۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

اعتراض همراه با عدم خشونت: چند مسئله در اخلاق کاربردی و سیاست

این پست من تنها طرح چند مسئله مربوط به هم در اخلاق کاربردی و نظریه سیاسی و نه پاسخ به آنها است. مسائلی که احتمالاً گریبانگیر بسیاری خوانندگان این وبلاگ در شرایط کنونی مملکت مان هم می باشد. بر این اساس از خوانندگان این پست می خواهم در صورت امکان نظرات خودشان را، ولو مختصر که باشد، در قسمت نظرات و یا به آدرس ایمیل نویسنده ارسال کنند تا با تشریک مساعی و بحث به یک نظریه و راه حل اقلاً نسبی بین خودمان برسیم. پیشاپیش بگویم خوبی نظر در قسمت کامنت ها آن است که همه خوانندگان از نظرات داده شده مستقیماً بهره می برند و خوبی ارسال به ایمیل نگارنده هم آنست که خوانندگان می توانند با نام خودشان با خیال راحت نظر بدهند و نگارنده هم از شانس مخاطب مستقیم شدن با دوستانش بهره مند می گردد. البته اگر خوانندگان جواب هایشان را به بنده ایمیل کنند، من باز خلاصه ای از نظرات را بدون ذکر نام نگارنده یا با اسم مستعار آنها (اگر نویسندگان مایل به آشکار شدن نام شان نباشند) در این وبلاگ در پست های بعدی می آورم.
و اما مسئله ما با توجه به شرایط روز:

فرض کنید حکومتی وجود دارد که ناعادل و جائر بودن آن بر اساس تئوری های مبتنی بر دموکراسی در نظریه سیاسی قطعی است. به علاوه فرض کنید این حکومت تصمیم گرفته است از مرحله ای به بعد از خشن ترین روش ها برای سرکوب معترضان به دموکراتیک نبودن حکومت در خیابان ها استفاده کند. یعنی به این نتیجه رسیده که سیاست النصر بالرعب بهترین روش برای سرکوب معترضان دموکراسی خواه است. به علاوه فرض کنید به نحوی مطمئن هستیم که درصورت کوتاه آمدن در برابر این حکومت یک دیکتاتوری نظامی بدتر از گذشته و یا یک نظان استبدادی مانند گذشته برای مدتی طولانی در کشور تثبیت خواهد شد. به علاوه تصور کنید چون معترضان هدف نهائی شان استقرار دموکراسی واقعی است، می خواهند در هر صورت و به هر قیمتی به روش های مبارزه مسالمت آمیز و عدم خشونت پایبند بمانند.
از دیگرفرض هایمان این فکت بر گرفته از تجربه تاریخی است که در اکثر موارد خشونت خشونت می آورد و شعله کینه و تخاصم اجتماعی را بیشتر می کند. به علاوه می دانیم که در یک حکومت دموکراتیک و حتی هر حکومتی پایداری (stability) یک شرط عمده است و باید فراموش نکنیم که پس از استقرار دموکراسی هم قرار است با نظامیان و سرکوب کنندگان امروزین (لااقل اکثرشان) در یک جامعه واقعاً زندگی کنیم و نمی توان آنها را به خارج از کشور تبعید (!) و یا همه شان را حبس ابد کرد. پس باید تا آنجا که ممکن است کینه را در وجود آنها به مهر و صلح دوستی بدل کرد.
با این توصیفات و فرض ها اگر گروهی از نظامی ها برای متفرق کردن تظاهر کنندگان به شدت و خشونت به آنها حمله ور شوند تکلیف تظاهر کنندگان چیست؟ چگونه آنها می توانند در عین پایبندی به اصل عدم خشونت از خود دفاع کنند و به مبارزاتشان ادامه دهند؟ آیا می توان مثلاً به کسی که به تو یا برادرت شلیک می کند صبور ماند و گل داد؟
سئوال مهم دیگر آنست که چقدر در ایران امروز می توان روش های مارتین لوتر کینگ و گاندی و ماندلا را در مبارزات مدنی به کار برد؟ چون ممکن است ادعا شود گاندی و ماندلا و مارتین لوتر کینگ در حکومت ها و بسترهائی مبارزه می کردند که "مدنی" بودند و حداقلی از لوازم دموکراسی را رعایت می کردند و ما قادر نیستیم طابق النعل بالنعل از آنها تبعیت کنیم. ( من خودم در مورد تفاوت ها و شباهت های محیط گاندی و ماندلا با ایران امروز اطلاعات دقیقی الان ندارم ولی این سخن را در مورد مارتین لوتر کینگ تا حدی صادق می دانم چرا که او در بستر آمریکائی مبارزه می کرد که قنون اساسی آن ولو آنکه کاملاً به آن عمل نمی شد از ابتدا لیبرال بود. اگرچه جنبش مبارزه مدنی کینگ متعلق به 50 سال قبل از امروز است.)
پرسش دیگر را بر مبنای فرضی اضافه تر مطرح می کنم. فرض کنید مراکزی در حکومت وجود دارند که برایمان ثابت شده کانون اصلی استبداد هستند و در عین حال شعار دادن علیه آنها سرکوب معترضان را واقعاً خشن ترو شدیدتر می کند. یعنی واقعاً هزینه بر است. با این حساب معترضان سطح شعارهایشان را باید چگونه تنظیم کنند که هم در نهایت استبداد تا حد بسیار زیادی از میان بر داشته شود و هم حتی الامکان هزینه بیشتر داده نشود؟
مسئله نهائی آنکه اهمیت و نقش اقتصاد در حکومت ها را نباید فراموش کنیم. چگونه اعتراض را در شرایط اقتصاد رانتی وابسته به پول نفت یک کشورمی توان پیش برد؟ آیا چیزی به نام نافرمانی اقتصادی ممکن است؟ آیا اقتصاد رانتی و نفتی قابل ترک برداشتن با اعتراضات مردم است و اگر نه راه حل چیست؟ دیگر آنکه آیا امکان اعتصاب عمومی در شرایط کنونی هست؟

بر برخی از مسئله های فوق می توان دو مدل عمده در اخلاق هنجاری، یعنی مدل نتیجه گرا(به عنوان مثال فایده باوری جان استوارت میل) و مدل وظیفه گرا(به عنوان مثال وظیفه گرائی کانت) را اعمال کرد و جویای نتیجه شد که البته برای خودش پروژه ای است. به علاوه نظریه های مختلف نافرمانی مدنی احتمالاً می توانند پاسخ های مناسبی برای بعضی از پرسش های فوق فراهم آورند. (مثلاً نظریات جان راولز یا ژوزف راز یا هانا آرنت) من این روزها شدیداً به پرسش های فوق می اندیشم. خوانندگان این وبلاگ اگرچه ممکن است پژوهشگر فلسفه سیاست یا اخلاق یا اقتصاد نباشند، ولی قطعاً اکثراً دستی در این زمینه ها بر اساس مطالعاتشان دارند و می توانند در پرسش های فوق ژرف بیندیشند و ما را هم از پاسخ هایشان بهره مند کنند.

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

مکالمه میل و یک سانسورچی وطنی

جان استوارت میل در ذهن خودش فکر می کند که "ما هرچی می خواهیم راحت بخوابیم و به کار و زندگی بقیه کاری نداشته باشیم این سانسورچی ها نمی گذارند. ظاهراً عاشورائی که خبرش را شنیدم ترس عجیبی در بعضی شان ایجاد کرده است." میل درباره عاشورا می داند. اگرچه او تربیت مذهبی نداشته ولی خردسال که بود پدرش اورا وادار به مطالعه خیلی چیزها از جمله تاریخ ادیان کرد. پس لابد درباره تاریخ شیعه هم کلیاتی خوانده. او دیروزعاشورا اتفاقی جلوی سفارت ایران شعارهائی شنیده که باورش نمی شده روزی ایرانی هائی که زمانی فقط زیر لحاف پشت سر حکومت نفرین می کردند، چنین اعتماد به نفس بیابند و شعارهای جسورانه ای علیه حکومت و اشخاص رده بالای آن در روز روشن و در خیابان بدهند. از بعضی ایرانی ها شنیده است که حوادث عاشورا هویت یزید و هرمله های زمان را به آنها نشان داده است. از خودش می پرسد واقعاً درایران چه خبر است؟
میل در این حال و هوا هاست که تصمیم می گیرد سری به اینترنت بزند و خبر بخواند. عاشورای دیروز خیلی ذهنش را مشغول کرده. پس تصمیم می گیرد سری به تویتر بزند و اخبار را از آنجا دنبال کند. آخر تویتر آپدیت است. در کمال تعجب خشکش می زند. بجای صفحه همیشگی تویتر صفحه ای با زمینه سیاه که وسطش یک پرچم سبز با نوشته هائی عربی است باز می شود که درش این پیام نوشته شده:
"ارتش سایبر ا.... این سایت توسط ارتش سایبر ا... هک شده است. فان حزب الله هم الغالبون. [بعد آدرس ایمیل هکرها] آمریکائی ها فکر می کنند کنترل اینترنت دست آنهاست ولی زهی خیال باطل. این مائیم که اینترنت را کنترل می کنیم..."
میل همچنان متعجب است. یعنی چه؟ ارتش سایبر دیگر چه صیغه ای است؟ مگر اینترنت هم ارتش دارد؟ در این فکر است که چشمش به آدرس اینترنتی ارتشی ها می افتد. فکری به ذهنش می رسد. به خودش می گوید بگذار با این آقایان سانسورچی یک کمی گفتمان کنیم. برای اطمینان از درامان ماندن از حمله ارتشی ها یک اکانت جدید با اسم مستعار برای خودش باز می کند. عصر همان روز به صورت رندم به یک کافی نت می رود و یکی از سانسورچی های ارتش سایبر را از روی آدرس ایمیلی که در پیام صفحه اول تویتر بود دعوت به چت می کند و گفتمان شروع می شود:

