضعیت قومیت و ملیت در ایران پس از انقلاب نمی‌شود. دکتر شیرازی البته چنانکه خودشان به نگارنده‌ی این سطور گفتند در مقاله‌ منتشر نشده‌ای با عنوان «نفی ملت و قدر امت در حکومت اسلامی ایران» به بعد از انقلاب هم پرداخته‌اند. هرچه هست برای جبران این نقیصه باید منتظر جلد سوم این کتاب بود و آرزو کرد دکتر شیرازی در نگارش جلد سوم نیز همت کنند.

چنانکه در این مجموعه مقالات اشاره کردیم، تعریف ومفهوم «کابردی ملت» که در جلدهای اول و دوم کتاب ایرانیت، ملیت، قومیت تکرار شده ملت را ذیل دموکراسی‌خواهی و برابری طلبی تعریف می‌کند. بنابراین نویسنده از نوعی دیدگاه لیبرال میانه‌رو در موضوع قومیت و ملیت در ایران دفاع می‌کند، دیدگاهی که برای افراد رادیکال چه در میان ملی‌گرایان مرکزگرا/اکثریت و چه جنبش‌های قومی/اقلیت خوش نخواهد آمد. البته بر اساس تجربه‌ای که نگارنده شخصا از پژوهش در حوزه‌ی ملیت و قومیت دارد، می‌توان ادعا کرد هیچ موضعی در این بحث نیست که بتواند میزان نهایی باشد، رضایت همه را جلب کند، و مخالفان جدی نداشته باشد. با اینحال موضع میانه‌روی شیرازی، که خود نگارنده‌ي این سطور نیز به صورتی از آن گرایش دارد، موضعی است که طیف بزرگی از افرادی که گرایش به حل مسئله‌‌ی اتنیکی در چارچوب نوعی رویکرد چپ لیبرال همراه با حفظ تمامیت ارضی ایران دارند (از جمله محمدرضا نیکفر که مقالات متعددی در این زمینه نگاشته و البته از چشم‌انداز نظری خاصی، حول مفهوم انتگراسیون و ضدیت با تبعیض، وارد بحث در این موضوع شده)، کمابیش قادر به اجماع در موردش هستند.

چنانکه در ملاحظات‌مان آوردیم دکتر شیرازی، حتی اگر ذکر نکند، حفظ تمامیت ارضی در ایران را پیش‌فرض گرفته، و در این چارچوب کوشیده به روایت تاریخ جنبش‌های ملی‌گرای ایرانگرا یا ترک‌گرا یا کردگرا در دو مجلد کتابش بپردازد. هرچه هست هرنویسنده ترمینولوژی و واژگان خاص خودش را دارد: در حالی که ایرانگرایی و ترک‌گرایی و کردگرایی، یا پان‌آذریسم، پان‌ترکیسم، آذریسم، یا ترکیسم... واژه‌هایی است که شیرازی معمولا بکار می‌برد، او از اصطلاحاتی که برخی بقیه (از جمله صاحب این قلم) در مباحث مذکور بکار برده‌اند، مثلا اکثریت یا اقلیت‌، فربه‌ملی‌گرایی، عبارت اتنیک در کنار قومیت، مرکزگرایی، هویت‌طلبی...یا هرگز استفاده نمی‌کند یا بسیار نادر بکارشان می‌برد. واقعیت آنست که هرکدام از این دسته واژگان مزایا و معایب مخصوص به خودشان را دارند و بر جنبه‌ی خاصی تاکید می‌کنند. تئوری‌های شیرازی، نیکفر، بادامچی و دیگرانی که در این حوزه با تمرکز بر وضعیت ایران و گذار به دموکراسی کار می‌کنند، در موارد زیادی به یکدیگر ترجمه‌پذیر هم هستند.



[1] Vali, Abbas, 2011, Kurds and the State in Iran: The Making of Kurdish Identity, London, I.B Tauris, p. 63.

[2] بنگرید به دیوید مک داول، تاریخ معاصر کرد، ترجمه ا. یونسی، تهران: پاینده، ۱۳۹۳، ص. ۵۲.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر