۱۴۰۱ مهر ۲۷, چهارشنبه

اصول و مضامین پسا‌مدرنیسم

 

میثم بادامچی

 

پسامدرنیسم یا پست‌مدرنیسم جریانی متاخر در اندیشه‌ و عمل است و البته واژه‌ای که تعابیر مختلفی دارد. در این مقاله برآنیم بر اساس فصل اول کتاب نظریه های بدبینانه: چگونه ادبیات دانشگاهی تولید شده بدست اکتیویست‌ها وضعیت کنونی را در مورد نژاد، جنسیت و هویت ایجاد کرد و چرا آنچه رخ داده به ضرر همه است (به طور خلاصه نظریه‌های بدبینانه) نوشته‌ی جیمز لیندسی و هلن پلوک‌رز ریشه‌ها، اصول و مضامین پست‌مدرنیسم را شرح دهیم. نویسندگان پسامدرنیسم نظری را انقلابی در اندیشه در باب دانش و قدرت معرفی می‌کنند (که البته ضررش چه بسا بیش از نفع‌اش بوده) و می‌کوشند این خوانش را با تکیه بر آثار نویسندگان مختلف پست‌مدرن توضیح دهند. یکی از اهداف نگارش کتاب نظریه‌های بدبینانه البته نقد افراط‌ها در اشکال گوناگون سیاست‌ورزی هویتی در دنیای غرب است که درتوضیح نویسندگان پشتوانه‌ی آن رویکرد پسامدرن عالمان علوم انسانی، عمدتا با گرایش چپ سیاسی، در آکادمیای غربی است. نویسندگان در فصول بعدی کتاب (که برای رعایت اختصار بدانها نمی‌پردازیم) توضیح می‌دهند که چطور پسامدرنیسم که پیشتر عمدتا جنبه‌ي نظری داشت از دهه‌ی نود میلادی بدین‌سو تغییر شکل داده است و در اشکال کاربردی جدید و در قالب آثار منتشر شده در رشته‌هایی چون مطالعات جنسیت، نظریه‌ي کوئیر، نظریه‌ي انتقادی نژاد، نظریه‌ي پسااستعماری ...حضور پررنگی در حمایت از انواع سیاست‌ورزی هویتی دارد.

 

*****

ظهور پسامدرنیسم نظری پس از جنگ جهانی دوم

نویسندگان معتقدند پسامدرنیسم بین سال‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۷۰ میلادی در دنیا ظهور کرد، بسته به اینکه بر پسامدرنیسم هنری ویا اجتماعی متمرکز شویم. گرچه ریشه‌ي پسامدرنیسم هنری حتی به سال‌های ۱۹۴۰ میلادی باز می‌گردد، اواخر دهه‌ي شصت میلادی و خصوصا دوران انقلابات دانشجویی ۱۹۶۸ ، تاریخی است که در آن شاهد رواج و محبوبیت نظریه‌پردازان اجتماعی فرانسوی مانند میشل فوکو، ژاک دریدا و ژان فرانسوا لیوتار هستیم و می‌شود اوج پسامدرنیسم نظری‌اش خواند. نویسندگان کتاب از آثار متفکران این دوره مانند فوکو، دریدا (۱۹۳۰-۲۰۰۴)، لیوتار، دلوز (۱۹۲۵-۱۹۹۵) و بقیه با عنوان «نظریه» (Theory با t بزرگ) یاد می‌کنند. اکثر موسسان پسامدرنیسم نظری قرن بیستم دیگر در قید حیات نیستند.

در آن دوران جنگ‌های جهانی اول و دوم اعتماد اروپا به مفهوم پیشرفت ونیز اثرات مثبت فناوری را متزلزل کرده بود. اعتماد به علم تجربی، به دلیل نقش ادعایی آن در تولید و توجیه دهشت‌های غیرقابل تصور جنگ‌های جهانی مورد پرسش قرار گرفت. امپراتوری‌ها در جهان (از همه بارزتر شاید امپراطوری بریتانیا) فرو می‌پاشیدند و استعماراز نظر اخلاقی برای بسیاری مردم دیگر قابل تحمل نبود. در چنان فضایی روشنفکران جناح چپ اروپایی نسبت به لیبرالیسم و ​​تمدن غربی مشکوک‌تر می‌شدند، تمدنی که در نظر ایشان امکان ظهور فاشیسم و نازیسم را با نتایج فاجعه بارش فراهم کرده بود.