"میل: سلام.
سانسورچی: سلام
میل: میشه چند دقیقه وقتتان را بگیرم و با هم گپ بزنیم؟
سانسورچی: [علامت قهقهه] می خواهی مخم را بزنی؟ من m ام ها.
میل: بحث مخ و اینها نیست. m یا f بودنتان هم مهم نیست.
سانسورچی: [پس از چند ثانیه تاخیر، انگارکه باید کاری را تمام کند تا بتواند به چت ادامه دهد] پس شما؟
میل: من یک فیلسوف انگلیسی هستم. اسمم جان است، جان استوارت میل. می خواستم در مورد یک مسئله ای باهم گپی بزنیم.
سانسورچی: هه هه. اسمت چه باحاله آقای میلی. آخه بعضی سایت های آشوبگر (که ناگفته نماند هکشون کردیم!) از اسم تو واسه تلویزیون ما لقب میلی ساخته بودن. واسه همین یادم مانده.
میل: عجب! پس اسم منو تاحالا نشنیدی. فلسفه اصلاً نمی خوانی مگر؟
سانسورچی: والله زیاد نه. ولی حاج منصور زیاد گوش می دهم. یکبار اسم آن فیلسوف صهیونیست که فراماسونرها بهش لقب "سر" داده بودند را سر ذکر مصیبت ائمه آورد. می گفت شبی هزار تا نفرین کنین اون دجال و نوچه هاشو تا شرشون از سر مملکت و آقا کم بشه. می گفت یکی از نوچه های این فیلسوفه یعنی عبدالکریم سروش - که ما بهش می گوئیم عبدالفتنه بجای عبدالکریم! - باهاش پنج- شش بار در لندن قهوه خورده و واسه انقلاب مخملی با هم طرح ریخته بودند. اسم فیلسوفه بود پ پ...
میل: پوپر؟
سانسورچی: آره همون! حالا سر اسمش هم اینجا جنگ جهانی دوم است. بعضی ها می گویند پوپر بعضی ها می گویند پاپر اگه اشتباه نکرده باشم. خلاصه از شما فیلسوف ها اسم اون به گوشم خورده.
میل: آهان....ولی شما ایرانی ها که خودتون از قدیم زیاد فیلسوف داشتید. مثلاً ابن سینا یا زکریای رازی. نمی شناسی آنها را؟
سانسورچی: والله ابن سینا رو می شناسم چون مدرسه داداشم تو محلمون به اسم اونه. در کتابهای ابتدائی هم یک داستانی در موردش خوانده بودیم. دانشگاه شریف هم وقتی رفته بودم برای دفن شهدا با رفقا دیدم اونجا اسم یک ساختمانی وسط دانشگاه ابن سینا است که دانشجوها بهش می گفتند اب نس. رازی هم که اسم بیمارستان نزدیک خانه قبلی مان بود. پس فکر کنم پزشک بوده نه فیلسوف.... خوب حالا اینقدر طفره نرویم. گفتی می خواستی در مورد چی با من صحبت کنی؟
میل: سانسور
سانسورچی: ما و سانسور؟ آقای میل اینجاش را خدا وکیلی میلی آمدی. سانسورچه ربطی به ما داره؟
میل: مگه شما تویتر را هک نکردید؟ خوب این می شود سانسور دیگه.
سانسورچی: جناب میل کم لطفی می فرمائی. ما فقط شاخه های زائد را در میان وبگاه ها هرس می کنیم. این تویترکه شما می گوئید این اواخر شده بود پایگاه اغتشاش گرها و مصداق اتم هرزه پراکنی علیه نظام. عقاید باطل این اغتشتش گرها را رواج می داد. فکر مردم از دنیا بی خبر را با افکار غلط و دروغ منحرف می کرد.
میل: با این حساب شما به درستی عقاید خودتان صددرصد اطمینان دارید؟
سانسورچی: خوب آره. مگه چه مشکلی هست؟
میل: آخر این یعنی شما دقیقاً همان منطقی را دارید که کلیسای کاتولیک از اواسط قرون وسطی تا همین جنگ های مذهبی سه چهارقرن پیش داشت. دادگاه تفتیش عقاید، کتاب سوزی، شکنجه، اعدام و دستگاه عظیم سانسورشان را نشنیدی مگر؟
سانسورچی: مخالفم. اصلاً قابل مقایسه نیستند. کار ما با کار کلیسا کاملاً متفاوت است. اصلاً نمی شود قیاس کرد. اسلام و مسیحیت ناهم مقیاس اند. اسلام دین خاتم است. مسیحیت کلیسا تحریف شده...
میل: گفتی ناهم مقیاس؟ پسر تو که کوهن هم بلدی.
سانسورچی: نه، اصلاً خودم بلد نیستم. فقط یکبار در روزنامه ایران یک چیزهائی در مورد عقایدش خواندم. یک آقائی بود اول اسمش ز بود. یک مقاله ای نوشته بود آنجا.
میل: حالا بگذریم. من معتقد به ناهم مقیاسی نیستم. بعدش هم معتقدم اگر عقیده ای به بحث و نقد گذاشته نشود و در معرض نظریه های رقیب قرار نگیرد اصلاً نمی توان گفت درست است. صدق اگر قرار شود آشکار شود در بحث و نقد آزاد است که آشکار می شود و نه درکنج بیت و دور از تیغ نقد همه کس.
سانسورچی: با کنایه حرف می زنی ها. من این را که می گوئی اصلاً قبول ندارم. یقین می تواند بدون نقد و براساس تقوا بدست آمده باشد. مثلاً من به یقین آقا یقین دارم. اگر بخواهم اغراق کنم می گویم اگر آقا بگوید ماست سیاه است من هم می گویم ماست سیاه است.
میل: من آقا را نمی شناسم. ولی یعنی تو می گوئی ایشان خطا ناپذیرند؟
سانسورچی: خطا ناپذیر هستند ولی معصوم به معنای عصمت ائمه نیستند البته.
میل: فرق معصوم و خطا ناپذیر چیه؟
سانسورچی: ببین در عمل فرقی نمی کنند. ولی در نظر خوب فرق می کنند. یعنی منبع اصلی فیض آقا امام زمان اند و آقا فیض شان را از ایشان گرفته اند. ولی منبع فیض امام زمان پیامبر است و منبع فیض پیامبر هم که خداست. یعنی فرق در تعداد واسطه ها است.
میل: من اصلاً نمی فهمم اینهائی که می گوئی یعنی چه. ولی بعید می دانم "تقوای" دین شما با انجام هر کاری سازش داشته باشد. اگر آنطور باشد که اصلاً مفهوم به درد بخوری برای اخلاق نیست. این حرفی که شما در مورد آقا و ماست می زنید خلاف درک ما از گزاره های پایه است. ایشان بدون آنکه سخنان شان در معرض نقد قرار گیرند، چگونه از درست بودن آنها مطمئن است؟ اصلاٌ مگر آدم خطا ناپذیر هم داریم؟
سانسورچی : خوب گفتم که. آقا به امام زمان متصل اند و امام زمان هم به پیامبر و در نهایت سر این سلسله به ذات باری می رسد. پس یقین آقا یک یقین خدائی است و مطلق است. اصلاً ولایت مطلقه یعنی همین. گفتم که قرار نیست هر یقینی پس از مورد نقد واقع شدن به دست آمده باشد. اصلاً این فکر یک فکر غلط غربی است که در ذهن یک عده رسوخ کرده.
میل: حالا راستی می شود بپرسم این حرف ها را جائی خواندی یا از خودت است؟
سانسورچی: یک سری جزواتی دادند به ما آنجا اینها را خواندم. مال یک موسسه ای بود در قم. خیلی موسسه باحالی است. حتی یک فیلسوف آمریکائی که مسلمان شده هم آنجا درس می دهد. شنیده ام آقا موسسه را خیلی دوست دارند.
میل: به حق چیزهای نشنیده. فیلسوف آمریکائی آنجائی که تو می گوئی چکار می کند؟
سانسورچی: نمی دانم.
میل: بالاخره این قدر حرف را پیچاندی که درست حسابی نگفتی فرق خطاناپذیری آقا و عصمت ایشان چیست؟
سانسورچی : [وسط حرف میل می پرد و می گوید] ببین آقای میل! تو دیگر از خط قرمز گذشته ای. سوال های ممنوعه می پرسی. من جوابت را نمی دهم.
میل: خوب این خط قرمز که شما می کشی مصداق اکمل سانسور است. مغایر آزادی است. تلویزیون ایران را هم شنیده ام اینطوری اداره می کنید...
سانسورچی: آقا من این حرف ها حالیم نیست....حالا هی بگو آزادی. اصلاً مگر خودت ناموس نداری که می گوئی آزادی؟ می خواهی دختران ما و خواهران خودت خراب بشوند؟ می خواهی بر خلاف طبیعت و فطرت زنانه عمل کنند؟ یا مردها مثل آن پسره که علیه آقا حرف زد زن بشوند و چادر بپوشند؟ دوستانتان هم که در روز عاشورا در خیابان ها هلهله و شادی کردند و رقصیدند و حرمت امام حسین را نگه نداشتند. بانک و از همه بدتر قرآن آتش زدند.
تازه مگر ندیدی محاکمه وبر و هابرماس و جان کین را چند ماه قبل؟ (راستی شرمنده اسم آنها هم میان فلاسفه به گوشم خورده بود. اسم پنج تا فیلسوف را می دانستم و خودم خبر نداشتم! [علامت :دی] ) آنها هم مثل تو از آزادی و سکولاریسم می نوشتند و به ضد آقا برای مخملی های ایران خوراک نظری تهیه می کردند. شرمنده، ولی به نظرم باید تمام سایت هائی که کتابهای تو آنجا موجود است فیلترشوند. بعضی هاشان را هم هک می کنیم. ما که تویتر را حک کردیم. آنها کار سه سوت اند. حواست باشد که اگر ادامه بدهی ممکن است به آنجا برسی که این منتظری رسید. یعنی بعد مردنت کسی حق نخواهد داشت برایت مراسم هفت و چهل ام و سالگرد فوت بگیرد. بردن اسمت در صدا و سیما هم که کلاً ممنوع می شود. تازه اگر باز هم ادامه بدهی اصلا ممکن هست جنازت در بیمارستان مفقود الاثر بشود مثل این فامیل رئیس اغتشاشگرها.
میل: والله چی بگویم. لابد آنهائی که می گوئی در روز عاشورا رقصیده اند، در خون خودشان بوده که رقصیده اند. من عکس و ویدئوهایش را اتفاقاً دیدم. خوشبختانه من صد سال پیش مرده ام و این کسی که به اسم من اینجا صحبت می کند فقط بازسازی خیالی من است. دست شماها به من که نمی رسد. من متاسفانه فکر می کردم شکنجه و اعدام و دادگاه انگیزیسیون و دستگاه عظیم سانسور به نام دین ازدو سه قرن پیش تمام شدند. ولی آنچه در عاشورا و سایر اتفاقات اخیر از رسانه ها دیدم ..."

