۱۴۰۱ شهریور ۹, چهارشنبه

کتابگزاری- ابعاد آزادی بیان: یک چارچوب نظری جدید

 

میثم بادامچی

 

بحث آزادی بیان و حدود و ثغور آن این روزها با حمله به سلمان رشدی در نیویورک از سوی یک آمریکایی لبنانی‌الاصل که گفته می‌شود تحت تاثیر فتوای سی سال پیش آقای خمینی علیه کتاب آیات شیطانی بوده است، به بحثی داغ در افکار عمومی جهان بدل شده است. این نوشتار و به این بهانه مروری است بر مباحث عمده‌ی کتاب ابعاد آزادی بیان: پژوهشی  برسر یک چارچوب نظری جدید، نوشته دوریم کاباساکال، مدرس فلسفه‌ و نظریه‌ي سیاسی در دانشگاه لایدن هلند. کتاب مورد بحث در مجموعه «فلسفه و سیاست؛ کاوش‌های انتقادی» انتشارات اسپرینگر به سال ۲۰۲۱ منتشر شده و شامل فصولی در مورد توجیه و مفهوم‌سازی آزادی بیان، آزادی بیان در رسانه‌ها، گفتار نفرت‌پراکن به عنوان حد آزادی بیان، و موخره‌ای در مورد آزادی بیان در زمان کووید-۱۹ است. بخشی از کتاب نیز به آزادی آکادمیک و مطالعات موردی بریتانیا و ترکیه می‌پردازد. گرچه نویسنده به موضوع آزادی بیان در ایران به شکل مستقیم نپرداخته است، با اینحال براهین ارائه شدن در کتاب برای ایرانیانی که قانون اساسی‌‌شان فاقد دفاع شایسته و بایسته از آزادی بیان است نکات بسیار درخوری دارد.

مشخصات کتاب از این قرار است:

 

Devrim Kabasakal Badamchi. 2021. Dimensions of Free Speech: An Exploration of a New Theoretical Framework, Springer: Philosophy and Politics; Critical Explorations series.

 

****

نویسنده در فصل «مقدمه»‌ به تشریح دلایل اهمیت مباحث مربوط به آزادی بیان در جهان معاصر می‌پردازد و انگیزه‌های روشنفکرانه و شخصی پشت تلاشش برای نگارش این کتاب را بیان می‌کند. کتاب در سه کشور و دو قاره تهیه و آماده‌سازی شده است (ترکیه و از آنجا لندن/بریتانیا و در نهایت لیدن/هلند) و داستان نگارش آن تجربه شخصی نویسنده به عنوان یک مدرس دانشگاه در حال سفر را با نظریه سیاسی آکادمیک ترکیب می‌کند. کاباساکال به عنوان پژوهشگر فلسفه می‌گوید از آنجا که آزادی بیان جایگاه عملی مهمی در جهان امروز دارد، به همان اندازه مهم است که بکوشیم دفاع‌مان از این مقوله را بر مبانی از نظر فلسفی محکمی استوار کنیم. پیشنهاد اصلی نویسنده در کتاب آنست که یک توجیه (justification) ترکیبی و ذوابعاد، که هم بر اهمیت آزادی بیان در برقرار یک دموکراسی سالم و پایدار تاکید دارد (democratic participation) و هم بر مبحث خودآیینی برابر (equal autonomy) انگشت می‌نهد، توجیه فلسفی استوارتری برای آزادی بیان، در قیاس با توجیه‌ها و استدلال‌هایی که می‌کوشند آزادی بیان را تنها بر یک بنیاد استوار کنند، فراهم می‌کند. در این زمینه در ادامه توضیح خواهیم داد.

عنوان فصل اول کتاب هست «دو رویکرد رقیب درباب آزادی بیان» و در آن نویسنده به بررسی انتقادی دو رویکرد «شکاکیت» (scepticism) در برابر «مطلق‌انگاری» (absolutism) در مواجهه با آزادی بیان می‌پردازد. درمورد کسانی در حوزه‌ی علوم انسانی که در مورد اهمیت و کارایی آزادی بیان تشکیک و تردید کرده‌اند، استدلال‌های کارل اشمیت (۱۸۸۸-۱۹۸۵) و استانلی فیش (متولد ۱۹۳۸) مورد بررسی قرار می‌گیرند. کارل اشمیت یکی از مخالفین شناخته شده لیبرالیسم در جهان غرب است و گرچه مستقیماً علیه آزادی بیان مطلبی ننوشته است، اما استدلال‌های او علیه لیبرالیسم لاجرم به انکار آزادی بیان نیز می‌کشد؛ یعنی کسی که با استدلال‌های کارل اشمیت در کتاب مفهوم امر سیاسی و سایر آثار او همدل باشد احتمالا خواهد گفت که آزادی بیان لیبرال به عنوان یک مفهوم سیاسی (political concept) اصولا امکان‌پذیر نیست. استانلی فیش هم در آثارش در مورد عدم امکان و امتناع آزادی بیان سخن گفته است. نویسنده استدلال‌های اشمیت و فیش در مورد امتناع ذاتی آزادی بیان را با توضیحات رد می‌کند. (جا دارد کسی مخالفت‌ها با آزادی بیان در نزد فیلسوفان حکومتی جمهوری اسلامی در ذیل مواضع اسلامگرایانه شیعی و ولایی را فرمول‌بندی کند و به عنوان نوعی از شکاکیت در مورد آزادی بیان به مباحث مزبور اضافه کند!)


موضع رقیب در برابر شکاکیت اشمیتی- فیشی مطلق‌انگاری در مورد آزادی بیان است، یعنی تفاسیری که به عنوان نمونه قاضی بلک (H. Black) (۱۸۸۶-۱۹۷۱) وقاضی مایکلجان (A. Meiklejohn)(۱۸۷۲-۱۹۶۴)— دو قاضی شهیر در تاریخ حقوق اساسی ایالات متحده که به عنوان مطلق‌انگار در باب آزادی بیان شهره هستند— در مورد جایگاه آزادی بیان در متمم اول قانون اساسی ایالات متحده ارائه کرده‌اند. مطلق‌انگاری در باب آزادی بیان در نظر نویسنده یعنی آنکه بگوییم «آزادی بیان مطلق است، مگر آنکه دلایل کاملا موجهی برای محدود کردن آن داشته باشیم.» او توضیح می‌دهد که بر خلاف تصور رایج مطلق‌انگاری مستلزم تهی انگاشتن بیان/گفتار از هیچ گونه قید و شرطی نیست. از یک سو قاضی الکساندر مایکلجان ضمن تاکید بر اهمین بنیادین آزادی بیان «بهتان‌های مربوط به زندگی خصوصی» (private libel) و «تبلیغات دروغین» (false advertisement) را از دایره‌ی شمول و حراست متمم اول قانون اساسی ایالات متحده مستثنی می‌داند.[1] قاضی بلک نیز ضمن تاکید بسیار براهمیت متمم اول قانون اساسی، محدودیت‌هایی در گفتار نمادین (symbolic speech) و نیز گفتاری که می‌توان مصداق رفتار(conduct)ش دانست از سوی دولت را ناسازگار با متمم اول قانون اساسی نمی‌داند.

