۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

«نظریه ایران» سید جواد طباطبایی و بومیگرایی روش شناختی

از بن مایه های پروژه فکری سید جواد طباطبایی مفهوم «ایرانشهر» است که فهم و نقد پروژه فکری او محتاج فهم آن است. به نظر می رسد نوعی بومی گرایی روش شناختی از بنیادهای مفهوم ایرانشهر طباطبایی است که بر اساس آن مطالعه در باب ایران باید با مواد تاریخ و تاریخ فکر در ایران سازگار باشد.

ایران استثنایی در میان کشورهای خاورمیانه است، چون سایر کشورهای منطقه نمی توانند بدون تکیه بر مفاهیم علوم اجتماعی و سیاسی مدرن به تدوین نظریه ای برای خود بپردازند، ولی ایران می تواند: «بسیاری از کشورهای همسایه ایران به لحاظ تاریخی کشور نیستند و تاریخ آنها جزوی از تاریخ ایران است اما از خلاف آمد عادت با تئوجه به مقولات علم سیاست جدید کشور به شمار می آیند. [...] عراق و افغانستان اگر بخواهند "تاریخ" و "وحدت قومی" خود را بفهمند، نمی توانند از مقولات جدید علوم اجتماعی و علم سیاست بی نیاز باشند، اما مفاهیم تاریخ، ملیت و دولت ایران موادی را فراهم آورده است که بدون ارجاع به نظام مفاهیم جدید نیز می توان تاریخ ایران را فهمید.» (طباطبایی، "ملاحظه ای نظری در باره ایران"، سیاست نامه، شماره 1، دی 1394، ص. 47)» ولی مرز این بومی گرایی تا کجاست؟ حس من این است که این نوع بومی گرایی رویه دیگر سکه بومی گرایی است که چنانکه مهرزاد بروجردی در کتاب  روشنفکران ایران و غرب به خوبی نشان داده است پارادایم اندیشگی غالب در میان روشنفکران ایرانی در ایران قبل از انقلاب بوده است و بعد از انقلاب هم طرفداران علوم انسانیِ اسلامی به نوعی آنرا پیش برده اند. تفاوت در آنجاست که قید "اسلامی" در اندیشه طباطبایی با قید "ایرانی" عوض شده است. بومی گرایی ها همیشه با مشکل تعیین مرزهای خود مواجه اند: اینکه ما خود را تافته جدا بافته عالم بدانیم و منطق حاکم بر مطالعه پدیده مورد علاقه ما را ("ایران" یا "اسلام") را بر منطق مطالعه سایر پدیده های انسانی قابل انطباق ندانیم چه زمانی به نوعی نسبی گرایی (قیاس ناپذیری بینا پارادایمی) بدل نخواهد شد؟ آیا بومی گرایی، لاقل در شکل قوی اش، همیشه مستعد نوعی خودبرتر بینی فرهنگی نیست؟

پی نوشت- شاید گفته شود این نظر طباطبایی که ایران کشور است، ولی مثلا عراق یا افغانستان یا عربستان کشور نیستند بر اساس نظریه ملل حقیقی (ایران، هند، چین...) و ملل مصنوعی (عراق یا افغانستان یا عربستان...) قابل توضیح است. پاسخ من این است که اگر هم بتوان مبنایی تاریخی برای این تقسیم بندی قائل شد، این تقسیم بندی بار حقوقی ندارد. یعنی در هیچ جای معاهده های بین المللی و قوانین ملل متحد مثلا تفاوتی میان ایران و عربستان نیست. در قوانین بین المللی تمام 196 کشور با هم برابرند و ذره ای تفاوت حقوقی ندارند. پس فایده تقسیم کشورها به حقیقی و مصنوعی چیست؟ مهمترین پاسخ به این پرسش احتمالا پاسخ پراگماتیستی باشد. یعنی اینکه این تقسیم می تواند تاثیر روانشاختی مثبت در رشد کشورها داشته باشد: کشورهایی که خود را در میان ملل اصیل یا حقیقی می بینند، انگیزه بیشتری برای رشد و توسعه و تجدد دارند، و برعکس. منتهی این پاسخ از یک اشکال مهم رنج می برد که رد آن فوق العاده دشوار است: تاثیر روانشاختی مثبتی نظریه ملل حقیقی برای قوم اکثریت، معمولا به قیمت تاثیر منفی روانشاختی بر اقلیتهای قومی در آن کشورها تمام خواهد شد. یعنی اقوامی که به هر سبب همذاتپنداری با هویت قوم اکثریت ندارند (در ایران نسبت هویت فارسی با برخی مردمان در میان ترکها، کردها وعربها ...) در حالت خوشبینانه دیده نخواهند شد و در حالت بدبینانه مورد سرکوب قرار خواهند گرفت. یعنی نتیجه خواسته یا ناخواسته نظریه ملل حقیقی و مصنوعی، که نظریه ایرانشهری در ادامه آن تولید شده، در نهایت نوعی همگونسازی فرهنگی است که تجربه دنیا نشان داده است با مقاومت جدی از سوی اقلیتها مواجه می شود و راه بجایی نمی برد. مقاومت کردها در برابر ملی‌گرایی ترک‌گرا در ترکیه آخرین مثال از این دست است.