چراغ سانسورچی در چت ایمیل بدون آنکه حرف میل به پایان برسد خاموش می شود و مکالمه از اینجا به بعد ناتمام می ماند. ظاهراً سانسورچی عصبانی شده است. میل هم از اکانت ایمیل اش بیرون می آید و غرق افکار گوناگون کافی نت را ترک می کند. همچنان درباره آزادی و سانسورچی ها می اندیشد و اینکه "درباره آزادی" چقدر ممکن است در ایران 22 به بعد خواننده داشته باشد.


پی نوشت: بخش هائی از استدلال های طرفین در این روایت خیالی بر اساس استدلال های میل در فصل دوم "درباره آزادی" بازنوشته شده اند.

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

جان لاک اندیشه سیاسی ایران درگذشت

اندیشه سیاسی متاخر آیت الله فقید حسینعلی منتظری، یعنی اندیشه او در حدود 20 سال اخیر و به خصوص آنچه ایشان از خود در شش ماه گذشته با فتاوای مشهورش به جا گذاشت، از جهات مختلفی با اندیشه سیاسی فیلسوف سیاست قرن هفدهم انگلستان، جان لاک، قابل مقایسه است. لاک به مسیحیت پروتستان استناد می کرد و منتظری به اسلام نو اندیشانه، ولی این مسئله تفاوت زیادی در اصل ماجرا ایجاد نمی کند.

زمانه منتظری و لاک شباهت های مهمی با یکدیگر داشت. لاک در دوران انقلاب انگلستان می زیست. او جلد اول "دو رساله در باب حکومت" را در پاسخ به رابرت فیلمر طرفدار "حق الهی پادشاهان برای حکومت" نوشت. در زمان او (یعنی قرن هفدهم) انگلستان در حال عبور از سلطنت مطلقه مورد دفاع فیلمر به سلطنت مشروطه و نسبتاً لیبرال مورد تائید و نظریه پردازی لاک بود. منتظری هم با جنبش سبز، عبور ایران از حاکمیت مطلقه و نفی حق الهی فقها برای حکومت را در برابر حق مردم برای حکومت، نظریه پردازی می کرد.

منتظری مانند لاک حکومت را ناشی از قراردادی بین مردم و حاکمان می دانست که در صورت به جا نیاوردن شروط عدالت از طرف حاکمان خود به خود فسخ می شود. او بر این اساس مانند لاک برای مردم یک سرزمین حق نافرمانی در برابر حاکمان و حکومت ناعادل و جائررا قائل بود. لاک در جلد دوم کتاب "دو رساله در باب حکومت"، به خصوص فصل نوزدهم آن، در مورد این مسئله به وضوح سخن می گوید و منتظری در فتاوای مشهورش.

لاک مانند منتظری خداباور بود. او اندیشه سیاسی لیبرال خود را بر اساس این اصل دینی بنا کرد که خداوند تمام انسانها را مساوی خلق کرده است و تمام انسان ها (لااقل خداباورها، البته در قرائت محافظه کارانه از لاک) از یکسری حقوق یکسان بر خوردارند. منتظری هم انسان ها را از باب انسان و مخلوق خداوند بودنشان واجد یکسری حقوق برابر و غیر قابل تخطی می دانست. به عبارت دیگر منتظری هم مانند لاک به آنچه فیلسوفان سیاست "حقوق طبیعی" (natural rights) انسان ها می گویند قائل بود.

البته روشنفکران دینی هم پروژه ای مشابه منتظری در مورد نسبت دین و سیاست داشته اند و دارند. ولی آنچه کار منتظری را خاص می کرد آن بود که او چنین برداشت مدرنی را نه مانند روشنفکران دینی با استناد گاه به گاه به فلسفه مدرن در کنار سنت، که با مراجعه به منابع سنتی فقه شیعه انجام می داد.

نشان دادن مشابهت های میان اندیشه های لاک و منتظری متاخر احتیاج به مراجعه مستقیم به آثار این دو شخصیت دارد. امیدوارم بتوانم در ادای دینی به آیت الله فقید در قالب یکسری یادداشت در جائی این شباهت ها را دقیق تر و با سند نشان دهم.
درگذشت "جان لاک اندیشه سیاسی ایران" بسیاری را داغدار کرد و نمی دانم چگونه می شود جای خالی او را به این زودی ها پر کرد.

در این شش ماه خیلی به او عادت کرده بودیم.

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

عدالت و تراسیماخوس

a) رئیس قوه عدالت: "عدالت، دفع ظلم و احقاق حقوق از وظایف اصلی دستگاه قضایی به شمار می‌رود. غیر از این که عقل ما را به این معنا رهنمون می‌کند قانون اساسی نیز به روشنی این مطلب را بیان کرده است و در صراحت قانون اساسی در این مورد نمی‌توان تشکیک کرد.عدالت و حقوق به یکدیگر مرتبط هستند و مباحث عدالت و حق در مبانی فلسفی حقوق مباحث بسیار دشوار و مهمی بشمار می‌روند. ما چه حق را اعتباری بدانیم، چه غیراعتباری، قانون اساسی حفظ حقوق عامه، احقاق حق و گسترش عدل و آزادی‌های مشروع را برعهده‌ی قوه‌ی قضاییه گذاشته است....