فصل دوم کتاب ابعاد آزادی بیان به قلم دوریم کاباساکال به «‌زمینه‌های مفهومی بحث آزادی بیان» می‌پردازد. پرسش فلسفی نویسنده در این فصل آنست که چه دلایلی ما را وادار می‌کنند که بر اهمیت آزادی بیان تاکید کنیم و آزادی بیان را به عنوان یک اصل مستقل در نظام فکری خویش بپذیریم؟ یک پاسخ می‌تواند این باشد که آزادی بیان مهم است، چون «کشف حقیقت» (discovery of truth) و نیز «رشد شخصیتی» (personal development) آدمی بدون آزادی بیان ممکن نیست. کاباساکال ولی می‌گوید ایندو به تنهایی نمی‌توانند استدلال‌ کافی برای آزادی بیان ارائه کنند، چون اهمیت آزادی بیان را به «دلایل ابزاری» فرو می‌کاهند، حال آنکه در نگاه کانتی نویسنده استدلال برای آزادی بیان باید توجیهی فی‌نفسه برای آن نیز فراهم آورد. براین اساس است که نویسنده دو برهان «خودآیینی برابر/مساوی» (equal autonomy) و نیز «مشارکت دموکراتیک» (democratic participation) را دلایل قوی‌تری برای دفاع از آزادی بیان به عنوان یک اصل می‌یابد. به عبارت دیگر، آزادی بیان مهم است چون بدون آن مشارکت دموکراتیک اصیل شهروندان در جامعه‌شان ناممکن است، و نیز مهم است چون بدون آن شهروندان قادر نخواهند بود به صورت خودآیین و مستقل ارزش‌های خود را در زندگی انتخاب کنند و بر اساس آن حیات خویش را به پیش برند.

در نظر نویسنده گفتار/بیانی (speech) که لازم است توسط اصل آزادی بیان محافظت شود اولا لازم است عمومی (public) باشد، به این معنا که هدف از ایراد آن شنیده شدنش توسط دیگران باشد. دیگر آنکه هدف از بیان مزبور باید «برقراری ارتباط» باشد. پس گفتار موضوع آزادی هم محتوایی دارد که قرار است به دیگران منتقل شود (communicated content)، هم کنشگری دارد که عامل‌اش است و ایرادش می‌کند، و هم لاجرم یک شنونده/گیرنده دارد که هدف رساندن محتوا به اوست.

در فصل سوم مشخصا برروی توجیه‌های (justifications) مختلف آزادی بیان از نظر فلسفی تمرکز می‌شود. این فصل قلب نظری کتاب است و صورت توسعه یافته مقاله‌ای در مورد توجیهات آزادی بیان است که نویسنده در سال ۲۰۱۵ در ژورنال بین‌المللی فلسفه و نقد اجتماعی منتشر کرده است. [2] کاباساکال با توجه به ادبیات بحث چهار توجیه/استدلال عمده برای آزادی بیان را تحلیل می‌کند و در نهایت از «مبنا و توجیهی اصولی» (principled ground)—اصولی در اینجا در نقطه‌ی مقابل توجیه ابزارگرایانه است—از آزادی بیان دفاع می‌کند که نقاط قوت دو توجیه خودآیینی مساوی و مشارکت دموکراتیک را باهم ترکیب می‌کند. یعنی ترکیب مذکور پایه‌ای قوی‌تر برای آزادی بیان فراهم می‌کند.

مشکل توجیه آزادی بیان براساس اهمیت آن در کشف حقیقت (discovery of truth) (چنانکه جان استوارت میل در درباره‌ي آزادی (۱۸۵۹) بر آن تاکید داشت و احتمالا مطلوب مصطفی ملکیان نیز هست) ازآن جهت ناکافی است که بر ادعاهای تجربی غیرقطعی (درنظر نویسنده) متکی است که پیرو پیشفرضهای رایج دوران روشنگری اروپایی فرض می‌کنند آزادی بیان منجر به کشف حقیقت بیشتر و پیشرفت اجتماعی می‌شود. همچنین این روش قادر نیست از بیان آزاد به عنوان پدیده‌ای ذاتاً ارزشمند دفاع کند.

به همین منوال کاباساکال می‌گوید دفاع فلسفی از آزادی بیان براساس تاثیرش بر رشد شخصیتی آدمی ناکافی است، چون باز بجای آنکه آزادی بیان را به عنوان امر ذاتا باارزش تلقی کند، آنرا به وسیله‌ای برای رفاه و رشد شخصیتی تقلیل می‌دهد. نویسنده همچنین استدلال‌های مبتنی بر مشارکت دموکراتیک و خودآیینی مساوی را بدون ترکیب با یکدیگر ناکافی می‌یابد و توضیح می‌دهد این براهین بدون ادغام درهم به تنهایی قادر به حراست و توجیه آزادی بیان در سپهر سیاسی و در مواجهه با اصحاب قدرت نیستند. او توجیه یا برهان پیشنهادی خود برای آزادی بیان را «رویکرد اصولیِ دوپایهای» (double-grounded principled approach) نام می‌نهد که جنبه‌های مختلف براهین مبتنی بر خودآیینی برابر و مشارکت دموکراتیک را باهم ترکیب می‌کند. در نظر نویسنده البته گفتار غیردموکراتیک و حتی ضددموکراسی‌خواهانه هم تا زمانی که به درگرفتن بحث و تضارب آرا در حوزه‌ی عمومی کمک می‌کند، مصداق بیان و گفتار نفرت‌انگیز (hate speech) که لازم است محدود و سانسور شود (موضوع فصل ششم) نیست. (کسانی چون مصطفی ملکیان که کشف حقیقت را ارزشی بنیادین در نظام ارزشی خود می‌دانند احتمالا با این استدلال کاباساکال که کشف حقیقت دلیل فی‌نفسه قدرتمندی برای دفاع از آزادی بیان نیست موافق نباشند.)

موضوع فصل چهارم که به نوبه‌ی خود یکی از فصول خواندنی کتاب است «آزادی دانشگاهی و آزادی بیان» است و به این پرسش می‌پردازد که چگونه می توان آزادی گفتار در بیان آکادمیک/دانشگاهی را توجیه و محافظت کرد. (به نظر می‌شود میان آزادی بیان دانشگاهیان و آزادی گفتار آکادمیک تفکیک کرد. یک دانشگاهی ممکن است سخن غیرآکادمیک هم بزند و فردی که رسما عضو هیچ دانشگاهی نیست نیز ممکن است گفتار دانشگاهی تولید کند. موضوع این فصل دومی است.) نویسنده در آغاز این فصل توضیح می‌دهد که آزادی دانشگاهی (academic freedom) را می‌شود به دو شیوه فهمید: خودمختاری/ خودآیینی/ مستقل بودن نهاد «دانشگاه» و خودآیینی فکری و حرفه‌ای دانشگاهیان. دومی برای نویسنده حتی بر اولی اولویت دارد، چون تضمینی نیست که نهادها، حتی در صورت خودمختار بودن، همیشه از آزادی روشنفکران حمایت کنند.