همزمان «فرهنگ عامه»‌ (popular culture) جدید و قدرتمندی خصوصا توسط جوانان در حال شکل گیری بود که با «فرهنگ اعلی» (high culture) رایج پیشین در هنر، موسیقی، سرگرمی و ادبیات رقابت می‌کرد. (جیمز لیندسی و هلن پلوک‌رز، ص. ۲۵)

 

شکاکیت پسامدرن

پست‌مدرنیسم با تشکیک و بدبینی نسبت به نظریات و ادعاهای بزرگ در مورد «حقیقت» و مشخصا علم به عنوان یکی از مهم‌ترین دستاوردهای مدرنیته شناخته می‌شود. پسامدرن‌هایی چون لیوتار (۱۹۲۴-۱۹۹۸) ادعاهای کلان در مورد حقیقت را «فراروایت» نامیدند[1]، مصداقی از کوته‌بینی و تکبر انسانی. البته شکاکیت (skepticism) در تمدن غربی مختص پسامدرن‌ها نیست و نوعی شکاکیت در خود اندیشه‌ی روشنگری و مدرنیسم در قرون ماضی به شکل برجسته وجود داشت. آنچه در شکاکیت پسامدرن‌های نظری در دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی برجسته بود، نوعی کلبی‌مسلکی(cynicism) و بدبینی عمیق نسبت به هرگونه مفهوم «پیشرفت» در تاریخ بشر بود.

البته ریشه‌ی شکاکیت پسامدرن به نوعی به خود مدرنیسم بر می‌گردد. نوعی شکاکیت فراگیر ولی معقول و حساب شده، نقش مهمی در توسعه‌ی علم و کل پروژه‌ی روشنگری داشت؛ چون موفقیت روشنگری به نوبه‌ی خود منوط به گسستن متفکران زمان از فراروایت‌های (عمدتا با ماهیت مذهبی) غالب قبلی بود. اصلاحات دینی قرن شانزدهم میلادی که طی آن مسیحیت منشعب شد و فرقه‌های پروتستانی متعددی در واکنش به کاتولیسیسم رخ نمودند مصداقی از شکاکیت و به چالش کشیدن راست‌کیشی‌های قبلی بود. توسعه‌ی علمی در دوره‌ي مدرن که اوجش در قرن نوزدهم رخ داد، مدیون نوعی شکاکیت در مورد باورهای جاافتاده و تاکید بر آزمونگرایی تجربی و ابطال‌گرایی بود. (ص. ۲۶)

شرایط پست مدرن وضعیتی است که در آن به نظر می‌رسد قطعیت‌های علمی و اخلاقی دوره‌ي روشنگری غیرقابل دفاع شده است.[2] وضعیت پسامدرن به طور خلاصه خود را در: «شکاکیت بسیار رادیکال و بدبینی بسیارعمیق در مورد زبان، دانش، قدرت و فرد خود را نشان می‌دهد.»(ص. ۲۸)

برهمین منوال دایره‌المعارف آنلاین بریتانیکا پست‌مدرنیسم را اینطور خلاصه کرده است:

«جنبشی در اواخر قرن بیستم که شک‌گرایی فراگیر، ذهنیت‌گرایی/سوبژکتیویسم و نسبی‌گرایی، بی‌اعتمادی به عقل و تاکید بر نقش ایدئولوژی در ایجاد و حفظ قدرت سیاسی- اقتصادی از ويژگی‌های بارز آن هستند.» (ترجمه ویرایش شده)[3]

پسامدرن‌ها به شیوه‌های مختلف در قدرت عقل، توانایی مفاهمه در مورد حقایق عینی از طریق زبان، اینکه انسان طبیعتی جهانشمول دارد، و فردگرایی گره خورده به روشنگری تردید می‌کنند. آنها منکر آن هستند که جهان غرب به واسطه روشنگری پیشرفت چشمگیری داشته است و با تداوم ارزش‌های روشنگری همچنان «پیشرفت» ممکن است. (لیندسی و پلوک‌رز، ص. ۳۰)