در حکومتهای مردم سالار، دولتها نماینده‌ی مردم هستند، اصرار بنده در طرح این بحث به دلیل وضع موجود خودمان است که به نظر می‌آید بصیرت خاصی را می‌طلبد. همانطور که باید از حق مردم دفاع کنیم باید از حقوق نظام هم دفاع کنیم. در جایی حقوق فردی تضییع می‌شود و باید از حقوق وی دفاع کرد، آیا اگر نظام یک کشور مردم سالار و دینی مورد ظلم قرار بگیرد وظیفه‌ای نداریم؟ ....

در همین فتنه‌ی اخیر کسانی به نظام ظلم کردند و لطمات جبران ناپذیری را به نظام وارد کردند البته به حمدالله نظام ما دارای ریشه و قدرتیست که از این ضربات لطمه نمی‌بیند ولی بالاخره تاثیر گذاشته است. کشورهای غربی این موارد را دست آویزی به حقوق ملت و کشور قرار دادند." (به نقل از اینجا)


b) در قطعه زیر که بخشی از گفتار اول "جمهور" افلاطون انتخاب شده و دیالوگی میان تراسیماخوس و سقراط درباره عدالت است، سخنان سقراط در باب عدالت در پس و پیش عبارات تراسیماخوس آورده نشده است، چون هدف استدلال سقراط نیست:

"تراسیماخوس: آیا نشنیده ای که حکومت انواع مختلفی دارد، یعنی می تواند استبدادی، دموکراسی یا حکومت اشراف باشد؟

سقراط: بله، می دانم.

تراسیماخوس: آیا قبول داری حکومت طبقه حاکم در هر نظامی است؟

سقراط: به یقین.

تراسیماخوس: گونه های مختلف حکومت با در نظر داشتن منافع متفاوت شان قوانین را متناظراً استبدادی، دموکراتیک یا اشراف گرا می کنند. این قوانین که برای منفعت آنان ساخته شده اند، همان عدالتی است که آنها تحویل زیر دستان شان می دهند و هر کسی که از این قوانین تخطی کند، توسط حکومت ها، به عنوان قانون شکن و ظالم مجازات می شود. وقتی من می گویم در تمام حکومت ها یک اصل عدالت حاکم است، و آن یعنی منفعت حکومت، منظورم این است. و از آنجائی که حکومت قدرت را در اختیار دارد، تنها نتیجه معقول این سخن آن است که در همه جا تنها یک اصل عدالت حاکم است، یعنی منفعت اقویا.

سقراط: اکنون منظور ترا فهمیدم. حالا خواهم کوشید ببینم استدلال تو درست است یا نه...."

c) آیا بنا بر تصادف واتفاق شباهتی میان نحوه استدلال گوینده های اصلی عبارات a وb، یکی در ایران و دیگری در یونان، در مورد عدالت وجود ندارد؟

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

آیا افلاطون راست می گفت؟


1) افلاطون دانستن ریاضیات و فلسفه را یکی از شروط شاه-فیلسوف شدن می دانست. در کتاب "جمهور" او خطاب به گلاکون نوشت:

"ای گلاکون عزیز من، پایانی بر مشکلات حکومت ها و بشریت نخواهد بود مگر زمانیکه فیلسوفان در این جهان شاه شوند، یا زمانی که کسانی که ما اکنون شاهان و فرمانروایان شان می خوانیم، فی الواقع و به درستی فیلسوف شوند و قدرت سیاسی و فلسفه در یک جا بر هم منطبق گردند." (جمهور، افلاطون)

2) صادق لاریجانی بیشتر از بسیاری از انسان های عادی ریاضیات بلد است. خودش در شرح زندگی اش می گوید:

"نيك به خاطر دارم كه از سال اوّل دبيرستان مسير تحقيقم از درس‌هاي معمولي دبيرستان، بسيار فراتر رفت و كتاب‌هاي متعدّد دانشگاهي در رشتة رياضي را خود بدون كمك استاد فراگرفتم. مثل:Precalculus نوشتة Serge lang و دو مجلّد Calculus نوشتة Tom. Apostol و Mathematical Analysis نوشتة Rudin و Measure Theory نوشته Monro و همه اين‌ها قبل از وارد شدن به سال چهارم دبيرستان بود." (به نقل از اینجا)

3) صادق لاریجانی در فلسفه تحلیلی هم، لااقل در مقام مقایسه با دیگر حوزویان، متبحر و با اطلاع محسوب می شود. ایشان صاحب چندین تالیف در فلسفه تحلیلی است که عبارت اند از: "فلسفه تحلیلی، دلالت و ضرورت (1375)"، "فلسفه تحلیلی، تئوری های معنا داری"، "فلسفه تحلیلی، فعل گفتاری" و "زبان دین". به علاوه ترجمه دو اثر و یک تالیف در فلسفه اخلاق تحلیلی-تطبیقی هم در کارنامه خود دارد: ترجمه "فلسفه اخلاق در قرن حاضر(1362)، نوشته وارنک" ، ترجمه "دین و اخلاق" و تالیف کتاب "فلسفه اخلاق".

به علاوه ایشان از سالهای دور یکی از منتقدان جدی نظریه قبض و بسط تئوریک شریعت دکتر عبدالکریم سروش محسوب می شود با دو اثر زیر: "معرفت ديني ، نقد نظريه قبض و بسط تئوريک شريعت (در پاسخ به نظريات عبدالکريم سروش،1370)" و"قبض و بسط در قبض و بسطي ديگر (اضافات و توضيحاتي بر کتاب قبل، 1372)".

از نکات جالب در تاریخ فلسفه ایران آنکه در قسمت ضمائم کتاب قبض و بسط سروش که توسط انتشارات صراط مکرر چاپ شده است، نوشته ای از دکتر حمید وحید دستجردی چاپ شده با عنوان "بازآموزی پارادوکس تائید، فکردینی و جدال با مدعی" آمده که در ادامه چند مقاله قبلی در کیهان فرهنگی آن سالها، نویسنده در یک بحث تکنیکی و بر اساس مباحث مربوط به تائید تجربی و پارادوکس های آن در فلسفه علم، به برخی نقدهای صادق لاریجانی بر قبض و بسط عبدالکریم سروش پاسخ داده است.

باری آیت الله صادق لاریجانی آنقدر در فلسفه تحلیلی پژوهش کرده است که اگر آثار فوق الذکرایشان در فلسفه زبان و فلسفه اخلاق یک جا جمع می شد، به احتمال زیاد مثلاً به عنوان پایان نامه کارشناسی ارشد در رشته فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف یا سایر فوق لیسانس های فلسفه ایران با یک نمره مناسب مورد قبول واقع می شد.

به عنوان مثال به این عبارات از ایشان در تعریف "فلسفه تحلیلی" که ظاهراً در تقریرات درسی درباره "مناسبات دانش اصول و فلسفه تحلیلی" در قم ایراد شده دقت کنید تا باور کنید ایشان به اندازه بسیاری از دانشجویان یا فارغ التحصیلان فوق لیسانس فلسفه با مباحث کلی فلسفه تحلیلی آشناست:

"پاسخ به این پرسش که فلسفه تحلیلی چیست، کار آسانی نیست; چون فلسفه تحلیلی اشاره به یک جریان و گرایش فکری خاص دارد که خود دچار تحولات بسیار متعددی شده است . ولی به اجمال می توان گفت که فلسفه تحلیلی، یک نوع گرایش به حل مسائل فلسفی از طریق تحلیل مفاهیم است . بنابراین، فلسفه تحلیلی یک روش است نه یک رشته و موضوع خاص فلسفی . علم نیست، بلکه گرایشی است که مسائل فلسفی را با تحلیل زبانی بررسی می کند . تمام فیلسوفان تحلیلی در این نکته متفق اند که کار فلسفی، همان تحلیل مفهوم است، و از طریق تحلیل مفهوم، حل یا انحلال مسائل فلسفی ممکن می گردد . منتها در این که تحلیل مفهومی چیست، خود بنیان گذاران فلسفه تحلیلی، مانند راسل، مور و فرگه، اختلاف نظر دارند . توضیح مطلب این که فلسفه تحلیلی دوره های متعددی را طی کرده است: در یک دوره راسل و دیگران معتقد بودند که فلسفه تحلیلی، از طریق تحلیل مفهومی، مسائل فلسفی را روشن می کند; ولی آن را حل نمی کند . مثلا مسائلی چون استقرا، علیت و وجود خدا با تحلیل مفهومی شفاف و روشن می شوند، اما حل آنها مستلزم پیمودن راه های فلسفی است . البته در دوره ای دیگر، بعضی از فیلسوفان تحلیلی، معتقدند که ما اساسا مسئله حقیقی فلسفی نداریم; بلکه معماهایی وجود دارند که ناشی از پیچیدگی زبان اند . لذا کار فیلسوف این نیست که مطالبی درباره عالم بگوید، بلکه این است که تنها به تحلیل زبان بپردازد . به همین لحاظ گاهی گفته می شود که فلسفه تحلیلی، یک معرفت درجه دوم است." (به نقل از اینجا)