 


در اینجا کاباساکال دلایل و توجیه‌های مختلف برای حمایت از آزادی آکادمیک به عنوان یک حق ویژه را بررسی می‌کند. اول باید بدانیم دانشگاه کجاست؟ در این زمینه نظریه‌های مختلفی مطرح شده است، از جمله دیدگاهی که دانشگاه را مکانی برای کشف حقیقت (university as a realm of discovery of truth) تعریف می‌کند ویا دیدگاهی دیگر که دانشگاه را قلمرویی برای تولید دانش مستقل از کانون‌های قدرت برمی‌شمارد. در نظر کاباساکال این توجیهات به تنهایی کافی نیستند و باید با دیدگاهی تکمیل‌شان کرد: دانشگاه به عنوان سپهری برای مباحثه به شیوه‌ي دموکراتیک میان افراد مختلف. نویسنده چنانکه از موضع او در مورد کشف حقیقت به شیوه‌ی جان استوارت میل یا ملکیانی انتظار می‌رود، توجیه مبتنی بر کشف حقیقت را به تنهایی برای توجیه آزادی دانشگاهی کافی نمی‌داند، از جمله به این سبب که کشف حقیقت عینی جهانشمول به عنوان یک هدف در نظر او محدود به رشته‌هایی خاص است و لزوما قابل تعمیم به همه‌ی رشته‌های دانشگاهی نیست. نویسنده نهایتا نتیجه می‌گیرد که خودآیینی مساوی (equal autonomy)— که منظور از آن از جمله حق دانشگاهیان برای صحبت در راستای آنچه که معتقدند درست است می‌باشد— بهترین توجیه برای آزادی دانشگاهی است. مزیت این نگاه آنست که با تعریف دانشگاه به عنوان سپهری برای مباحث به شیوه‌ي دموکراتیک میان افراد مختلف که مطلوب نویسنده است نیز سازگار است.

 

در بخش دیگری از این فصل نویسنده به مطالعه‌ی موردی ازادی دانشگاهی در بریتانیا و ترکیه، به عنوان دوکشوری که از نزدیک و بر اساس تجربه‌ی زیسته با وضعیت آنها آشناست، می‌پردازد. در مورد انگلستان تجاری شدن دانشگاه‌ها و آنچه که «دگردیسی نظام آموزش عالی مطابق اصول نئولیبرالیسم» (neoliberal transformation of higher education) می‌نامیم، مانعی جدید در برابر آزادی دانشگاه است. و در مورد ترکیه هم او اقتدارگرایی (authoritarianism) سیاسی سال‌های گذشته ذیل حاکمیت حزب عدالت و توسعه متاخر را مانعی بر سر راه اندیشه وعمل دانشگاه به عنوان «محل شکل‌گیری مباحث به شیوه‌ی آزاد و دموکراتیک» می‌یابد. (در مورد ایران نویسنده نکته‌ای نگفته، ولی می‌شود ادعا کرد که هردو مانع وجود دارند، گرچه تاثیر اقتدارگرایی سیاسی بسی بیشتر است.)

 

 فصل پنجم به عنوان دیگر فصل کاربردی کتاب به موضوع «آزادی بیان در حوزه‌ي رسانه و تنظیم گفتار آنلاین» می‌پردازد. این بخش از کتاب برای روزنامه‌نگاران ایرانی خواندنی است و البته مباحث آن در جای بسط دارد و از جهاتی نیمه‌تمام طرح شده.  نویسنده در اینجا می‌کوشد نظریه‌ی خویش را آزمون تجربی کند و بسنجد تا چه حد چارچوب نظری پیشنهادی او یعنی «رویکرد اصولیِ دوپایه‌ای»، می‌تواند آزادی رسانه در دنیای دیجیتال امروز را توجیه کند. برای نیل به این مقصود او در گام اول معنای رسانه را، با تمرکز و تاکید بر رسانه‌های جدید دیجیتال، بررسی می‌کند. او در گام بعدی به این پرسش می‌پردازد که چگونه می‌توان آزادی رسانه‌ها را از طریق نظریات پیشتر طرح شده‌ی آزادی بیان به عنوان ابزاری برای کشف حقیقت ویا رشد شخصیت، افزایش مشارکت دموکراتیک و خودآیینی مساوی مورد دفاع قرار داد. در نتیجه‌گیری او رویکرد اصولی دوپایه‌ای پیشنهادی در کتاب مبنای توجیهی مناسبی برای درک لزوم آزادی رسانه در عصر اینترنت –که در آن تمایز بین روزنامه‌نگار حرفه‌ای و شهروند وبلاگ‌نویس از میان رفته است—فراهم می‌کند. اینجا هم مشابه فصل قبلی، او به مطالعه‌ی موردی بریتانیا و ترکیه می‌پردازد و تنظیم گفتار آنلاین در این دو کشور را بررسی و نقد می‌کند.

 

اینجاست که وارد مباحث فصل ششم کتاب می‌شویم با عنوان: «گفتار نفرت‌پراکن (hate speech) و حدود آزادی بیان». در این فصل، نویسنده بحث می‌کند که چگونه «رویکرد اصولیِ دوپایه‌ای» با مسئله گفتار نفرت‌پراکن و محدودیت‌های احتمالی بر آزادی بیان مواجه می‌شود. نویسنده به طرزی جالب میان «گفتار یا بیان  رنجش‌آور» (offensive speech) و «گفتار نفرت‌پراکن» (hate speech) تمایز قائل می‌شود: در حالی که سخنان نفرت‌پراکن را باید محدود کرد، ایجاد رنجش در مخاطب به تنهایی توجیه کافی برای محدود کردن یک بیان/گفتار نیست. این از آنروست که رنجش و آزردگی یک بعد قوی سوبژکتیو و انفسی (subjective) دارد که از نظر معرفت‌شناختی و عینی بازشناسی و قضاوت در مورد آن بسی دشوار است. در نقطه‌ی مقابل، گفتار نفرت‌پراکن بعد عینی آشکاری دارد، چون نفرت‌پراکنی باعث ایجاد شرایط آفاقی تبعیض و طرد در فردی که مورد حمله قرار گرفته می‌شود و اصولا چه بسا با همین نیت طراحی شده باشد.

دوریم کاباساکال همچنین می‌گوید گرچه استدلال‌های مبتنی بر خودآیینی مساوی و لزوم مشارکت دموکراتیک به تنهایی نمی‌توانند لزوم محدودیت بیان نفرت‌پراکن را توضیح دهند، ترکیب ایندو استدلال در قالب رویکرد اصولیِ دوپایه‌ای پیشنهادی کتاب با دقت بیشتر سخنان نفرت‌پراکن را به عنوان مقوله‌ای از گفتار که مورد حفاظت اصل آزادی بیان نمی‌تواند بود، تعریف می‌کند. بر اساس جنبه‌ي مشارکت دموکراتیک گفتار نفرت‌پراکن نمی‌تواند مورد حراست قرار گیرد، چون نفرت‌پراکنی بیانی «سیاسی» نیست که هدف آن افزایش مشارکت دموکراتیک شهروندان در اداره‌ي حوزه‌ی عمومی بوده باشد. بر اساس جنبه‌ي خودآیینی مساوی در رویکرد مزبور هم هم نفرت‌پراکنی محفوظ نیست، چون بیان نفرت‌پراکن افراد را به عنوان اعضای آزاد و برابر یک باهمستان اجتماعی-سیاسی نمی‌شناسد و برابری را از بنیاد انکار می‌کند. و چون بیان نفرت‌پراکن با بنیادهای آزادی‌خواهی و برابری‌خواهی در تضاد است، قوانین محدود کننده‌‌ی گفتار نفرت‌پراکن در کشورهای دموکراتیک هم با هدف محافظت از آزادی‌ها و برابری بیشتر اقلیت با اکثریت در سپهر عمومی طراحی شده‌ است.