همزمان می‌شود گفت وسواس در مورد زبان در قلب تفکر پست مدرن قرار دارد و مباحث کلیدی بسیاری پست‌مدرن‌ها، از دریدا گرفته تا میشل فوکو (۱۹۲۶-۱۹۸۴) و لیوتار و ویتگنشتاین متاخر (که از جهاتی اندیشه‌ی او قرابت‌هایی با پسامدرنیسم نظری دارد) حول و حوش زبان شکل گرفته است. (ص.۴۰)

 


ادعای مرگ معنا و اصالت در جامعه‌ي غربی

جز شکاکیت در انواع آن، ویژگی دیگر پست مدرنیست‌های اولیه و عمده‌ی نظریه پردازان فرانسوی نگرانی در مورد مرگ اصالت و معنا در جامعه مدرن بود. ژان بودریار (۱۹۲۹-۲۰۰۷) یأس نیهیلیستی‌اش در مورد از دست دادن امر «واقعی» و اصیل در زندگی پسامدرن را با تکیه بر آثار ژاک لاکان (نظریه‌پرداز روانکاوی فرانسوی) و ارائه‌ي مفهوم سیمیولکرا (simulacra، شبیه‌سازی) توجیه کرده است.  به گفته‌ی او در دوران پیشامدرن واقعیت‌هایی منحصربه‌فرد وجود داشتند. در دوره مدرن، تولید انبوه اقلام و کالاها (در نتیجه‌ی انقلاب صنعتی) رخ داد و بنابراین هر نسخه اصلی می‌توانست کپی‌های یکسان زیادی داشته باشد. اتفاقی که در دوره پست مدرن یعنی اکنون رخ داده آنست که دیگر هیچ اصالتی وجود ندارد، همه‌چیز سیمیولکرا است، یعنی تقلیدها وشبیه‌سازی‌هایی بد از واقعیت.[4] نظریه‌پردازانی چون ژیل دلوز و فلیکس گاتاری (۱۹۳۰۱-۱۹۹۲)، هم در کتاب ضدادیپ خویش بحران اصالت را با تاکید بر زوال و محدود شدن خود (self) در جامعه‌ی سرمایه‌داری و مصرفی غربی توضیح می‌دادند.[5]  

بسیاری موافقند که پست مدرنیسم بر تعدادی از مضامین پایه بنا شده است، گرچه خود پست‌مدرن‌ها دربرابر چنین ادعایی معمولا مقاومت می‌کنند. با الهام از والتر تروت اندرسون، در کتابی منتشر شده به سال ۱۹۹۶، می‌شود چهار ستون را برای پسامدرنیسم تعریف کرد. می‌شود این مضامین را «فراروایت پسامدرن» هم نامید:

الف) اعتقاد به برساخت اجتماعی بودن مفهوم خود/نفس (self)، یعنی این نگاه که آنچه هویت نامیده می‌شود بدست نیروهای فرهنگی-اجتماعی متعددی ساخته می‌شود.

ب) نسبی‌گرایی در اخلاق یعنی این باور که اخلاق واقعیتی عینی در جهان خارج و یا در آسمان‌ها و بهشت (چنانکه ادیان می‌گفتند) نیست که قرار باشد کشف‌اش کنیم، بلکه امری است که در اجتماع برساخته می‌شود. نسبی‌گرایی در اینجا معنایش قضاوت نکردن نیست، بلکه به معنای باور به این است که همه اشکال اخلاق در فرهنگ‌های جهان برساخته‌ی اجتماعی هستند.

ج) ساخت‌شکنی/شالوده‌شکنی (Deconstruction) در فرهنگ و پذیرش تنوع بی‌پایان در مضامین و اختلاط آنچه پیشتر فرهنگ‌های «متعالی» و «دون پایه» معرفی می‌شدند.[6]

د) جهانی شدن و کمرنگ شدن مرزها.

در تقسیمی دیگر پسامدرنیسم چهار ویژگی برجسته دارد: ۱) محو شدن مرزها (blurring of boundaries)، ۲) تاکید بر قدرت زبان (Power of Language)، ۳) نسبی‌گرایی فرهنگی (Cultural Relativism)، ۴) تاکید بر هویت‌های گروهی بجای تاکید پیشین مدرن‌ها بر فرد و امر جهانشمول (The Loss of the Individual and the Universal). (لیندسی و پلوک‌رز، ص.۳۱)