یا به این عبارات از ایشان در سخنرانی ای با عنوان"رئالیسم و الزامات اخلاقی" در دومين كنگره بين‌المللی «اخلاق پزشكی ايران» در 29 فروردین سال 1387، به خصوص عبارتی که برجسته شده، توجه کنید:

"در زمانی كه پوزيتيويست‌های منطقی در قرن بيستم، گرايش غالب بودند، گرايش‌های غير واقع‌گرايانه‌ای پيدا شدند كه فلسفه اخلاق را به سمت غير واقع‌گرايی بردند كه بنا بر اعتقاد آن‌ها قضاوت‌های اخلاقی توصيه‌اند و زبان اخلاقيات هدايت‌گرند و به هيچ واقعيتی در عالم خارج اشاره ندارند... بيشتر علمای اسلامی، گزاره‌های اخلاقی را جزو بنائات می‌دانند، مانند بنائات حقوقی كه واقعيتی در خارج ندارند. علامه طباطبايی هم از نظريه اعتباری بودن اخلاق دفاع كرده است." (به نقل از اینجا، تاکید از من است)

4) فعلاً در اینجا با این مسئله که عبارت برجسته شده فوق در فلسفه اخلاق، اگر پشتوانه یک نظریه سیاسی قرار گیرد، چه تبعات ساختارشکنانه ای برای نظریه سیاسی حاکم در کشوردارد نمی پردازم و توجه ام را تنها معطوف به جدید ترین سخنان صادق لاریجانی در منصب قاضی القضاتی می کنم. آیت الله صادق لاریجانی اخیراً در همايشی در قوه قضائیه با حضور رئيس ديوان عالی کشور، دادستان کل کشور، دادستان ويژه روحانيت، دادستان انتظامی قضات، رئيس حوزه‌ رياست قوه قضائيه، معاون حقوقی و توسعه‌ی قوه قضائيه، معاون اداری مالی قوه قضائيه، رئيس حفاظت اطلاعات قوه قضائيه، رئيس سازمان زندانها، رئيس دادگستری استان تهران، دادستان تهران، رئيس سازمان ثبت، رئيس سازمان پزشکی قانونی و سردار رادان جانشين فرمانده‌ی نيروی انتظامی و سعيد مرتضوی دادستان سابق تهران سخنانی ایراد کرد که به برخی از نکات آن اشاره خواهم کرد. استدلال آقای لاریجانی در سخنرانی مذکور آن بوده است که "حقوق نظام و حقوق مردم یکی است" و "دادستان به عنوان مدعی‌العموم، هم مدعی‌العموم دولت است و هم مدعی العموم مردم":

" گفته شده که در طول تاریخ ابتدا پادشاه‌ها دادستان‌هایی را برای خود برمی‌گزیدند. در زمان ما آیا چنین فاصله‌ای بین مدعی‌العموم بودن دولت یا مردم وجود دارد؟ به نظر بنده اگر یک حکومتی مردم‌سالار باشد بر اساس خواست مردم‌ روی کار آمده باشد، نفس این نظام و حکومت از حقوق عمومی است." صادق لاریجانی با طرح این سوال که "چه کسی گفته حقوق نظام از حقوق ملت جدا است؟" افزوده است:

" در حکومتهای مردم سالار، دولتها نماینده‌ی مردم هستند، اصرار بنده در طرح این بحث به دلیل وضع موجود خودمان است که به نظر می‌آید بصیرت خاصی را می‌طلبد. همانطور که باید از حق مردم دفاع کنیم باید از حقوق نظام هم دفاع کنیم. در جایی حقوق فردی تضییع می‌شود و باید از حقوق وی دفاع کرد، آیا اگر نظام یک کشور مردم سالار و دینی مورد ظلم قرار بگیرد وظیفه‌ای نداریم؟ دفاع ما از حقوق نظام و حکومت دینی و مردم سالار نیاز به استدلال جدید ندارد و تحت عناوین مطرح در قانون اساسی و قوانین موضوعه قابل درج است." (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دولت، تاکید از من است)

به بررسی سخنان فوق بپردازیم. بگذارید همانطور که به نقل از جناب لاریجانی در توصیف فلسفه تحلیلی آوردیم، "تحلیلی وار" از کلمات دقیق استفاده کنیم و واژه "مردم سالاری" را معادل واژه دقیق و جهانی آن در فلسفه سیاسی یعنی "دموکراسی" به کار ببریم. استدلال آقای لاریجانی در دفاع و اثبات یکی بودن حق مردم و هستومندی (حقیقی یا مجعول؟) به اسم "حق نظام" به شکل زیر در خواهد آمد:

a) اگر یک دولت و نظامی بر اساس خواست مردم‌ روی کار آمده باشد (دموکراتیک باشد)، حقوق آن دولت و نظام با حقوق مردم یکی است.
b) اگر فاصله ای میان مردم و دولت وجود نداشته باشد (دولت براساس دموکراسی سر کار آمده باشد)، مدعی العموم دولت همان مدعی العموم مردم است.
c) دولت جدید صد درصد بر اساس خواست مردم روی کار آمده است و فاصله ای میان مردم و دولت وجود ندارد. (این مسئله پیش فرض مسلم آقای لاریجانی در کل سخنرانی مذکور است)

نتیجه استدلال: حقوق دولت جدید و نظام همان حقوق مردم است. مدعی العموم دولت همان مدعی العموم مردم است.

خوانندگان خود می توانند حدس بزنند کدام یک از مقدمه (مقدمات) استدلال فوق مشکل دار است و این همه اعتراضات سبز شش ماه اخیر نشان دهنده آن است که "مردم" به کدام یک از مقدمات یا اجزای استدلال آقای صادق لاریجانی باور ندارند.
راستی آنهمه فلسفه زبان و اخلاق کجا رفت؟

5) نتیجه یادداشت: افلاطون اشتباه می کرد. شاه و فرمانروا شدن فیلسوفان نه تنها پایانی بر مشکلات حکومت ها و بشریت نیست، بلکه یکی شدن قدرت با فلسفه (حتی اگر فلسفه اش خالص نباشد و مثلاً با فقه آمیخته شده باشد)، فلسفه را به نفع قدرت به کناری می نهد و آنرا می آلاید.

لینک همین مطلب در ولاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

اندرفضایل سانسور و لاست

جان استوارت میل نمی دانست سانسور هم می تواند فضیلت داشته باشد. بنده ابتدا قصد نداشتم بیش از یکی- دو پست در مورد مسئله سانسور از دید جان استوارت میل و "درباره آزادی" مطلب بنویسم. هدفم بیش از آنکه خود میل باشد، نشان دادن تاثیر او بر فایرابند و پوپر بود. اما از برکت و "فضیلت" برخی کامنت ها در برخی وبلاگ ها (البته اشتباه نکنید، منظورم اصلاٌ وبلاگ فلسفه علم نیست) در ما به قول غربی ها روشنگری(enlightenment) یا به قول بودائی ها نیروانا (nirvana) اتفاق افتاد و به فضایل سانسور پی بردیم. پس تصمیم گرفتم بحث را ادامه بدهم و در پست های بازهم جدیدتر به نقدهای میل بر سانسور بپردازم. البته فضای سیاسی اجتماعی چند ماه اخیر هم بسیار از این گونه بحث ها می طلبد و هرکسی در فضای اخیرایران تنفس می کند اهمیت این بحث ها را با گوشت و خون و اعماق وجود حس می کند.

داستان آنست که بعضی وقت ها کسانی که رسالت خود را مبارزه با تهاجم فرهنگی "نرم" می دانند، دست به قلم می شوند و در انواع و اقسام وبلاگ ها و سایت ها کامنت می گذارند تا نویسندگان را از نوشتن در باب برخی موضوعات تحذیر کنند واز باب "تحدید" آزادی بیان بسیار مودبانه واز سر خیرخواهی آنها را "تهدید" کنند. البته این قصه در کشور گربه شکلی که بزرگانش آنرا آزادترین کشور دنیا معرفی کرده اند، ولی برحسب نمونه و "اتفاق" دهان فرخی یزدی با نخ و سوزن به دستور ضیغم الدوله قشقائی حاکم یزد به هم دوخته شده است، اصلاً تازگی ندارد و عجیب نیست.