می‌رسیم به فصل آخر کتاب. در دورانی که نویسنده در حال آماده کردن کتاب برای ارسال به ناشر بود، همه‌گیری کرونا در جهان حاکم شده بود و بر این اساس، مطابق وضع حال، کاباساکال موخره‌ا‌ی برای کتابش تدارک دیده با عنوان «تاملی بر آزادی بیان در دوران همه‌گیری کووید-۱۹». پرسش آنست که چگونه همه‌گیری کووید-۱۹ توانست بر درک ما از آزادی بیان تاثیر بگذارد؟ پاسخ قسما آنست که تجربه همه‌گیری کرونا به نوبه‌ي خود نشان داد که چرا که جریان آزاد اطلاعات برای احقاق حق خودآیینی و نیز حق مشارکت در قدرت سیاسی شهروندان مهم است و چطور آزادی بیان در شرایط اضطراری حتی می‌تواند به بهانه‌های مختلف محدود شود. همچنین تجربه‌ی زیستن در دوران کووید-۱۹ به ما نشان داد تنها در شرایط آزادی بیان و داشتن امکان شنیدن و خواندن عقاید مختلف است که ما می‌توانیم نظرات اصیل مخصوص خودمان را در مورد موضوعات مناقشه‌انگیزی مانند واکسن و بسیاری موضوعات دیگر، بدون تحمیل از سوی اتوریته‌های سکولار و مذهبی، توسعه دهیم. نویسنده همچنین اشاره می‌کند که متاسفانه گفتار نفرت‌پراکن در جهان آنلاین در دوران همه‌گیری کرونا تشدید شد و نتیجه می‌گیرد اطلاعات دروغینی (fake information) که فاقد هرگونه پایه علمی معتبر هستند (و در دوران همه‌گیری کرونا شایع بودند)، بسان گفتارهایی نفرت‌پراکن که دعوت به خشونت علیه گروهی از مردم می‌کنند، مشمول حراست آزادی بیان از سوی دول دموکراتیک نیستند.

 

 توضیح: این مرور کتاب پیشتر در وبسایت آسو منتشر شده است.



[1] بر طبق این سند: «کنگره در خصوص رسمیت بخشیدن به یک دین، یا منع پیروی آزادانه از آن یا محدود ساختن آزادی بیان یا مطبوعات یا حق مردم برای برپایی اجتماعات آرام و دادخواهی از حکومت برای جبران خسارت، هیچ قانونی را وضع نمی‌کند.»

[2] بنگرید به:

Devrim Kabasakal Badamchi, “Justifications of Freedom of Expression: Towards Double-grounded Non-consequentialist Approach”, Philosophy and Social Criticism, Vol. 41, No.9, 2015.

۱۴۰۱ مرداد ۱۶, یکشنبه

مسلمان تجدیدنظر طلب یا نواندیش دینی رادیکال؟ نقدی بر تقسیم‌بندی کدیور از طیف‌‌های اسلامی

 

میثم بادامچی

اختلاف اساتید ارجمند عبدالکریم سروش و دکتر محسن کدیور به عنوان دونفر از نمایندگان شاخص جریان نواندیش ویا روشنفکری دینی در ایران ابعاد جدیدی یافته است. پاسخ‌های گاهی تند ایندو به یکدیگر در فضای مجازی موجود است و پوشیده نیست و البته موجب نگرانی‌هایی در میان علاقمندان مباحث نواندیشی یا روشنفکری دینی شده است. در این یادداشت برآنم بدون آنکه وارد تحلیل یا دفاع از نظریات اخیر سروش درباره‌ي رابطه‌ی اسلام و قدرت شوم، و یا لحن پاسخ اخیر او به کدیور را قابل دفاع بدانم، نقدهایی وارد کنم بر رویکرد کدیور به مفهوم نواندیشی دینی. می‌توان ادعا کرد که سخنرانی و مقاله‌ای که دکتر کدیور چند ماه قبل با عنوان «طیف‌‌های جدید اسلامی در ایران معاصر» در سایت خودشان منتشر کردند، صورت‌بندی دقیقی از اختلافات ایشان با سروش و کلا طیف موسوم به مسلمانان تجدیدنظر طلب (به تعبیر جدید کدیور) را تصویر می‌کند. ارجاعات من در این نوشتار تماما به مقاله مزبور است که در واقع ویراسته سخنرانی است که کدیور به تاریخ ۲۷ فوریه ۲۰۲۲ (۸ اسفند ۱۴۰۰) ایراد کرده و فایل آن در یوتیوب هم موجود است.


 تقسیم‌بندی کدیور از مسلمانان در ایران معاصر

 کدیور در آغاز گفتارش می‌نویسد که مدتها در ایران و سایر کشورهای مسلمان گرایشهای اسلامی به دو رویکرد سنتی و نوگرا تقسیم می‌شدند. با اینحال، با ورود اسلام حکومتی به عرصه قدرت و استقرار حکومت دینی تقسیم‌بندی سنتی و نوگرا دیگر قدیمی شده است و تجربه جمهوری اسلامی «به صف بندی‌های جدید و ظهور طیف‌های تازه در هر دو رویکرد سنتی و نوگرا انجامیده است.» نتیجه آنکه:

«از بطن رویکرد مسلمانان سنتی دو طیف مسلمانان تندرو و مسلمانان نوسنتی درآمده است و از زهدان رویکرد مسلمانان نواندیش طیف مسلمانان تجدیدنظرطلب متولد شده است. در ایران معاصر به جای دو جریان اکنون با پنج طیف متفاوت به شرح زیر مواجهیم:

طیف اول. مسلمانان سنتی یا محافظه کار.

طیف دوم. مسلمانان نوسنتی یا نواندیشان محافظه کار.

طیف سوم. مسلمانان تندرو یا بنیادگرا.

طیف چهارم. مسلمانان نواندیش.

طیف پنجم. مسلمانان تجدیدنظرطلب.»

طیف پنجم یا همان مسلمانان تجدیدنظرطلب عنوان تازه ای است که کدیور در این مقاله قصد دارد معرفی و نقد کند. در همان پاراگراف‌های آغازین مقاله اختلاف شدید کدیور با طیف تجدیدنظرطلبان (که او معادل انگلیسی revisionist را نیز در موردشان بکار می‌برد) آشکار می‌‌شود. کدیور خود را در زمره‌ی مسلمانان نواندیش می‌داند: «از منظر مسلمانان نواندیش محصولات جدید روشنفکری دینی اسلام سرایی نه اسلام شناسی و تجدید نظر در ارکان اسلام است.» (تاکید از من) لب لباب مقاله آنست که دو جریان نواندیش و تجدید نظرطلب در ایران به جدایی کامل رسیدهاند: «مسلمانان نواندیش [خود کدیور و..] محصول طیف تجدیدنظرطلب را غیرقابل انتساب به اسلام می‌دانند. در مقابل طیف تجدیدنظرطلب [سروش، شبستری و...] طیف نواندیش را به محافظه‌کاری و تعلق خاطر به جریان سنتی متهم می کند.»

در نظر کدیور امکان ادامه فعالیت کسانی چون او با تجدید نظرطلبان «تحت عنوان واحد» منتفی است و این گروه چندان مایل نیستند ذیل یک نام با کسانی چون سروش قرار گیرند: «هر طیفی برای خود ادله ای دارد و با ادله طیف دیگر متقاعد نمی‌شود. اینکه کسی بپندارد با مذاکره و گفتگو اختلافات فکری قابل حل است نهایت خوش خیالی است. البته از گفت و گو در هر حالی باید استقبال کرد اما شکافها عمیق تر از آن است که با گفتگو قابل حل باشد.»