منظور از محو شدن مرزها زیر سئوال بردن دوگانه‌ها و دسته‌بندی‌هایی است که برخی جزو مبادی مدرنیته محسوب می‌شدند، مشخصا: مرزهای بین عینی و ذهنی و بین حقیقت و باورهای ما، مرز بین علم و هنر (ژان فرانسوا لیوتار در این زمینه نظریه‌پردازی کرده است)، مرز امر طبیعی و مصنوعی (بنگرید به آثار بودریار و جیمسون [متولد ۱۹۳۴])، تمایز فرهنگ اعلی و فرهنگ دون‌پایه (بنگرید به آثار جیمسون)، تمایز انسان و سایر حیوانات، و نیز تمایز انسان و ماشین (مثلا در آثار دلوز)، زیر سئوال بردن مفاهیم سنتی جنس و جنسیت و نیز سلامت و بیماری (که بیش از همه در پسامدرن‌های اولیه در میشل فوکو تبلور داشت). تقریباً در همه مقوله‌های مهم اجتماعی اعتبار این دسته‌بندی‌ها توسط متفکران پسامدرن زیر سئوال برده شده است و به انحای گوناگون گفته شده است که دوگانه‌های مزبور در خدمت نظام‌های قدرت و سلطه‌ هستند که غلبه بر آنها بدون زیر سئوال‌ بردن دوگانه‌های فوق ممکن نیست.(ص. ۳۹)

 

رد رئالیسم در معرفت‌شناسی

در صورت‌بندی دیگر، اشتینار کواله[7] (۲۰۰۸-۱۹۳۸)، پروفسور نروژي-آمریکایی معتقد بود مضامین اصلی پسا‌مدرنیسم شامل این موارد است: تردید در مورد اینکه هر حقیقت انسانی بازنمایی عینی واقعیت است؛ تمرکز بر زبان و شیوه‌ای که براساس آن جوامع انسانی از آن برای خلق واقعیت‌های محلی خود استفاده می‌کنند؛ و رد جهان‌شمول بودن و کلیت مفاهیم.[8]

این شیوه به نوبه‌ي خود منجر به علاقه پسامدرن‌ها به بحث روایت/داستان‌گویی می‌شود، و قراردادن «حقیقت‌ها» (آنچه گروهی «حقیقت» می‌نامندش) در درون ساختارهای فرهنگی خاص. به بیان دیگر، این رویکرد پسامدرن‌ها به نوعی نسبی‌گرایی می‌انجامد؛ اینکه توصیف‌های مختلف واقعیت قیاس‌ناپذیر هستند و نمی‌توان آنها را با یکدیگر و بر اساس معیار واقعیتی عینی و نهایی سنجید.

در نظر کواله پست‌مدرنیسم چرخش مهمی از تمایزی است که مدرنیسم بر آنها بنا شده بود: تفکیک میان عینیت جهان‌شمول و ذهنیت/سوژگی فردی و حرکت به سمت روایت‌های محلی و تجربیات زیسته راویان آن‌ها؛ و انکار مرز بین آنچه به طور عینی صادق است و آنچه به طور ذهنی تجربه می‌شود. پس دانش، حقیقت، معنا و اخلاق، همگی محصولات و برساخته‌‌های فرهنگ‌های مختلفی هستند که نمی‌شود در موردشان داوری‌های جهانشمول و عینی کرد.

این رویکرد تاحد مهمی واکنشی به معرفت‌شناسی دوران مدرن است. برغم وجود نوعی شکاکیت که بدان اشاره رفت، بسیاری فیلسوفان و دانشمندان روشنگری همچنان معتقد بودند که واقعیت عینی را می‌توان از طریق روش‌های کم و بیش عینی و قابل اعتماد شناخت و تبلور این روش‌های عینی و قابل اعتماد علم (خصوصا علم تجربی) و ریاضیات و منطق بود. روشنگری که پست مدرنیست‌ها آن را رد می‌کنند با اعتقاد به دانش عینی و حقیقت جهانشمول و علم (دانش مبتنی بر شواهد تجربی) گره خورده بود. در نقطه‌ی مقابل، برای پست مدرن‌ها، واقعیت در نهایت محصول اجتماعی شدن و تجربیات زیسته ما است «که توسط نظام‌های زبانی ساخته شده است.»( لیندسی و پلوک‌رز، ص. ۳۰)