علی ایحال پس از روشنگری یا نیروانا فهمیدیم از "فضایل سانسور" آنست که هر چقدر به حجم سانسور و تعداد سانسورچی ها افزوده شود، به همان میزان باید بحث در مورد فلسفه سانسور را جدی تر گرفت؛ چون دقیقاً همین واقعیت فریاد می زند که این مسئله بسیار مبتلابه ماست. به قول جناب هگل هر تزی آنتی تز دارد و به قول نیوتن هر عملی عکس العملی دارد، مساوی با آن و در خلاف جهت آن. یا به قول آن دوستان اغتشاش گر در 13 و 16 و قبل آن " ما بچه های ج.... بج...تا..."

با این توضیحات لطفاً به بنده گیر ندهید که این وبلاگ فلسفه علم است و چرا در آن در مورد فلسفه سیاست و سانسور مطلب می نویسی. اگر هم کسی چنین اشکالی کند پاسخ آنست که اگر وضع به همین منوال ادامه پیدا کند (البته من شخصاً به آینده خوشبینم) و همه ساکت باشیم، معلوم نیست که در "پس فردای" جناب فردید و رهروانشان همین فلسفه علم هم مغایر و نافی "علم الاسما تاریخی" دانسته نشود و مشمول سانسور قاطع برخی "دل آگاهان" مخالف "غرب زدگی زبون اندیشانه" نگردد. یعنی دود آسوده نشینی در چشم ساحل امن نشینان هم در آخرالامر خواهد رفت، چه بخواهند و چه نه.

در پست آینده بر اساس فرازهایی از "درباره آزادی" میل کوشش خواهم کرد استدلال طرفداران سانسور در دفاع از سانسور را صورت بندی کنم و از دید میل به آن پاسخ دهم. بازهم فصل دوم در باره آزادی با عنوان "درباره آزادی اندیشه و بیان" محور اصلی بحث است.

پی نوشت1: عنوان اولین سخنرانی فردید در دانشکده ادبیات به نقل از خودش "غرب زدگی و زبون اندیشی" بود. ر.ک به اینجا. فردید معتقد است زبون فارسی با پیروس یونانی هم معنی و هم ریشه است.
پی نوشت2: بگذارید فضای بحث را عوض کنیم! من این روزها سریال لاست (Lost) را دنبال می کنم. در قسمت اول سری دوم سریال با عنوان "مرد علم، مرد ایمان" جک شفرد و جان لاک (John Locke, Jack Shephardدوتا از شخصیت های اصلی، اتفاقاً اسم جان لاک در فیلم نامه برگرفته از نام جان لاک فیلسوف سیاسی و معرفت شناس انگلیسی قرن هفدهم است) بحث علم و دینی جالبی در مورد نسبت ایمان و علم و امکان معجزه کردند. به علاوه رویکرد جناب اکو (Mr Eco)، قاچاق چی ای که بعداً کشیش شد، نسبت به ایمان برایم جالب است. بر این اساس صحبتم از روشنگری و نیروانا نباید عجیب باشد! شاید بعدها در مورد فلسفه لاست باز هم بنویسم. بعد از نمایش سریال از شبکه ABC و شبکه های دیگر چندین کتاب در زمینه لاست و فلسفه به نگارش در آمدند، مانند این کتاب که مجموعه مقالاتی است به قلم افراد مختلف، ویراسته شارون کی (Sharon Kaye) از انتشارات Blackwell.
در لاست دیوید هیوم و روسو هم داریم. برای دیدن لیستی از فیلسوفانی که شخصیتی به همین نام در سریال لاست دارند ر.ک به این لینک در لاست پدیا. اکثر فیلسوفان لاست، فیلسوفان سیاست و حقوق اند یا در کنار شاخه های دیگر فلسفه، یدی طولا در فلسفه سیاست و حقوق دارند. داستان سریال لاست با سقوط یک هواپیمای مسافربری درجزیره ای ناشناخته آغاز می شود و زندگی در آن جزیره بسیار شبیه زندگی در وضع طبیعی (state of nature) مورد اشاره فیلسوفان نظریه پرداز قرارداد اجتماعی کلاسیک، به خصوص لاک و روسو، پیش یا در آستانه تشکیل حکومت بر اساس قرارداد اجتماعی است.
عواملی را که از دید فیلسوفان قرارداد اجتماعی وجود حکومت را بر وضع اولیه ای که در آن هیچ حکومتی وجود ندارد برتری می دهد، مانند تامین امنیت و صلح و برقراری قانون، به خوبی می توان در سریال لاست مشاهده کرد.

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

جان استوارت میل و سانسور

کتاب یا جزوه نسبتاً کوتاه "درباره آزادی" شاید امروز پرخوانده شده ترین رساله درباب لیبرالیسم باشد. جان استوارت میل در فصل دوم این رساله با عنوان "درباره آزادی اندیشه و بیان" که یکی از معروف ترین بخش های آن است، معتقد است نه حکومت، نه مردم، بر خلاف نظر اکثریت و یا به نمایندگی از سوی اکثریت، حق سانسور آزادی بیان حتی برای "یک نفر" صاحب عقیده مخالف را ندارند. میل در دفاع از آزادی بیان که شامل آزادی مطبوعات، مخالفت با سانسور کتب و موارد مشابه می شود، می نویسد:

"اگر تمام بشریت به جز یکی، به یک عقیده معتقد بودند، بشریت در خاموش کردن صدای آن یک نفر توجیه بیشتری از حالتی که آن یک نفر، در صورت داشتن قدرت، موجه در ساکت کردن صدای تمام بشریت باشد، نداشت... شر خاموش کردن صدای یک عقیده آن است که نژاد بشر را، چه نسل های آینده و چه نسل های کنونی، از امورمهمی محروم می کند. کسانی که با عقیده خاموش شده مخالفند، حتی محروم تر از کسانی خواهند بود که معتقد به آن عقیده اند؛ اگر عقیده خاموش شده [سانسور شده] راست باشد، مخالفان از نعمت بدل کردن عقیده غلط شان به عقیده درست محروم شده اند و اگر غلط باشد، مخالفان از نعمت مهم درک واضح تر و سرزنده تر صدق عقیده شان، که حاصل تقابل آن با خطاست، محروم می شوند." (On Liberty, John Stuart Mill, Prometheus Books, 1986[1859], p.23) ما نمی توانیم هیچ گاه مطمئن شویم عقیده ای که سانسوراش می کنیم، عقیده باطلی است. تازه حتی اگر عقیده ای که سانسوراش می کنیم حتماً غلط باشد، سانسور بازهم غیر قابل دفاع است:

"عقیده ای که مقامات مسئول به سرکوب آن کوشش کرده اند، ممکن است درست باشد. البته آنهائی که دوست دارند آنرا سرکوب کنند، منکر درستی آن هستند. ولی مقامات مسئول خطاناپذیر نیستند. آنها صاحب جوازی ویژه برای تعیین موضوع بحث انسان ها و بیرون راندن دیگران از حوزه داوری نیستند. جلوگیری از شنیده شدن یک عقیده، با این استدلال که آن عقیده حتماً غلط است و باید خاموش شود، یعنی فرض مطلق و بی چون و چرا بودن یقینی که داریم. خاموش کردن عقیده مخالف نوعی باور به خطاناپذیری است....متاسفانه واقعیت خطاپذیری آدمیان اگرچه همیشه در تئوری مقبول است، وزن کمی در داوری عملی آنها دارد. هرکسی می داند که خطاپذیر است، ولی تنها عده کمی احتیاط عملی درمورد خطاپذیری خودشان را ضروری می بینند یا می پذیرند که یکی از عقاید بسیاریقینی شان ممکن است نمونه ای از خطاهائی باشد که خود را از نظر نظری در معرض آن می بینند. فرمانروایان مطلقه یا دیگرانی که به تمکین مطلق دیگران در برابر خود عادت کرده اند، معمولاً و تقریباً در مورد عقاید خود در تمام موضوعات صاحب چنین اعتماد به نفس بالائی هستند. مردمی که شانس آنرا دارند که برخی اوقات عقایدشان مورد بحث و مخالفت قرار گیرد هم، معمولاً، همین اعتماد به نفس نامحدود را نسبت به آن دسته از عقایدشان دارند که اطرافیان شان یا افرادی که بنا برعادت مورد اتکا و رجوع آنها هستند، نیز به آن معتقد هستند." (ibid, pp 23-24)

از نظر میل بنا بر اصل "خطاپذیری" تمام انسانها من جمله والیان و حاکمان، سانسور غیر قابل دفاع است.