فلسفه‌ي سخنرانی مزبور هم مرزبندی است، چون «عدم آگاهی از این تمایزها و صف‌بندی ها به سوء تفاهمهای جدی می انجامد.» با اینحال کدیور همچنان اصرار دارد که « تبیین این تمایزها هیچ آسیبی به اتحاد اسلامی وارد نمی کند.» (معلوم نیست دکتر کدیور از کجا مطمئن هستند که تاکید بر این مرزبندی‌ها آسیبی به اتحاد اسلامی نمی‌زند.)

دکتر کدیور همچنین تجدیدنظر طلبان مسلمان را با مستشرقین مقایسه می‌کند: «من فکر می کنم عنوان تجدیدنظرطلبی در مورد مسلمانان روشنفکر ایرانی به عنوان مستشرقانه آن در مطالعات اسلامی کاملا نزدیک است. مرادم این نیست که مسلمانان تجدیدنظر طلب عینا همان حرفهای مستشرقان تجدیدنظر طلب مطالعات اسلامی را زده‌اند یا می‌زنند. خیر، بلکه مرادم این است که این طیف از مسلمانان ایرانی همانند آن مستشرقان غیرمسلمان در بنیادها fundamentals و اساس  essentials اسلام تجدیدنظر روا داشته‌اند.»

برغم اینکه کدیور در جایجای مقاله تاکید دارد که تجدیدنظر طلبان را همچنان مسلمان می‌داند، استدلال زیر در مقاله از جهاتی بیرون گذاشتن تجدید‌نظرطلبان از دایره‌ی دیانت اسلام است و این ادعا که ایشان دین تازه‌ای آورده‌اند:

«مقدمه اول. باور به قرآن به عنوان کلام الله از بنیادهای اسلام است.

مقدمه دوم. نفی این باور و تغییر آن به کلام بشری تجدیدنظر در بنیادهای اسلام است.

مقدمه سوم. تجدیدنظر در بنیادهای اسلام ارائه دینی متفاوت با اسلام است.»

کدیور با طعنه به محمد مجتهد شبستری می‌نویسد:

«به تصریح یکی از اساتید محترم این طیف در سال ۱۳۸۵ از ایمان سنتی آنچه برایم باقی مانده است دو امر بیشتر نیست: توحید و عدالت. این سخنی کاملا صادقانه است. البته توحید آن هم از جنس توحید ادیان ابراهیمی یعنی باور به خدای متشخص نیست، بلکه از جنس دعاوی متصوفه از سنخ وحدت وجود است. عدالت هم که امری ماقبل دینی و فرامذهبی است.» (تاکید از من)

او در نهایت صریح‌تر و همراه ارجاعات در پاورقی می‌نویسد نمایندگان مسلمانان تجدیدنظرطلب در ایران معاصر عبدالکریم سروش، محمد مجتهد شبستری و محمدعلی امیرمعزی هستند. صدیقه وسمقی هم با انتشار کتاب «مسیر پیامبری» در همین مسیر گام برداشته است. من در ادامه‌ي مقاله خواهم پرسید چه اشکالی دارد که کسی بگوید از دیانت فقط برای او توحید و عدالت به عنوان «هسته‌ی سخت» یا «بنیادها و اساس‌های اسلام» (به تعبیر جدیدتر کدیور)[1] باقی مانده، ولی او همچنان خود را مسلمان می‌داند؟ خود کدیور در مقاله به شکلی تاحدودی متناقض تاکید دارد تا کسی خودش را مسلمان بداند و شهادتین را لفظا بر زبان بیاورد از نظر فقهی مسلمان است. سروش و شبستری و وسمقی هنوز خود را آشکارا مسلمان می‌دانند، گرچه معنای خاصی را از مسلمانی مقصود دارند که با تفسیر کدیور متفاوت است.  

بحران نواندیشی دینی؟

دکتر کدیور در مقاله‌ي «طیف‌‌های جدید اسلامی در ایران معاصر» به طرق مختلف می‌کوشد استدلال کند بحرانی در جریان نواندیشی دینی رخ داده است و این مفهوم را دچار پریشانی ساختاری کرده است:

«در حقیقت ما نواندیشی‌های دینی داریم نه نواندیشی دینی؛ نواندیشی دینی مدل آقای الف، نواندیشی دینی مدل آقا یا خانم ب. البته بین این مدلهای نواندیشی دینی فصول مشترکی هم پیدا می‌شود. اینگونه نیست که کاملا از هم متباین باشند. آنچه باعث شد که من به این بحث بپردازم در حقیقت پدیده ای است که می توان از بحران نواندیشی دینی یا پریشانی ساختاری در آن تعبیر کرد.»

می‌دانیم بحران (در چنین کاربستی) بار منفی دارد. چرا بجای کلمه‌ی بحران نشود صرفا گفت که انشعابی در درون نواندیشان دینی رخ داده است؟ کدیور در بخش دیگری از سخنانش نواندیشی دینی را اینگونه تعریف می‌کند. (با کمال احترام به نظر می‌رسد در اینجا پروفسور کدیور رویکرد فکری خودشان را بر تمام نواندیشان دینی تعمیم داده‌اند):

«مسلمانان نواندیش وحی را کلام الهی می‌دانند و محمد (ص) را پیامبر و پیامرسان خداوند می دانند نه پیام ساز، پیامبر تابع وحی است نه اینکه وحی تابع اوصاف بشری او باشد، در اسلام خدا و توحید محور دین است نه شئون بشری محمد بن عبدالله. محمد بن عبدالله (ص) عبد، مبعوث و برگزیده خدا و اسوه حسنه حیات طیبه مؤمنانه است؛ اسلام مبتنی بر ایمان آزادانه و تؤام با اختیار است و اسلام آوردن اجباری و توأم با زور یعنی سلطه اقتدارطلبانه از بنیاد با تعالیم قرآن و پیامبر و اسلام منافات دارد. خدا و پیامبر، وحی و قرآن مسلمانان نواندیش با مسلمانان نوسنتی و سنتی بسیار نزدیکتر است تا به مسلمانان تجدیدنظر طلب. این نکته به غایت مهمی است. یعنی مسلمانان نواندیش با برخی دستاوردهای مسلمانان تجدیدنظرطلب همانقدر احساس غرابت و بُعد می کنند که با دستاوردهای اسلام پژوهان اسلام‌ستیز.» (تاکید از من)

کدیور اصرار دارد سروش و مجتهد شبستری و وسمقی... را از دایره‌ی نواندیشی دینی بیرون بگذارد، از جمله وقتی می‌نویسد: «برخی دعاوی تجدیدنظرطلبانه مسلمانان تجدیدنظرطلب با غیرمسلمانان اعم از اسلام ستیزان و مستشرقان نزدیکتر است تا به مسلمانان سنتی، نوسنتی و نواندیش. برای مثال برخی آرای اخیر مسلمانان تجدید نظرطلب با آرای نویسندگانی همچون احمد کسروی (۱۳۲۴-۱۲۶۹)، علی دشتی (۱۳۶۰-۱۲۷۶) و مستشرقانی همچون ایگناک گلدزیهر Ignac Goldziher (۱۹۱۲-۱۸۵۰)، جان ونزبرو John Wansbrough  (۱۹۲۸-۲۰۰۲) و پاترشیا کرون Patricia Crone  (۱۹۴۵-۲۰۱۵) شباهت غیرقابل انکاری دارد. تنها فرقشان این است که مستشرقان نامبرده مسلمان نیستند، در حالی که تنها تازگی سخنان مسلمانان تجدیدنظر طلب این است که ایشان دقیقا همان حرفها را به عنوان مسلمان می زنند.» برای کدیور همچنین پاره ای از سخنان مسلمانان تجدیدنظرطلب «شباهت عجیبی با مسلمانان تندرو یا بنیادگرا دارد، مشخصا آن دسته از آرائی که پیامبر را اقتدارطلب و خدا و قرآن را حامی و مدافع خشونت و تحمیل و زور معرفی کرده‌اند.»