بر اساس این مشاهدات بود که والتر تروت اندرسون، در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی و در اوج دوران پسامدرنیسم نظری، نوشت: «ما در میانه یک گذار تاریخی بزرگ  هستیم که همزمان گیج‌کننده، استرس‌زا و امیدوارکننده است. این تغییر شگرف بیش از آنکه مربوط به محتوای باورهای ما باشد، مربوط به نحوه‌ی باورهای ماست.» در نگاه او پسامدرنیسم تغییر «در باور ما درباره باورهایمان» و بنیادهایشان است.[9]

یعنی پسامدرنیسم تحولی در معرفت‌شناسی است، شاخه‌ای از فلسفه که شیوه‌‌ای که بر اساس آن ما دانش کسب می‌کنیم را بررسی می‌کند.

 

نگاه پسامدرنیسم به رابطه‌ی دانش و قدرت

چرخش پسامدرن در معرفت‌شناسی همزاه است با رد ارزش‌های روشنگری در مورد شیوه‌ی تولید علم و دانش و علم جدید را همزاد قدرت و کاربرد ناعادلانه قدرت در اجتماع دانستن. اصل سیاسی پسامدرنیسم (The postmodern political principle) را می‌توان اینگونه خلاصه کرد: «اعتقاد به اینکه جامعه متشکل از نظام‌های قدرت/سلطه و سلسله مراتب است و این نظام‌هاست که تصمیم می‌گیرند چه چیزی را و چگونه می‌توان شناخت.»

پست مدرنیسم سیاسی با تمرکز شدیدش بر قدرت به عنوان نیروی هدایتگر و ساختاردهنده جامعه و معرفت مشخص می‌شود. در این نگاه که مثلا در آثار فوکو در تبارشناسی دانش تبلور داشت، دانش و قدرت به‌طور جدانشدنی درهم تنیده شده تصور می‌شوند. (چنانکه فوکو به دانش می‌گفت «قدرت-دانش»)

لیوتارهم معتقد بود که زبان علم از یکسو و زبان سیاست و اخلاق از سوی دیگر به شدت درهم تنیده‌اند و دریدا، دیگر «نظریه‌»پرداز فرانسوی هم عمیقاً به روابط قدرت نهفته در زبان علاقه جدی نشان می‌داد. ژیل دلوز و فلیکس گاتاری هم معتقد بودند آنچه آزادی انسان‌ مدرن خوانده می‌شود فقط در چارچوب محدودیت‌های نظام سرمایه‌داری و گردش پول عمل می‌کند. قدرت نه تنها تصمیم می‌گیرد که چه چیزی واقعی است (تاثیر قدرت بر دانش)، بلکه همچنین تصمیم می‌گیرد چه چیزی از نظر اخلاقی خوب است. قدرت متضمن سلطه است و مجبور کردن دیگری به انقیاد و اطاعت و در نتیجه مقاومت علیه آن خوب محسوب می‌شود. این نگرش روحیه غالب در دانشگاه سوربن پاریس دردوران انقلابات دانشجویی ۱۹۶۸ پاریس بود، جایی که بسیاری از نظریه‌پردازان پسامدرن اولیه آنجا بالیدند.

اصل سیاسی پسامدرن می‌گوید قدرتمندان، چه عامدانه و چه سهوا فرقی نمی‌کند، جامعه را طوری سازماندهی کرده‌اند که به نفع‌ طبقه‌ي ایشان باشد و قدرت ایشان را تداوم بخشد. قدرتمندان این کار را با مشروعیت بخشیدن و رواج گفتمان‌های حقیقت (جاانداختن امور معینی به عنوان حقیقت) انجام می‌دهند، و  دیکته کردن اینکه چه چیزی را در جامعه می‌توان به عنوان حقیقت پذیرفت.

نتیجه آنکه قدرت (و یا بگوییم سلطه) دائماً از طریق گفتمان‌هایی در جامعه مشروع‌سازی می‌شود. این روش‌های مشروع‌سازی سلطه شامل تاکید بر گفتمان مستدل و عقلانی و آوردن شواهد عینی و حتی قواعد دستور زبان و نحو هم می‌شود!