افکار میل درباب آزادی براندیشه سیاسی فایرابند و پوپر تاثیر گذار بوده است. فایرابند دربخش دوم کتابش "علم در یک جامعه آزاد" (1978) در دفاع از اندیشه خود به عبارات فوق از میل و برخی بخش های دیگر از "درباره آزادی" استناد کرده است. به علاوه مفهوم "خطاپذیری" دراندیشه میل به نظر مشابهت های مهمی با مفهوم پوپری "ابطال پذیری" دارد. بعدها در مورد تاثیر میل بر فایرابند و پوپر به خصوص در سیاست بیشترخواهم نوشت.

لینک همین مطلب در وبلاگ فلسفه علم

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

آزادی و علم

اکثر فیلسوفان سیاسی کلاسیک نظریه پرداز لیبرالیسم یعنی کسانی مثل لاک، کانت، هیوم و میل بسیار به علم تجربی علاقمند بوده اند؛ آنقدر که تقریباً همگی فیلسوف علم هم هستند. ولی علت این علاقه تومان به لیبرالیسم و علم چیست؟ آیا این مسئله صرفاً یک اتفاق است؟

دانیل دمبروسکی درفصل اول کتاب "راولز و دین" (Rawls and Religion, Daniel A.Dombrowski, State University of New York Press, 2001) سه عامل را درظهور لیبرالیسم در مغرب زمین بسیار موثر می داند که خصوصاً سومین آنها تا حد زیادی پاسخ دهنده به پرسش ما و نافی اتفاقی بودن علاقه همزمان به علم و لیبرالیسم دراندیشه فیلسوفان فوق است.

دمبروسکی می گوید اولین عاملی که به تولد لیبرالیسم انجامید اصلاحات دینی در قرن شانزدهم میلادی بود که یکدستی دینی سده های میانه و دوران باستان را شکست. یعنی اگر تکثر دینی با تولد پروتستانتیسم به واقعیتی بسیار جدی بدل نمی شد و همه مردم مانند قبل عملاً به "یک" دین (دین یونانی در یونان باستان، کاتولیسیسم در سده های میانه و یا دین زرتشتی در ایران باستان، مثال زرتشتی از من است) معتقد می ماندند، لیبرالیسم زاده نمی شد. عامل دوم تولد حکومت مدرن با یک دستگاه اداری مرکزگرا بود که باید در میان کشمکش طبقه سنتی مهان یا نخبگان (aristcracy) و طبقه متوسط که پس از رنسانس در اروپا بسیار در حال رشد و گسترش بود، راه خود را می گشود.

عامل سوم اما ظهور و تولد علم مدرن بود. چرا ظهور علم مدرن به تولد لیبرالیسم کمک کرد؟ علم نوعی کنجکاوی نسبت به طبیعت با خودش ایجاد می کند که ارضا و بسط آن محتاج "آزادی" درپژوهش و تحقیق است و می دانیم آزادی خواهی گوهر لیبرالیسم است. علم اگر میان مردمانی از مرحله ای بیشتر پیشرفت کند، لاجرم آزادی خواهی را با خودش به سیاست تحمیل می کند.

جالب آنکه تمام عوامل فوق در"ایران امروز" کم و بیش وجود دارند یا در حال شکل گرفتن اند. یعنی هم جامعه امروز ایران از نظر دینی و فکری و عقیدتی متکثر و متفاوت با مثلاً پنجاه سال پیش است، حکومتی در ایران سرکار است که هم مدرن است و هم در آن طبقه "مهان" و طبقه متوسط شهری در حال کشمکش جدی اند و هم اینکه سرانجام طیف گسترده ای از فارغ التحصیلان علوم جدید دانشگاهها در ایران وجود دارند که برای تداوم و تحقق پژوهش در رشته های علمی مطبوع خود (بر خلاف پروژه های بومی سازی و قشری سازی) محتاج فضای باز و غیر استکباری علمی اند که در آن آزادی تحقیق برای هر پژوهشگری تامین و تضمین شود.

همین مطلب در وبگاه فلسفه علم

مهدویت و دموکراسی – قسمت پنجم: بازسازی تاریخ صدر اسلام براساس وقایع پس از انقلاب

تقدیم به روان پاک رامین پوراندرجانی

«محمدجواد لاریجانی می‌گوید که بی‌توجهی میرحسین موسوی به سخنان آیت‌الله علی خامنه‌ای در خصوص نتیجه انتخابات، نوعی خروج علیه «امام عادل» است.... به اعتقاد وی، موضع‌گیری آقای موسوی در تحولات پس از انتخابات، به نوعی «خروج» وی بر «امام عادل» است که از این اقدام او تمام دنیا حمایت کرده است.»

سخنرانی محمد جواد لاریجانی در نشست سراسری دبیران استان‌های حزب موتلفه

سخنان فوق محمد جواد لاریجانی که به انحای گوناگون در مواجه با جنبش سبز و وقایع پس از انتخابات از زبان ولایت‌مداران آخرالزمان‌گرا و به خصوص فرماندهان بسیج و سپاه و برخی مداحان بسیجی نزدیک به نظام (مثلا حاج منصور ارضی)1 تکرار می‌شود، حکایت‌گر از نوعی فلسفه تاریخ مذهبی است که از اوایل انقلاب و از زمانی که برخی از مردمان ادعا به دیده‌شدن چهره‌ی آیت‌الله خمینی در ماه توسط مومنین کردند و یا سانحه‌ی هلی‌کوپترهای کماندویی آمریکا در زمان اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان خط امام به امداد غیبی ویژه‌ی خداوند و امام زمان نسبت داده شد، در اندیشه‌ی برخی حاکمان جمهوری اسلامی شکل گرفت. این فلسفه‌ی تاریخ دینی بر پیش‌فرض‌های زیر بنا شده است:

یک) حکومت اسلامی زمان حضرت علی به‌ترین و عادلانه‌ترین حکومت تاریخ است. (پیش‌فرضی که البته نه‌تنها حاکمان بل‌که بسیاری شیعیان غیرحکومتی هم کمابیش آن را قبول دارند.)

دو) حکومت اسلامی پیامبر و حضرت علی کم‌وبیش قابل بازساخت و بازتولید در طول تاریخ است. یعنی می‌توان حکومت‌هایی دست‌کم تا حد زیادی شبیه آن حضرات پس از ایشان توسط شیعیان تولید کرد.

سه) با ظهور انقلاب اسلامی تاریخ صدر اسلام تکرار شده است. این انقلاب که متصل به ظهور امام زمان خواهد بود، با تکیه بر عنایات الهی پیروز شد و خداوند مقرر داشته است که وقایع صدر اسلام و پیروزی‌های صدر اسلام در این انقلاب دوباره «حلول» یابد.

امام خمینی پس از سال‌ها رنج و تبعید و محنت و مبارزه با طاغوت و غرب و امپریالیسم (شیاطین زمان) جمهوری اسلامی را بنیان‌گذاری کردند، همان‌طور که پیامبر اسلام حکومت اسلامی را در مدینه پس از سال‌ها تحمل رنج و مصایب و مبارزه با کفار و شیاطین آن زمان تشکیل دادند. پیامبر علی را به حکومت نصب کرد و امام خمینی هم حکومت را به علی زمان، آیت‌الله سید علی خامنه‌ای واگذار کردند. (نقل هاشمی رفسنجانی که باعث انتخاب آیت‌الله خامنه‌ای به رهبری پس از امام خمینی شد را به یاد آورید. البته در آن نقل قول هاشمی از آیت‌الله خامنه‌ای به‌عنوان علی زمان یاد نکردند ولی بعد از رهبری آیت‌الله خامنه‌ای ولایت‌مداران از ایشان به‌عنوان علی زمان یاد کردند.)2

چهار) هم‌چنان که علی به انتصاب پیامبر و نه با رای کسی جانشین برحق پیامبر اسلام شد، علی زمان (آیت‌الله خامنه‌ای) هم با اشاره آیت‌الله خمینی و نظر ایشان صاحب مقام ولایت شد. اصولا ولایت اکتشافی و نه انتخابی است. (نظر آیت‌الله مصباح یزدی) همان‌طور که ولایت امیرالمومنین حق ذاتی و اعطاشده‌ی ایشان از طرف خداوند بود، ولایت ولی فقیه زمان آیت‌الله خامنه‌ای هم از طرف خداوند و نه مردم به ایشان اعطا شده است و خبرگان تنها وظیفه‌ی کشف ولایت ایشان را داشتند و لاغیر. همان‌طور که نظارت بر ولایت علی ابن ابی‌طالب بی‌معنی است، نظارت بر ولایت ولی امر و رهبری زمان هم معنا ندارد.