بر فرض چنین باشد و سخنان مسلمانان تجدید نظر طلب شباهاتی با مستشرقان نامسلمان و نیز بنیادگرایان دینی داشته باشد (البته تا جایی که نگارنده مطلع است خود سروش حداقل قائل به این شباهت میان مواضع خودش و مواضع گروه‌های نامبرده نیست.) چه اشکالی دارد؟ خود کدیور به این اشکال واقف است وقتی می‌نویسد «ممکن است گفته شود... مگر هرچه مسلمانان بنیادگرا، جریان خاص مستشرقان و اسلام ستیزان گفته اند نادرست است؟! مهم این است گفته شود آراء تجدیدنظرطلبانه کجایش و چرا نادرست است؟» تنها پاسخ او به اشکال مزبور خودش آن است که نظر تجدید نظرطلبان غلط است و دکتر کدیور این موضوع را در آثارش شرح داده‌اند. واقعیت آنست که می‌دانیم در عمل دشوار بتوان ختم مبحث را در مناقشات این‌چنینی نظری اعلام کرد و این چیزی است که رالز در مفهوم «بارهای داوری» یا «دشواری‌های قضاوت» (burdens of judgment) به خوبی تبیین و صورت‌بندی کرده است. (برای توضیح مفهوم فوق بنگرید به کتاب لیبرالیسم سیاسی جان رالز و نیز بخش‌هایی از فلسفه‌ي سیاسی پسااسلامگرا از نگارنده و آثار دیگر در شرح فلسفه‌ي رالز)

تاکید کدیور بر ادامه‌ي گفتگو

با اینحال مقاله‌ی کدیور فقط سلبی نیست و برخی فقرات آن بسیار امیدوار کننده است. مثلا به شکل استفهام انکاری می‌پرسد: «آیا می‌شود کسی را به بهانه تجدیدنظرطلبی خاموش کرد؟ کلا و حاشا. هر کسی مجاز است هرچه به نظرش رسید بر زبان براند و احدی حق ندارد اظهار نظر دیگری را ولو غلط بداند محدود کند. به عبارت دیگر آزادی بیان خصوصا در ابراز آراء غیرارتدوکس دینی به هیچ بهانه ای قابل نقض نیست. هر محدودیتی به هر بهانه ای در این زمینه به ضرر بالندگی و شکوفایی فکر دینی تمام می‌شود.» کدیور صادقانه می‌نویسد او «تمام قد از حق آزادی بیان مسلمانان تجدیدنظرطلب ایرانی بلکه دیگر تجدیدنظرطلبان و منتقدان اسلام دفاع» می‌کند. جملاتی که باید با آب طلاشان نوشت.

این پرسش و جواب هم البته امیدوار کننده است: «آیا ابراز هر رائی – ولو به نظر دیگران کاملا نادرست و خلاف محکمات کتاب و سنت – باعث خروج گوینده از اسلام نمی شود؟ خیر، تا زمانی که گوینده خود را مسلمان معرفی می‌کند محکوم به مسلمان بودن است و با او معامله مسلمان می‌شود.»

با اینحال جملات بعدی نویسنده را می‌شود طوری خواند که اینطور القا ‌کند هنوز نویسنده در ته ذهن خویش امکان مرتد بودن نواندیشان تجدید نظر طلب را رد نمی‌کند، گرچه برخلاف فقیهان سنتی آنرا شایسته مجازات دنیوی نمی‌داند: «قرار نیست گوینده این آراء تجدیدنظرطلبانه مرتد معرفی شود یا تکفیر گردد، خصوصا اینکه در جای خود استدلال کرده ام که تحقیقا «هیچ مجازات دنیوی» برای مرتد وجود ندارد، نه اعدام، نه انتقال اموال به وارث، و نه جدایی از همسر. با صراحت عرض می کنم با امر اندیشه ای باید مواجهه اندیشه ای کرد، نه مقابله حذفی. اگر برهانی قوی در کف است چه نیازی به حذف و ایجاد محدودیت؟»

و در فقره‌ای دیگر همزمان با حق آزادی بیان تجدیدنظر طلبان به درستی بر حق آزادی بیان خودش هم تاکید می‌کند: «زمانی که آراء ابرازشده دقیقا به تغییر ماهیت اسلام یا تغییر هسته اسلام مربوط می‌شود (برای چهار طیفی که به هسته سخت اسلام قائل هستند نه برای مسلمانان تجدید نظرطلب)، یعنی بحث در مؤلفه های اساسی واجزای بنیادی اسلام از قبیل وحی، کلام الله، پیامبری و بعثت پیامبر است، همان‌قدری که تجدیدنظر طلب حق دارد داد سخن بدهد، منتقد هم اخلاقا مجاز است در نادرستی چنین رویکردی استدلال کند و رویکرد تجدیدنظرطلبانه را انحلال اسلام معرفی کند. این با شنونده خردمند است که مدعای تجدیدنظرطلبان را بپذیرد یا رویکرد نواندیشان منتقد ایشان را. در بازار اندیشه هر کسی آزادانه متاع خود را عرضه می کند.»

 

آیا تفسیر غلط از اسلام وجود دارد؟

کدیور در بخش دیگری از مقاله این پرسش مهم را مطرح می‌کند که «آیا تفسیر غلط از اسلام وجود دارد؟ یا هر کس حق دارد هر جور دوست دارد اسلام را تفسیر کند؟ آیا هیچکس حق ندارد تفسیر و قرائت دیگری را هرچه باشد نادرست بداند بر نادرستی آن اقامه دلیل و برهان کند؟ آیا اینکه از امر واحد تفسیرهای مختلف ممکن است معنایش این است که هر تفسیری می تواند درست باشد و هیچ تفسیر و برداشت نادرستی وجود ندارد؟» جواب ابتدایی و نگاه اولی ما آنست که بلی تفسیر غلط از اسلام و هردینی حتما وجود دارد. با اینحال وقتی می‌خواهیم پاسخی دقیق فراهم کنیم در مورد چیستی تفسیر غلط از اسلام در میان نواندیشان دینی و فلاسفه نظریه‌پرداز هرمنوتیک گاهی اختلافات بسیار جدی رخ می‌نماید. خود کدیور هم بنوعی می‌پذیرد که هرقدر هم او بر تفسیر خودش از هسته‌ی سخت و یا بنیادها و اساس اسلام اصرار داشته باشد، باز بنا بر دلایل و عللی (که من چنانکه اشاره رفت آنها را در مفهوم بارهای داوری جان رالز خلاصه شده می‌یابم) احتمالا جدی هست که طرف مقابل کاملا قانع نشود و بحث برای مدت‌ها، اگرنه همیشه، ادامه یابد.