لیندسی و پلوک‌رز با لحنی انتقادی می‌نویسند: «فهم کامل دیدگاه پست‌مدرنیستی دشوار است، زیرا [نظریه‌ي سیاسی پسامدرنیسم، حداقل در نگاه اول] برای ناظر بیرونی بسیار شبیه یک تئوری توطئه می‌نماید. تفاوت در آنجاست که توطئه‌ اینجا ظریف صورت‌بندی شده است... بر خلاف نظریه‌‌های توطئه‌ی رایج هیچ کنشگری خارجی وجود ندارد که ریسمانها را بکشد. همه‌ی ما مشارکت‌کننده هستیم و... توط‌ئه‌گر واحدی وجود ندارد.» (ص. ۳۶)

قدرت در تئوری سیاسی پسامدرن، برخلاف مثلا مارکسیسم کلاسیک، مستقیم و آشکار از بالا اعمال نمی شود؛ بلکه در تمام سطوح جامعه نفوذ می‌کند و از سوی همه اعمال می‌شود، آنهم از طریق روش‌هایی چون تعاملات معمول انسانی، شرطی شدن اجتماعی، و گفتمان‌های فرهنگی که بیانگر درک خاصی از جهان و حقیقت هستند. پس حتی بسیاری امور مثبت در نگرش مدرن همچون سازوکارهای داوری و مشروعیت‌بخشی چاپ مقالات علمی ویا بسیاری قوانین مکانیسم‌هایی برای کنترل سلسله‌مراتب پیشاپیش موجود معرفی می‌شوند. در نگاه پسامدرن یک جامعه، نظم اجتماعی و یا نهاد را می‌توان سرکوبگر تلقی کرد، بدون آنکه لزوما افراد عضو مجموعه‌ی فوق شخصا و به صورت منفرد (آگاهانه) دیدگاه ظالمانه و سرکوبگر داشته باشند.

بنابراین مثلا درخواست از کسی برای اینکه دلیلی برای ادعاهای شاذ خود ارائه دهد می‌تواند به عنوان درخواستی برای مشارکت در سیستمی از گفتمان‌ها و تولید دانش تلقی شود که توسط افراد قدرتمند و در خدمت منافع ایشان و حذف دگراندیشان طراحی شده است. حتی علم تجربی چه بسا توسط مردان سفیدپوست غربی، به قیمت ایجاد مانع برای مشارکت گروه‌های اقلیت (زنان، رنگین‌پوستان، غیرغربی‌ها) در فرآیند تولید علم تاسیس شده است. پس نوعی بدبینی شدید و کلبی‌مسلکی در قلب تئوری پسامدرن وجود دارد. همزمان انگیزه‌ای برای اولویت دادن به روایت‌ها، نظام‌ها و دانش‌های گروه‌های به حاشیه رانده شده در پسامدرنیسم وجود دارد.

با اینکه فلاسفه‌ي پسامدرن اولیه (برخلاف اکتیویست‌های امروزی) به تغییر معنادار در اجتماع چندان خوشبین نبودند، در اندیشه‌ی ایشان نوعی کنشگری بدبینانه توصیه می‌شود. سخن میشل فوکو در مقاله‌ای در مقاله‌ی «تبارشناسی اخلاق» در این زمینه جالب توجه است:

«من نمی‌گویم همه‌چیز [در جامعه] بد است، بلکه می‌گویم همه چیز خطرناک است و ایندو دقیقاً یک حرف نیستند. اگر همه‌چیز خطرناک باشد، پس همیشه کاری برای انجام دادن هست. موضع من نه به بی‌تفاوتی، بلکه به یک کنشگری فعال و همزمان بدبینانه منجر می‌شود. انتخاب اخلاقی-سیاسی که هر روز ما با آن مواجه هستیم آن است که تعیین کنیم خطر اصلی کدام است.»[10]

 

مصائب پسامدرنیسم

نویسندگان کتاب نظریه‌های بدبینانه چگونه ادبیات دانشگاهی تولید شده بدست اکتیویست‌ها وضعیت کنونی را در مورد نژاد، جنسیت و هویت ایجاد کرد و چرا آنچه رخ داده به ضرر همه است در مابقی فصول اثر خواندنی‌شان نقدهای گوناگونی به اشکال کاربردی پسامدرنیسم که به گفته‌ي ایشان از دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی بدین سو در دپارتمان‌های مطالعات جنسیت، مطالعات نژاد، مطالعات چاقی و ...رایج شده است وارد می‌کنند که پرداخت بدانها فرصتی جدا می‌طلبد. در اینجا فقط به دو نقد از سوی ایشان به پسامدرنیسم نظری وارد شده بسنده می‌کنیم.