حکومت پیامبر و علی (ع) بر اساس رای و نظر مردم نبود بل‌که مبتنی بر حق الهی پیامبر و امیرالمومنین بر ولایت و حکومت بر مسلمین بود. شاهد این امر هم آن‌که حکومت حتی زمانی که علی (ع) خانه‌نشین بود، فارغ از این‌که مردم عربستان و عراق و ایران و مصر و سایر بلاد تازه‌مسلمان‌شده‌ آن زمان حکومت علی را می‌خواستند یا نه، حق مسلم امیرالمومنین بود. مشروعیت یک حکومت دینی از خداوند است نه مردم. امیرالمومنین را خدا حاکم کرد و مردم صرفا وسیله و ابزار اعمال این حاکمیت الهی بودند. اساس مشروعیت ولایت فقیه هم آسمانی و دینی است نه زمینی و مردمی.

پنج) کسانی که در برابر نظرات ولایت فقیه زمان در حمایت از احمدی‌نژاد و قبول صحت کامل انتخابات ۲۲ خرداد ایستادند، مانند دشمنان علی اعم از خوارج، طلحه و زبیر، عایشه، معاویه و غیره هستند و بر امام عادل خروج کرده‌اند.

این‌که بعضی از مقابله‌کنندگان با نظر ولایت مانند اصلاح‌طلبان یا موسوی و کروبی روابط نزدیکی با ولی فقیه پیشین و بنیان‌گذار جمهوری اسلامی یعنی امام خمینی داشته‌اند، توجیه حقانیت آن‌ها در زمان کنونی نیست چراکه طلحه و زبیر و عایشه هم در زمان پیامبر از اصحاب و نزدیکان و مقربان ایشان بودند، ولی پس از وفات ایشان سرشت خبیث حقیقی و باطنی خود را نشان دادند و بر حکومت امام عادل و جانشین بر حق پیامبر شوریدند و به‌اصطلاح دیگر «بر امام عادل خروج کردند.»

شش) اگر بخواهیم سخنان فوق را خلاصه کنیم در این فلسفه‌ی تاریخ دینی به این دیکشنری در مورد تاریخ معاصر می‌رسیم که در آن پیامبر دوران معاصر به‌نحوی امام خمینی است (یعنی بسیاری خصلات پیامبرگونه در ایشان حلول یافت)، علی ابن ابی‌طالب معاصر آیت‌الله سید علی خامنه‌ای است، جناح اصول‌گرا و احمدی‌نژاد و از همه مهم‌تر سپاه و بسیج و اطلاعات سپاه اصحاب وفادار علی ابن ابی‌طالب و مالک اشترهای زمان هستند که چشم فتنه، یعنی خروج دشمنان اسلام بر علی را کور می‌کنند.

معاویه و خوارج و طلحه و زبیر و عایشه‌ی زمان هم به وضوح موسوی و خاتمی و کروبی و تمام اصلاح‌طلبان و نافرمانان در برابر امر ولایت فقیه و بقیه‌ی اپوزیسیون هستند. نظام حق مطلق است، چون علی حق مطلق بود و جنبش سبز مصداق فتنه بر ضد امام معصوم و باطل مطلق. مخالفان علی که علیه حاکم عادل «خروج کردند» محارب هستند. منطق تجاوزهای کهریزک چنین منطقی است.

سووال تاریخی مهمی که در این مقاله در پی پاسخ به آن نیستیم آن‌ست که چنین بازسازی از وقایع صدر اسلام چگونه به ایده‌یولوژی حکومت اسلامی بدل شد؟ پاسخ به این پرسش پژوهشی مستقل می‌طلبد اما می‌توان بسیار مختصر گفت شریعتی با تاکید خود بر نقش تاریخ در نظریه‌ی سیاسی شیعه و تلاش برای بازسازی علی و ابوذر و معاویه در زمان کنونی در زمینه‌سازی برای چنین تفکر نادرستی بی‌تاثیر نبوده است. ولی حاشا که شریعتی مسبب جرایمی بوده باشد که امروز پس از انتخابات در ایران رخ می‌دهد.

تفسیر شریعتی از تاریخ صدر اسلام با این تفسیر از صدر اسلام بسیار متفاوت است و این تفسیر شاید بیش‌تر به تشیع صفوی مورد نقد او نزدیک است. ولی تاکید بسیار شریعتی در بازسازی وقایع معاصر بر اساس تاریخ زمان پیامبر و علی می‌تواند بدون این‌که اصلا شریعتی قصدش را داشته باشد، زمینه‌ساز و بسترساز ذهنی پذیرش چنین فلسفه تاریخی بوده باشد. به‌خصوص آن‌که رهبر کنونی انقلاب از نزدیکان دکتر شریعتی در قبل از انقلاب بوده‌اند.

نقد فلسفه تاریخ دینی حاکم

می‌توان نشان داد بسیاری از پیش‌فرض‌های فلسفه‌ی تاریخ شیعه‌گرایانه‌ی فوق هم بر اساس عقل سلیم دینی و هم از لحاظ فلسفی غلطند. چه دلایلی می‌توانند بازسازی‌ِ تاریخ شیعه‌ی صدر اسلام در زمان حاضر را اثبات کنند؟

اول آن‌که چنین فلسفه تاریخی برخلاف نام شیعه‌ی آن کاملا اشعری‌مسلک است چون نظام و ولایت را حق مطلق می‌داند و هیچ معیار عقلی برای خیر و شر فارغ از عمل‌کرد ولایت‌مداران و ولی فقیه ارایه نمی‌دهد.

دیگر آن‌که یکی از دلایلی که قائلان به این نگاه تاریخی برای ادعای خود ارایه می‌کنند استناد به برخی روایات مربوط به علایم ظهور (روایات سید خراسانی و روایت مردی که قبل از ظهور مهدی از قم بر پا می‌خیزد و حکومت تشکیل می‌دهد) است که اصلا از نظر حدیث‌شناسی قابل اعتماد نیستند و احتمالا بیش از هر چیز ناظر به مبارزه‌ی شیعیان با امویان و عباسیان در دوران خلافت اموی و خلافت عباسی هستند تا زمان حاضر.

سوم آن‌که بعضی قائلان به این فلسفه‌ی تاریخ با استناد به برخی غیب‌بینی‌ها و رویاها (به اعتقاد قائلان‌شان صادقه) و به حلول تاریخی صدر اسلام در انقلاب اسلامی معتقدند. فقط احمدی‌نژاد نیست که معتقد به هاله‌ی نور است. باید گفت این تفسیر از تاریخ در بستر یک برداشت نادرست از عرفان شکل گرفته است که محدودیت‌های آگاهی‌بخشی عرفانی را نادیده می‌گیرد و به‌نادرستی حقیقت ارتباط میان انقلاب اسلامی و وقایع صدر اسلام را الهام‌شده به پاره‌ای از مردان الهی می‌داند.

بر پایه‌ی این الهامات این نظام قطعا موید به الطاف خفیه‌ی خداوند و مورد عنایات ویژه‌ی امام زمان است. جالب آن‌که اکثر کسانی که در میان روحانیون چنین الهاماتی را صحیح می‌دانند، مثل جناب مصباح یزدی یا مرحوم آیت‌الله مشکینی، خود از صاحبان منصب در نظام‌اند و هیچ معیار عقلی و آبجکتیوی در داوری‌پذیری و درستی الهامات‌شان ارایه نمی‌دهند.

چهارمین مشکل بزرگ این فلسفه تاریخ آن‌ست که این روایت از تاریخ با روایت گروه بزرگ دیگری از مسلمانان جهان از وقایع صدر اسلام، یعنی اهل سنت، به‌جد منافات و تناقض دارد و فقط نوعی نگاه به تاریخ که انحصار حقیقت را در نزد شیعه می‌داند می‌تواند با آن هم‌دلی کند. اهل سنت اکثریت مسلمین جهان را تشکیل می‌دهند و چنین ادعایی در مورد نگاه آن‌ها به تاریخ قطعا بدون چالش نیست.

پنجم آن‌که چنین قرائتی از تاریخ صدر اسلام بسیار ساده‌سازی‌شده و غیرعلمی است و با اصول علم مدرن تاریخ منافات و تنافر دارد. بی‌جهت نیست که قائلان به این بازسازی تاریخی از علوم انسانی «غربی» هراس دارند. کافی است با چند تاریخ‌دان موجه صحبت کنیم و ببینیم چنین تفاسیری از تاریخ چه جای‌گاهی در «علم تاریخ» عقل‌گرا در روزگار مدرن دارند.


پاورقی‌ها:

۱. رجوع کنید به این‌جا

۲. رجوع کنید به مقاله‌ی جالب اکبر گنجی در این‌زمینه با عنوان «برساختن رهبری در تعارض با وصیت‌نامه‌ی خمینی»


لینک همین مطلب در وبگاه رادیو زمانه