هر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است،
گوئي زلب فرشته خوئي رسته است
پا بر سر سبزه تا به خواري ننهي،
كان سبزه زخاك لاله روئي رسته است!
حكيم عمرخيام
احمد رضايمان هم رفت. صحنه اشك فراواني كه از وجود دل رحمش در غم از دست رفتن پدر جون جاري بود، مقابل چشمانم است. گوئي همين ديروز بود. به من زنگ زده بود و شديداً مي گريست. سر مراسم دفن پدر جون از من پرسيد: يعني براي دفن ما هم اين تعداد آدم مي آيد؟ هيچ كس فكرش را نمي كرد كه كمتر از دو ماه بعد نوبت خود اوست. فوت او همه ما را غرق در حيرت كرد. نشان داد مردن خيلي سريع و آسان اتفاق مي افتد. مثل يك خواب بعد از ظهر، يا زمين خوردن در راه پله خانه، يا پنچر شدن ماشين. نيم ساعت قبل از حادثه در خانه شان بود، ساعتي بعد جسدي نيمه جان! خيام چه خوب گفته است: هر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است/ گوئي زلب فرشته خوئي رسته است.
احمد رضا فرشته خو بود. اگر كمكي احتياج داشتي، به يقين مي توانستي روي او حساب كني. به زبان خودماني مرام داشت. آدمي نبود كه كمكي از دستش براي اطرافيان و دوستانش بيايد و انجام ندهد.
بگذاريد در توصيف شخصيت او از روانشناسي هم مدد بگيرم.برخي روانشناسان روان انسان را به كودك، والد و بالغ تقسيم مي كنند. شادي، احساس و صداقت مربوط به كودك طبيعي درون هر فرد است و از نظر روانشناسي واقعاً مثبت است. احمدرضاي ما كودك درونش برجسته بود و از اين رو پر احساس بود، شاد بود و صادق بود. احساساتي بود. دل لطيفي داشت، حساس بود و نقطه مقابل هر چه بتواني آنرا سنگ دلي بنامي.
احمد صادق بود. او از همه ما صادق تر بود. ميان ظاهر و باطنش بر خلاف بسياري از رياكاران و شيادان به قدر موئي فاصله نبود. كاش ما هم صداقت او را مي داشتيم. صداقت او استثنائي بود و اين هم ناشي از همان بقول روانشناسان كودك طبيعي اش بود.
و، احمدرضا شاد بود. با رفتن او يكي از شادترين دوستانمان از ميان ما رفت. شادي او مسري بود، يعني به اطرافيان هم سرايت مي كرد. اين ويژگي او واقعاً از آن ويژگي هاي كم ياب ما ايرانيان بود كه معمولاً غصه را بر شادي ترجيح مي دهيم.
پدر و مادر و خواهرش را بسيار دوست مي داشت. اگر هم اختلافي داشت از آن اختلافات مختصري بود كه همه جوانها با پدر و مادرشان دارند. همين عيد كه به شيراز آمده بوديم به من گفت مي دانم مادرم عاشق من است.او زندگي اش را به پاي ما ريخته!
رفت و داغش را بر دلمان گذاشت. تاريخ ايران و اسلام بسيار داغها بر خود ديده است كه ياد آنها دل را آرام مي كند. امام حسين(ع) و يارانش را در كربلا شصت سال پس از فوت پيامبر مظلومانه سر بريدند. مغولها در تجاوز به ري و نيشابور يك ميليون نفر را قتل عام كردند. در جنگ تحميلي، صدام سيصد هزار ايراني را به كام مرگ و شهادت كشيد. هرچه باشد داغ ما هرگز به داغ پدرو مادران و اطرافيان مقتولين اين اتفاقها نمي رسد. نه تنها تاريخ ما كه تاريخ تمام اقوام پر از اين حوادث ناگوار است، پس با فكر كردن به آنها مي توانيم بيشتر آرام گيريم.
ديروزعصر ناخود آگاه مشابهت كلمات احمد و محمد در مرثيه اي از كويتي پور مرا به ياد احمدرضا انداخت، به خواهران ومادرم گفتم بايد اين شعر را خواند و سينه زد:محمد نبودي ببيني شهر آزاد گشته... پرسيدند اين مرثيه چه ربطي به احمد رضاي ما دارد؟
در جوابشان گفتم فضاي اين شعر نوستالژيك است و غم غربت دارد. اين مرثيه در مورد محمدي سروده شده كه فرمانده فتح خرمشهر بود، ولي هرگز فتح آن را و رسيدن به آرزويش را به چشم خويش نديد؛ نبود كه ببيند، شهيد شد. احمد ما هم بسياري از چيزهائي را كه مي خواست ببيند گذاشت و رفت. نبود كه ببيند ما چه قدردر رفتنش سوگواريم. نماند كه رسيدن به آرزوهاي خودش و ما را ببيند. همه را گذاشت و غريبانه رفت.
حادثه اي كه احمد را از ما گرفت نشان مي دهد مرگ به قول آن كارگردان سينماي كشورمان مثل يك بوس كوچولوست. مطمئنم كه احمد رضا بيش از دو سه ثانيه دردي نكشيد. آرام مرد. بسيار آرام به خواب ابدي خودش، كه مقصد همه ما نيز هست فرو رفت؛ مثل يك گرفتن يك بوس كوچولو از لبان فرشته اي زيبا روي.
شايد دلش براي پدر جون تنگ شده بود!