در مقاله می‌خوانیم که دغدغه‌ي کدیور بیش از هرچیزی مقابله با (به تعبیر خودش) «آنارشیسم فکری» و «نسبیت مطلق» اندیشه‌هاست که در رویکرد پسامدرن‌ به فلسفه هم تبلیغ می‌شود. نویسنده تاکید دارد که «اسلام ضابطه دارد» و اصطلاحا هرکی هرکی در خوانش متون پذیرفته نیست: «همین‌که فرد خود را مسلمان بنامد کفایت نمی کند که آنچه تولید کرده اسلام باشد.»

من هم در رد آنارشیسم فکری با کدیور همدلم. جالب آنکه طبق نظریه ي قبض و بسط عبدالکریم سروش در دهه‌ی هفتاد شمسی به نظر می‌رسد هر تفسیری از قرآن و حدیث «اسلامی» هست، گرچه لزوما درست نیست. سروش در آثارش میان مقام داوری و مقام توصیف و گردآوری تمایز قائل می‌شود.

دیگر آنکه صرف تاکید بر اولویت عقل و برهان و استدلال (بسان فلاسفه‌ي تحلیلی، از این جهت می‌شود گفت کدیور روحیه‌ای تحلیلی دارد که قابل ستایش است) و مخالفت با نسبی‌گرایی پسامدرن و آنارشیسم فکری برآمده از آن برای ختم دعاوی کافی نیست، چنانکه باز رالز در مفهوم بارهای داوری خویش توضیح می‌دهد. مصطفی ملکیان که کدیور از منتقدان جدی رویکرد عقلانیت فرادینی اوست (برخلاف نویسنده‌ي این سطور که از علاقمندان ملکیان است) دقیقا با تاکید بر لزوم حقیقت‌طلبی و اولویت برهان و استدلال درست بر هر امر مقدسی دین یا اشکالی از دیانت را نقد می‌کند و از جمع میان عقلانیت و معنویت دفاع می‌کند.

موضوع تقیه و خمینی و ملکیان

کدیور از یکسو تاکید دارد «تا کسی صریحا اسلام را انکار نکند مسلمان محسوب می شود و به لوازم گفته ها و اعمالش اخذ نمی شود.» ولی از سوی دیگر همو به نظر اصرار دارد که تجدید نظرطلبان بیایند و صریحا بگویند مسلمان هستند یا نیستند. بر این اساس است که حتی رویکرد روشنفکران تجدید‌نظرطلب را با آیت الله خمینی مقایسه می‌کند و می‌نویسد:

«با توجه به اینکه آقای خمینی در سال ۱۳۵۷ در معرفی جمهوری اسلامی تقیه یا توریه کرد؛ و روشنفکر معنویت‌گرای فرادینی هم بیش از یک دهه در معرفی نسبت خود با اسلام همین روش را پیش گرفته بود، اکنون این پرسش قوی مطرح است که آیا روشنفکران مسلمان تجدیدنظرطلب در ادعای مسلمانی تقیه و توریه نمی کنند؟ امیدوارم من اشتباه کنم.»

منظور از روشنفکر معنویت‌گرای فرادینی مصطفی ملکیان است. به نظر ما چه بسا همین اصرارهای کسانی مانند دکتر کدیور مصطفی ملکیان را بر آن داشت که برخلاف رویه‌ي پیشین که معنویت‌گرایی عقلانی خود را در درون دیانت تعریف می‌کرد، منتقد رادیکال‌تر دیانت شود و امروز بگوید پروژه‌ی معنویت و عقلانیت او دیگر ربط و نسبتی با اسلام و پروژه‌ی نواندیشی دینی ندارد! یعنی کدیور (و کسانی چون ایشان) خواسته و ناخواسته مصطفی ملکیان را به موضعگیری انتقادی صریح‌تر در مورد دین سوق دادند. امری که به نظر نگارنده، بر خلاف نظر دکتر کدیور، خسرانی بزرگ برای پروژه‌ی نواندیشی دینی بوده است و اثراتش برای مدتها باقی خواهد ماند. اینجانب بیش از شش سال قبل در مقاله‌ای با عنوان «نقد رویکرد ملکیان متاخر به عقلانیت و معنویت» با یادآوری گفتمان تقریر حقیقت، تقلیل مرارت ملکیان به عنوان دوضلع اخلاق روشنفکری نزد ملکیان نوشتم:

«در رویکرد متاخر ملکیان، به تعبیر آن ضرب المثل انگلیسی، نوزاد و جایش با هم دارند می‌روند. معنویت اگر حسابش به کل از دین جدا شود، دشوار بتواند التزام بنیادین کاهش درد و رنج را با همان قدرت پیشین انجام دهد. مخاطبان اصلی نظریاتی چون عقلانیت و معنویت در ایران یا هر جامعه دیگری کسانی هستند که ریشه‌ها و پرورش دینی دارند، ولی از قرائت رسمی از دین و اسلام خشن آن (به تعبیر محمد مجتهد شبستری در کتاب نقدی بر قرائت رسمی از دین) خسته شده بودند. مهمترین اوریجینالیتی نظریه عقلانیت و معنویت در آن بود که این نظریه در انتهای طیف روشنفکری دینی یا اسلامی، شکلی کاملا عقلانی و خودآئین از دینداری را ارائه می‌کرد. اگر بخواهیم اندیشه ملکیان متقدم را با آثار سایر نواندیشان دینی من جمله شبستری و سروش مقایسه کنیم، به تعبیر آرش نراقی، در عقلانیت و معنویت، «....ملکیان شهد جذابیتهای رادیکالیزم پروژه "نواندیشی دینی" را تا انتها مکیده است. یعنی تمام کسانی که پیشتر به جاذبه "دگراندیشی" به سروش و شبستری رو می‌آوردند، اکنون می‌توانند محصول "خالص تر" را نزد ملکیان بیابند.» (آرش نراقی، به نقل از صفحه فیسبوک او آنزمان)

در ادامه نوشته بودم «با اینحال ملکیان متاخر با خارج کردن خود از طیف نواندیشی دینی، خود را تنها در برابر رقیبان بسیار قدرتمندتری قرار خواهد داد و خود را از قدرتی که دین و آئینهای دینی در کاهش دردو رنج انسانها دارد نیز محروم خواهد کرد. ... گمان نویسنده بر آن است که بهترین صورت بندی از معنویت همان است که ملکیان متقدم به عنوان گوهر دینداری ارائه کرده بود.» تاکید کرده بودم «حتی اگر نه عقل نظری (عقلی که متناسب با بینه‌هایی که در له عقائد است دلبستگی به ایشان را توصیه می‌کند)، عقل عملی (عقلی که هدف اصلیش کاهش درد و رنج است و نیز متناسب ساختن وسائل و غایات) حکم می‌کند ملکیان جایگاه خود را در انتهای طیف نواندیشی دینی حفظ کند، و در عین اینکه روشنفکری دینی را نقد می‌کند، نواندیش دینی و معنوی بماند. اینگونه او موازنه بهتری میان حقیقت طلبی و کاهش درد و رنج ارائه خواهد داد.» (بنگرید به همان، بادامچی، رادیوزمانه، ۲۸ دی ۱۳۹۴؛ این استدلال در فصل هفتم کتاب فلسفه‌ی سیاسی پسااسلامگرا: گفتگوی جان رالز و روشنفکران ایرانی با عنوان «میان حقیقت‌طلبی و دموکراسی: روشنفکری معنوی مصطفی ملکیان» هم تکرار شده است.) جملات به اندازه‌ي کافی گویا هستند و توضیح بیشتری نمی‌دهم.

 

نتیجه‌گیری؛ در مورد جوابیه سروش به کدیور

این سخن کدیور که «آیا روشنفکران مسلمان تجدیدنظرطلب در ادعای مسلمانی تقیه و توریه نمی کنند؟» عبدالکریم سروش را بسیار جریحه‌دار کرد و برآن داشت واکنشی شدید الحنی علیه کدیور اتخاذ کند که در زیتون هم انعکاس یافته است. من با لحن نوشته‌ی دکتر سروش اصلا موافق نیستم و عباراتی چون «شیخ تکفیرگر» در عنوان و متن را هرگز لایق دکتر کدیور نمی‌دانم.

 منتهی اگر شیوه‌ي تلخ سروش را کنار بگذاریم، تناقضی که او در جوابیه‌اش بدان اشاره می‌کند، بنا بر توضیحاتی که تاکنون داده شد تا حدودی واقعا وجود دارد. سروش در جوابیه دومش با اشاره به سخنرانی ۲۷ فوریه ۲۰۲۲ کدیور اعتراض کرد که چرا پس از ذکر نام کسروی و علی دشتی، کدیور سروش، مجتهد شبستری، صدیقه وسمقی و امیر معزّی را «روشنفکران اسلام‌ستیز که «دینی متفاوت با اسلام» آورده‌اند [نه قرائتی متفاوت از اسلام] و موجب «انحلال اسلام» شده اند و از اسلام «فقط ادّعای آن» را دارند و حتی در این ادّعا هم صادق نیستند و «توریه و تقیّه» می‌کنند» معرفی کرده است. در نظر سروش (با تعدیل در لحن او!) این سخنان کدیور «بوی تکفیر» می‌دهد و ناسازگار است با این گفته‌ی کدیور که همچنان افراد یاد شده را «مسلمان و دوست خود» معرفی می‌کند.  

واقعیت آنست که، چه بپسندیم و چه نه، انشعابی که دکتر کدیور در مقاله‌/ سخنرانی «طیف‌‌های جدید اسلامی در ایران معاصر» بدان اشاره کرده، در میان نواندیشان دینی ایران رخ داده است. برخی (مانند سروش و مجتهد شبستری و وسمقی و البته ملکیان اگر هنوز بشود نواندیش دینی‌اش خواند) رادیکال‌تر شده اند و برخی هم مانند خود کدیور از نوعی نواندیشی دینی محافظه‌کارتر دفاع می‌کنند. (محافظه‌کار در اینجا اصلا بار منفی ندارد و بیشتر در معنای اصرار بر یکسری اصول و سنت‌ها است، مثلا شبیه  شیوه‌‌ای که راجر اسکروتن از محافظه‌کاری تحت تاثیر ادموند برک قصد می‌کند. نگارنده با برخی نقدهای امثال اسکروتن بر آنارشیسم پسامدرن و رویکرد انقلابیون مه ۱۹۶۸ فرانسه همدل است.)  

باید به وجود هردو طیف در درون جامعه‌ي روشنفکران/ نواندیشان دینی احترام گذاشت. به بیان دیگر دو طیفی که سروش و کدیور نمایندگی می‌کنند باید وجود همدیگر را برسمیت بشناسند، بجای آنکه بکوشند با عناوین مختلف یکدیگر را از دایره‌ي نواندیشی دینی بیرون بگذارند. البته اگر کسی صریحا بگوید مسلمان نیست و پروژه‌اش نسبتی با اسلام و دیانت ندارد، خوب حرجی نیست و خودبخود از این حلقه بیرون گذاشته می‌شود.

کدیور معتقد است اسلام هسته‌ی سختی دارد. سروش تجدید نظر طلب لابد به دلایل مختلف تعبیر هسته‌ي سخت را قابل مناشقه می‌داند. هیچ‌یک از دو طرف هم قادر به قانع کردن نهایی یکدیگر نیستند. پس چرا بجای اینکه سخنانی بزنیم که بشود اینطور خوانده شود که الف ب را از دایره مسلمانی خارج شده می‌داند، در برابر جریان تاریخ نایستیم و از اضافه شدن دسته‌ی جدیدی به نواندیشان دینی (بنا بر اقتضای شرایط خاص ایران ویا هر دلیل و علت دیگری) استقبال نکنیم؟[2]

نویسنده‌ی این سطور به جد معتقد است می‌شود طیف‌بندی کدیور در مقاله‌ی«طیف‌‌های جدید اسلامی در ایران معاصر» را فرمول‌بندی جدیدی کرد و مثلا گفت علت‌های اجتماعی و سیاسی مختلف در ایران امروز سبب شده دو گونه طیف نواندیشان دینی شکل بگیرد: محافظه‌کاران و رادیکال‌ها. کدیور در دسته‌ی اول است و عبدالکریم سروش و مجتهد شبستری در دسته‌ی دوم.

 توضیح: این مقاله پیشتر در زیتون منتشر شده است.

 

[1] کدیور می‌نویسد تجدیدنظرطلبان ایرانی، «در اصلی ترین باورهای اسلامی یا بنیادها و اساس اسلام که به نظر هر چهار طیف قبلی «هسته سخت اسلام» (hard core) است تجدید نظر و بازنگری کرده اند. واضح است که مسلمانان تجدیدنظر طلب این امور را هسته سخت اسلام نمی دانند و اصلا معلوم نیست تجدیدنظرطلبان ایرانی به هسته سخت برای اسلام قائل باشند. لذا من به جای استفاده از هسته سخت اسلام از بنیادها و اساس اسلام استفاده کردم که مسلمانان تجدیدنظرطلب هم از پذیرش آن ناگزیر هستند.

بالاخره اگر وحی به مثابه امر فرابشری از عالم غیب، قرآن به مثابه کلام الله مجید، تبعیت محمد (ص) از وحی و نه برعکس، وثاقت تاریخی قرآن، رحمانی بودن اسلام و قرآن و پیامبر (ص)، و ممنوعیت کامل استفاده از زور در مقوله ایمان و دین از بنیادها و ضروریات اسلام نباشد پس بنیادها و اساس اسلام چیست؟ اینکه وحی الهی امر بشری معرفی شود، یا قرآن به کلام محمد (ص) یا رؤیای او یا نوشته ای که حتی تالیفش به محمد بن عبدالله (ص) هم قابل انتساب نیست (چه برسد به خدای محمد) تعبیر گردد، یا محمد (ص) رهبری اقتدارطلب معرفی شود که با زور شمشیر مردم را مسلمان می کرد، اگر اینها تجدیدنظر در بنیادها یا اساس اسلام نباشد پس بنیاد یا اساس اسلام چیست؟! مگر اینکه ادعا شود که اسلام اصلا بنیاد و اساس ندارد.»

[2] دکتر کدیور بدون اینکه شواهد آماری کافی ارائه دهند می‌گویند احتمالا در ایران امروزین «مؤمنان سنتی» که «اجتهاد سنتی در فروع کلامی و فقهی» را حلال همه مشکلات دینی می دانند، همچنان اکثریت مسلمانان را تشکیل می‌دهند. نگارنده با این نگاه موافق نیست. با اینحال بدون تحقیقات جامع جامعه‌شناسی تجربی جواب قطعی میزان علاقمندان هر طیف اسلامی ممکن نیست.