اول آنکه نویسندگان معتقد هستند که بسیاری تغییرات مثبت در تاریخ بشر بواسطه‌ي لیبرالیسم که از دستاوردهای مدرنیته است بدست آمده است و برای نیل به آنها نیازی به پسامدرنیسم نیست. متعاقب انقلابهای فرانسه و آمریکا:

 «اول نهادهایی مانند حکومت سلطنتی و برده‌داری، و سپس پدرسالاری و جامعه‌ي طبقاتی، و در نهایت دگرجنسگرایی اجباری، استعمار، و جداسازی نژادی بدست [آرمان] لیبرالیسم به چالش کشیده شدند و [تاحدود زیادی] از میان رفتند. پیشرفتهای [انقلابی و] جدیدتر در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی رخ داد، زمانی که تبعیض نژادی و جنسیتی [در آمریکا] غیرقانونی اعلام شد و همجنسگرایی جرم‌زدایی شد. همه اینها قبل از رواج و غلبه‌ی پست مدرنیسم رخ داد. به بیان دیگر پست مدرنیسم [برغم ظاهر انقلابی که به خود می‌گیرد] مخالفت اخلاقی با نظام‌های ظالمانه‌ی قدرت و سلسله مراتب را ابداع نکرد،  چنانکه عمده ترین پیشرفت های اجتماعی و اخلاقی در دوره های قبل [دوره‌ی مدرنیسم] رخ داد که پسامدرنیسم ردش می‌کرد و امروز هم [تغییرات مثبت علیه تبعیض در دنیا] با به کارگیری روش‌های لیبرالیسم  تداوم دارد.»(همان، ص. ۳۸)

نویسندگان همچنین مدعی هستند پسامدرن‌ها به دلیل رد وجود حقیقت عینی و جهانشمول و عقلگرایی وابسته بدان، برغم کاربست کلمات پرطمطراق از اثبات نظرات خود سرباز می‌زنند و بنابراین نمی‌توان با ایشان بحث و گفتگو و جدل عقلانی نتیجه‌بخش کرد. برای این تحلیل‌شان ایشان این سخن ژان-فرانسوا لیوتار، از نظریه‌پردازان فرانسوی پسامدرنیسم را ذکر می‌کنند که گفته بود «نگاه پسامدرن هیچ ادعایی در مورد درست بودن خویش ندارد و به جای آن که دنبال آن باشد که منطبق با حقیقت و واقعیت باشد، به دنبال آن است که از نظر استراتژیک مفید باشد.» (ترجمه ویرایش شده)[11]



[1] بنگرید به :

Jean François Lyotard, The Postmodern Condition: A Report on Knowledge (Manchester: Manchester UP, 1991.

[2] بنگرید به این اثر از دیوید هاروی:

David Harvey, The Condition of Postmodernity (Cambridge, MA: Blackwell,

2000).

[3]  بنگرید به :

Brian Duignan, “Postmodernism,” Encyclopædia Britannica, July 19, 2019,

britannica.com/topic/postmodernism-philosophy

[4] بنگرید به:

Jean Baudrillard, Simulacra and Simulation, trans. Sheila Faria Glaser (Ann

Arbor: University of Michigan Press, 1994.

[5] بنگرید به:

Gilles Deleuze and Felix Guattari, Anti-Oedipus: Capitalism and Schizophrenia, trans. Robert J. Hurley (London: Bloomsbury Academic, 2016).

[6] بنگرید به :

Walter Truett Anderson, The Fontana Postmodernism Reader

(London: Fontana Press, 1996)

[7] Steinar Kvale

[8] بنگرید به:

Steinar Kvale, “Themes of Postmodernity,” in The Fontana Postmodernism

Reader, ed. Walter Truett Anderson (London: Fontana Press, 1996)

[9] بنگرید کتاب اندرسون ص. ۲

[10] بنگرید به:

Michel Foucault, “On the Genealogy of Ethics: An Overview of Work in Progress,” afterword to Michel Foucault: Beyond Structuralism and Hermeneutics, 2nd ed., by Hubert L. Dreyfus and Paul Rabinow (Chicago: University of Chicago Press, 1983.

[11] بنگرید به:

Lyotard, Postmodern Condition, 7.

توضیح: این مقاله پیشتر در سایت آسو منتشر شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر